خاطرات تعطیلات تلخ و شیرین

من با یک بیماری وحشتناک روبرو شدم

آلیسا فیلیپس ، 34 ساله (عکس در اینجا)
آتلانتا

کمتر از 5 درصد این شانس بقای آلیسا بود. این خبر بد یکی پس از دیگری بود: او در مرحله 4 سرطان سلول عصبی و غدد درون ریز گردن رحم بود - یکی از نادرترین ، پرخاشگرانه ترین اشکال بیماری - و به احتمال زیاد بیش از دو سال عمر نداشت. او می گوید نهایی بودن آن همه من را متحیر کرد. ماه مه 2008 بود و آلیسا فقط 31 سال داشت.

دو هفته قبل ، آلیسا فکر کرده بود که عفونت واژن دارد. در حین معاینه ، متخصص زنان وی یک توده دهانه رحم پیدا کرد که از نمونه برداری انجام شد. تست های آزمایشگاهی با تشخیص ترسناک بازگشتند.

هیچ کس نمی توانست آن را باور کند. آلیسا که یک ورزشکار مشتاق بود ، هر روز صبح قبل از عزیمت به بیمارستانی که به عنوان دستیار پزشک جراحی کار می کرد ، می دوید. او شش سال است که مریض تماس نگرفته است. این نمی تواند بد باشد ، شوهرش ، نیل ، مرتباً اصرار می کرد. پدر و مادرش به راحتی شکستند. در سال 1997 ، یکی از دو خواهر آلیسا ، لورن ، 18 ساله ، پس از ابتلا به مننژیت باکتریایی درگذشت. آلیسا می گوید ، من نمی توانستم فکر کنم که آنها دوباره از آن غم و اندوه عبور کنند. پزشکان به او گفتند که مطمئن نیستند که درمان تا چه اندازه مثر خواهد بود. اما چه انتخابی داشتم؟ می گوید آلیسا. من نمی توانم کاری انجام دهم یا همه کارها را انجام دهم.

فقط شش روز پس از تشخیص ، آلیسا تحت عمل جراحی رحم قرار گرفت. او و نیل در تلاش برای به دنیا آوردن یک کودک بودند ، اما زمان برداشت و فریز کردن تخم مرغ او وجود نداشت. ویرانگر بود. آلیسا می گوید ، اما من اقامت در آن را نداشتم. فقط در عرض یک هفته ، اندازه تومور چهار برابر شده بود. تومورهای بیشتری در کبد وی یافت شد.

یک هفته بعد ، آلیسا یک رژیم شیمی درمانی تهاجمی آغاز کرد و به دنبال آن دو پیوند مغز استخوان طاقت فرسا انجام شد. با این وجود ، او به خودش اراده کرد که مثبت بماند. با استفاده از همان عزم و اراده ای که او برای دویدن در نیمه ماراتن انجام داده بود ، آلیسا مدیتیشن کرد ، دعا کرد و کمدی هایی مانند آس ونتورا: کارآگاه حیوان خانگی (مورد علاقه لورن بوده است) تا خودش را بخنداند. او آیفون خود را با پادکستهای نشاط آور بارگیری کرد و هنگام راه رفتن روی تردمیل واحد مغز استخوان ، که با کاتتر کار گذاشته شده بود ، به آنها گوش می داد.

روز کریسمس 2008 تهدید کرد که پایین ترین نقطه آلیسا است. از آنجا که شیمی درمانی سیستم ایمنی بدن او را از بین برده بود ، برای جلوگیری از ابتلا به عفونت ، او نیاز به ماندن در بخش انزوا بیمارستان داشت: من تهوع و خستگی داشتم ، و داخل دهانم احساس سوزش می کرد ، او می گوید: ابروها ، مژه ها و موهایش از بین رفته بود. هنگامی که یک دوست آن روز صبح به ملاقات آمد ، او آلیسا را ​​تشخیص نداد و از اتاق خارج شد. آلیسا سعی کرد تسلیم ناامیدی نشود. او می گوید ، بنابراین بسیاری از بیماران در این واحد مانند مردگان در حال راه رفتن بودند ، و هیچ چشم امید به آنها نبود. من نمی خواستم این اتفاق برای من بیفتد.

بعد از ظهر که نیل و پدر و مادرش آمدند ، آلیسا به آنها طعنه زد که چقدر مسخره به لباس ، چکمه ها و دستکشهایی که بیمارستان از آنها می خواست استفاده کنند. او گروه را در Yahtzee به چالش کشید و با یک لرزش تغذیه ای همه را نان تست کرد. او می گوید من بدون وقفه در مورد کریسمس هایی که در آینده می خواهیم سهیم باشیم ، صحبت کردم. از این گذشته ، به همین دلیل بود که با بیماری مبارزه می کردم.

