زیبا ، از هر جهت

دوستم جسیکا می گوید که اولین خاطره او از همان زمان کودکی برمی گردد. او به یاد می آورد که خورشید از طریق ملافه های تختخوابش می آید و تشکش را با نور راه می اندازد. او همچنین از بلند کردن و افتادن پرده جلوی پنجره اتاق خواب و صدای خش خش كوچكی كه ایجاد می كند به خاطر می آورد. خاطرات دوران کودکی من تاکنون برنگشته است ، و اگر چنین شد ، من می ترسم که آنها تقریباً چنین غنایی نباشند. من احتمالاً از یک نوزاد با ابروهای موج دار تصویر می کردم ، نگران این بودم که پوشک او به او یک مافین بدهد.

برای تمام زندگی ام ، از میان بری خود متنفر بوده ام. همیشه برای بقیه من خیلی بزرگ بود. مطمئناً دست و پاهایم به اندازه کافی بلند و نازک بود. اما ، پس از آن ، لب به لب درست در وسط بدن شکم چربی بیش از حد بزرگ من بود.

بگذارید مدارکی را به شرح زیر وارد کنم: به عنوان یک دانشجوی 19 ساله دانشگاه ، یک بار با سه نفر از دوستانم پشت میز آشپزخانه نشسته بودم - همه آنها از چربی شکم خود شکایت داشتند. گفتم مال من بدترین بود. وقتی آنها به من شک کردند ، من به آنها اطلاع دادم که می توانم یک قاشق غذاخوری بزرگ را در چین های چربی ام ناپدید کنم. وقتی آنها یک بار دیگر به من شک کردند ، من گفتم ، خوب ، این را تماشا کن ، و من آنها را نشان دادم ، در نتیجه آنها توافق کردند که مال من از همه بدتر است. آنها به من نان تست دادند و ما بیشتر اسکاچ نوشیدیم. که حالا که به آن فکر کردم ، احتمالاً کار زیادی برای خلاص شدن از شر پوچ من نکرد.

تاریخچه شکم من: وقتی حدوداً هشت ساله بودم ، از مادرم التماس کردم لباس زردی را که در فهرست سیرز دیده بودم. این زرد روشن بود و دارای خط و خیزهای بسیار زیاد بود ، و دختربچه ای که آن را الگوبرداری کرده بود بدقواره به نظر می رسید. آن را به مادرم نشان دادم و به او گفتم ، آن یکی ، آن یکی. من یکی را می خواهم آیا می توانم آن یکی را داشته باشم؟ من معتقدم که مادرم سعی داشت به آرامی من را از انتخاب من منصرف کند ، اما من کاملاً روی تصویر کودک با موهای سیاه و فرفری که آن شیرینی شکلات دوست داشتنی به رنگ لیمو را پوشیده بود ، ثابت ماندم.

مادرم لباس را برای من سفارش داد و روزی که آن را فرا گرفت ، من آن را پوشیدم ، ارسی روبان پهن را به کمرم بستم ، و سپس با اشتیاق به خودم نگاه کردم. مدل موجود در کاتالوگ مانند یک رویا به نظر رسیده بود. از طرف دیگر ، من شبیه ملکه ماری ، تزیین شده با پخش جریانی. من آن را درآوردم و دیگر هرگز آن را نپوشیدم.

وقتی 20 ساله بودم درگیر یک عاشقانه جدی شدم. روزی مرد مورد نظر خواست با من غسل کند. فکر کردم ، فکر کردم ، و ما با هم به وان صعود کردیم.

به پشت او خم شدم و آسمانی بود: آب گرم ، بخارهای بخار بلند شده ، احساس قفسه سینه پشت من و ارتعاشات صدای عمیق او هنگامی که با من صحبت می کرد در بدن من می پیچید. بعد دستانش را روی کمرم گذاشت. من سفت شدم گویا دچار برق گرفتگی شده ام و فریاد زدم ، چربی مرا احساس نکن! همانطور که ممکن است تصور کنید ، این امر باعث ایجاد معجزه در ما شد.

فقط لحظات صمیمی نبود که باعث شد خودم آگاه باشم. هر وقت در شرکت بودم هر کسی ، روده ام را مکیدم. من به طور مداوم بلوز یا ژاکت خود را تنظیم می کردم ، با استفاده از یک روش سه مرحله ای مفید:

1. پارچه را در ناحیه شکم بگیرید ، آن را تا جایی که می کشد دراز کنید (که بگوییم تا جایی که بدون پاره شود) و آزاد کنید.

2. سعی کنید به سمت چپ ، راست ، بالا یا پایین حرکت نکنید.

3. سعی کنید نفس نکشید.

حتی وقتی بطور قابل توجهی لاغر شدم ، هنوز حواسم به شکم بود. من هرگز بیکینی نپوشیدم و اگر می توانستم به آن کمک کنم معده ام را نشان ندادم. اگر روده من هرگز به یک عکس تبدیل شده باشد ، وحشت داشتم ، اگر به نوعی با آن حلقه های حلق آویز اسیر شدم.

تنها زمانی که در مورد شکم خود آگاه نبودم ، بزرگترین شکم بود. اما من باردار بودم ، بنابراین این حساب نشد. هر شکم بارداری برای آنچه درون خود نگه داشته زیباست. اما پس از آن کودک متولد شد ، و حدس بزنید چه چیزی بازگشت؟

با گذشت زمان ، مشکل شکم من فقط بدتر شد. شلوار جین روی پاهایم خوب به نظر می رسید ، اما چربی بدنم روی قسمت بالای آن ریخت. کمربندها نه بودند. به کمرهای الاستیک روی آوردم که احساس خوبی داشت اما باعث نگرانی من از اینکه به نوعی تقلب می کنم شد. همچنین ، آنها باعث می شوند احساس لوس شدن کنم. هر وقت لباس می پوشیدم ، خوب به نظر می رسیدم جز این یک مکان .

بعد دو اتفاق افتاد. چند سال پیش ، من با بهترین دوست خود در مسافرت بودیم و روی تخت های اتاق هتل خود دراز کشیده بودیم. بلوزش کمی بلند شد و نگاهی کوتاه به شکمش انداختم و اینک: دیدم که حتی از من هم بزرگتر است.

اما اصلاً افتضاح نبود. این بخشی از او بود. و به همین ترتیب ، آن را دوست داشتم.

سپس ، چند ماه بعد ، در یک روز گرم تابستان ، نزد مادرم بودم که از دما شکایت داشت. به او گفتم شما باید چند شورت بپوشید. سرش را تکان داد.

چرا که نه؟ من پرسیدم ، و او نزدیک به نجوا ، رگهای واریسی خم شد.

مامان ، گفتم هیچ کس اهمیتی نمی دهد. و سپس چند نقطه را بهم متصل کردم.

من دیگر از شکم متنفر نیستم. فهمیدم که اضطراب وریدهای واریسی مادرم همانقدر بی معنی است که نگرانی خودم از بافت چربی نقطه عطفی بود. اما من به اندازه کافی دنیا و غمهای آن را دیده ام تا بدانم که این نوع چیزها ارزش وقت و انرژی من را ندارد. دیگر روده ام را نمی مکم. شلوار کمر الاستیک و بدون احساس گناه می پوشم. در صورت نیاز کمربند هم می بندم. آره. من بالای آن کمربند می بندم و یک ژاکت کش باف پشمی می اندازم و به نظر خوب می رسد.

من دوستی داشتم که از شنیدن صحبت های مردم در مورد رژیم های غذایی کاملاً مریض بود: این رژیم که در آن کربوهیدرات نمی خورید ، آن یکی که روزانه شش وعده غذایی کوچک می خورید ، دیگری که فقط سوپ می خورید و البته همیشه محبوب هرگز چیزی نخورید رژیم غذایی. او گفت ، خوب ، شما می دانید چه وقت رژیم است؟ زمان رژیم گرفتن زمانی است که باید پرده دوش را بیرون بگذارید!

من ممکن است به اندازه آن دوست خاص تکامل نیافته باشم ، اما احترام خاصی برای سلولهای چربی قائل شده ام. آنها ممکن است باعث شوند که از ایده آل به نظر برسیم (اگر تعریف کنید) ایده آل به عنوان مدل های عصبانی به نظر می رسند که دنده های خود را به عنوان لوازم جانبی می پوشند) ، اما آنها چند عملکرد عالی را ارائه می دهند: آنها انرژی را به صورت مواد مغذی ذخیره شده ذخیره می کنند. آنها به ما عایق گرما و سرما می دهند. آنها لایه های محافظ اطراف اندام های داخلی را فراهم می کنند. آیا خوب نیست که بدانیم قسمتهایی از بدن که اغلب بدخیم هستند از این طریق به دنبال ما هستند؟

من همچنین با دیدن زن دیگری که مشکلم است ، نوعی رفاقت یا خویشاوندی را احساس کرده ام. احساس می کنم اگر شکم های ما می توانند دست کمی رشد کنند ، آنها به هم می رسند و به هم می رسند.

مدت ها پیش ، من یک فیلم سینمایی دیدم با یک بازیگر زیبای پرتغالی با شکمی صاف و صاف که وقتی معشوق وارد اتاق شد روی تخت دراز کشیده بود. با لهجه زیبا و جالب او به او می گوید ، کاش یک قابلمه داشتم ... شکم گلدان سکسی است. در آن زمان ، یادم می آید که فکر کردم ، تو می توانی مال من باشی!

دیگر نه. این روزها من می گفتم ، حالا شما صحبت می کنید.

الیزابت برگ نویسنده 19 رمان است که اخیراً روزی روزگاری ، تو بودی (15 دلار ، amazon.com ) و همچنین دو مجموعه داستان کوتاه و دو اثر داستان نویسی. او در نزدیکی شیکاگو زندگی می کند.