آلیسا آخرین درمان خود را در اواخر ماه دسامبر به پایان رساند و چند ماه آینده را در دوره نقاهت در خانه گذراند. به طرز باورنکردنی امروز او عاری از سرطان است. آلیسا می گوید ، به من فرصت دوم داده شد. خواهرم هرگز چنین چیزی نداشته است. بنابراین من هر روز سپاسگزارم

آلیسا ترجیح داد دیگر به کار خود برنگردد. در عوض ، او بر نوشتن و سالم ماندن تمرکز کرده است - و ، بله ، او دوباره به دویدن بازگشته است. او و نیل هنوز می خواهند پدر و مادر شوند ، چیزی که در جاده دنبال خواهند کرد. در همین حال ، آنها وقت خود را داوطلبانه می گذرانند. کریسمس گذشته آنها شام پذیرایی کردند و هدایایی را در پناهگاه زنان سپردند. آنها قصد دارند این کار را امسال نیز انجام دهند. آلیسا می گوید وقتی رنج را می فهمید و آن را برمی گردانید احساس می کنید که باید با دیگران ارتباط برقرار کنید.

یک ظاهر طراحی مد توسط Alyssa Dineen Lund؛ مو و آرایش توسط نیکی وانگ با استفاده از پوست پوست

زندگی مالی من خراب شد

دونینا ایفورونگ ، 42 ساله
پاسادنا ، کالیفرنیا
تصویری از دونینا را ببینید.

یک کیسه آرد. نمک. جام های شراب پلاستیکی. اینها برخی از هدایایی است که دونینا از چند کریسمس گذشته به دوستان نزدیک خود داده است تا آنها بتوانند مواد و وسایل را کنار هم بگذارند و یک وعده غذایی خارق العاده بپزند. ما مانند گذشته ژورنال و حمام یکدیگر را نمی خریم. دونینا می گوید ، برای ما تعطیلات در کنار هم بودن و حمایت از یکدیگر است.

این رسم است که دوازده دوست ، همه مردان و زنان 40 ساله که از طریق کلیسا با یکدیگر ملاقات می کردند ، که به طور رسمی در سال 2008 پذیرفته شد. برای دونینا ، این بحران شخصی به وجود آمد: در سال 2007 ، او ناگهان از کار طولانی مدت خود اخراج شد یک مدیر قرارداد در صنعت سرگرمی ، و او قادر به پیدا کردن چیز جدیدی نبود. با کمبود پول ، دونینا مجبور شد 401 کیلوگرم به او حمله کند ، اما این وجوه به سرعت خشک شد. او شروع به عقب انداختن در ازای پرداخت هزینه تعارف خود در لس آنجلس کرد.

وقتی او کار می کرد ، دونینا مشکلی در پوشش وام نداشت. اما از دست دادن شغل او ، همراه با بالا رفتن نرخ بهره وام با نرخ قابل تنظیم ، وضعیت فراری را رقم زد. او می گوید ، در تابستان سال 2008 ، من باز کردن صورت حساب های وام خود را متوقف کردم. خیلی طاقت فرسا بود.

دونینا ، که همیشه اعتبار بسیار خوبی داشت ، بارها وام دهنده خود را به کمک می خواست. او می گوید هیچ کس نمی خواست به من کمک کند. درخواست وی برای تغییر وام رد شد و او نتوانست خریدار آپارتمان پیدا کند. سرانجام ، در نوامبر 2008 ، اعلامیه رسمی سلب مالکیت از طریق پست ارسال شد. انگار مشتی به روده ام زده بودند. او می گوید احساس یک شکست داشتم.

دونینا برخی از مبلمان و لوازم خود را به امور خیریه اهدا کرد ، سپس آنچه را که باقی مانده بود را در جعبه قرار داد و به خانه مادرش نقل مکان کرد. دونینا برای تأمین پس انداز خود ، هرچه فکر می کرد را رها کرد: شب بیرون رفتن ، عضویت در سالن ورزشی ، فیلم ، لباس جدید و کفش. او می گوید ، من در کتابخانه زندگی می کردم ، زیرا مطالعه تنها سرگرمی بود که می توانستم از عهده آن برآیم.

در تعطیلات گذشته ، او عطر و لباس گران قیمت را برای عزیزان خود جلب کرده بود و با درختی تازه با همه پیرایشها بریده بود. آن سال او نتوانست خودش را به چراغ های رشته ای برساند. فکر کردم ، چه فایده ای دارد که نتوانم آن را درست انجام دهم؟ دونینا در حالی که یک شب را با چند دوست سپری می کرد ، در میان یک جلسه عجیب دیگر بود که یک واقعیت را بررسی کرد. من درد تو را درک می کنم ، دونینا ، یکی از دوستان به آرامی حرفش را قطع کرد. اما ما به همان سختی صدمه دیده ایم. او توضیح داد که ساعت کارش به نصف کاهش یافته است. دیگری اعلام کرد که مادرشوهرش مجبور شده است با خانواده اش زندگی کند ، و دارایی آنها را به حداکثر رساند.

دونینا می گوید ، من آنقدر روی موقعیت خودم متمرکز شده بودم که نمی فهمیدم بقیه چه چیزی را می گذرانند. این گروه توافق کردند که یک وعده غذایی شب کریسمس مشترک با ارزان تهیه کنند. هر کس فقط آنچه را که توانایی خریدش را دارد به ارمغان می آورد. دونینا یک بطری شراب و ظروف پلاستیکی پلاستیکی آورد. دیگران برای پرنده ، سیب زمینی و رول ها چیپ زدند.

شام فوق العاده ای خوردیم. دونینا می گوید ، سپس ما آواز خواندیم و با هم دعا کردیم. این جشن تا نیمه شب ادامه داشت. و ، دونینا اضافه می کند ، من فکر کردم که اگرچه زندگی من آنطور که انتظار داشتم پیش نرفته است ، اما لازم نیست که با ردیف بدشانسی من تعریف شود.

امور مالی دونینا هنوز به طور کامل بهبود نیافته است. اگرچه او در سال 2009 به عنوان دستیار اداری کار کرد (و دوباره به تنهایی زندگی می کند) ، حقوق وی بسیار کمتر از قبل است و او مجبور شد پرونده ورشکستگی خود را ارائه دهد. اما در این مرحله ، دونینا می گوید ، حتی اگر من در یک قرعه کشی برنده شوم ، کریسمس خود را به گونه دیگری سپری نمی کنم.

من از طریق آتش زندگی کردم

جیمی رجییر ، 39 ساله
اوماها
تصویری از جیمی را ببینید.

در سال های گذشته ، بزرگترین نگرانی جیمی در مورد تعطیلات این بود که آیا آشپزخانه او به اندازه کافی لکه دار است و یا کدام دستمال ها (پارچه یا کاغذ) را می توان آماده کرد. در 13 دسامبر 2010 ، همه آن تغییر کرد ، تقریباً در یک لحظه. مادر تنها 3 فرزند از کار خود به عنوان دستیار معلم در یک مدرسه ابتدایی بیمار بود. دخترش اریکا ، 14 ساله ، شب قبل یک شام با مضمون مکزیک آماده کرده بود و جیمی قصد داشت خمیر سوپاپیلای باقی مانده را برای ناهار سرخ کند. در حالی که روغن در یک تابه گرم می شد ، او وارد حمام شد. مورد بعدی که می دانست ، سگش درب را پارس می کرد و می خراشید. سپس آشکارساز دود آشپزخانه خاموش شد. روغن مانده روی مشعل قطره ای مشتعل شده بود. اجاق گاز جیمی در آتش بود.

جیمی سعی کرد شعله های آتش را با یک ورق کلوچه و سپس یک حوله مرطوب خفه کند. اما آتش به سرعت از دیوار پشت اجاق گاز بالا رفت و از سقف گسترش یافت. جمی سگ خود را گرفت ، پا برهنه به برف زد و فقط یک تی شرت و لباس زیر پوشید.

او می گوید من فکر کردم فقط یک آتش سوزی کوچک است و می توانم دوباره به آنجا برگردم. شدت حادثه فرو ریخت تا اینکه دو ساعت بعد ، زمانی که آتش نشانان به او اجازه دادند برای مشاهده خسارت وارد خانه شهر خود شود. جیمی به یاد می آورد که پلاستیک ذوب شده همه جا بود. تعداد کمی از وسایل سوخته یا آسیب دیده از دود غرقاب شده بودند. درخت کریسمس شش پا سلطنتی این خانواده ، تزئین شده با زیور آلات ساخته شده توسط بچه هایش - اریکا ؛ اسکندریه ، 12 ساله؛ و ایزاک ، 11 ساله - با دوده پوشانده شد. به سختی می توانستید رشته های چراغ یا گلوله های شیشه ای را تشخیص دهید. وحشتناک بود

یک نماینده صلیب سرخ در صحنه یک کارت هدیه به جیمی برای لباس و غذا داده و ترتیب اتاق رایگان هتل را داده است. بچه های جیمی ، که همسر سابقش از مدرسه انتخاب کرده بود ، بعداً همان شب با او ملاقات کردند. جیمی می گوید همه ما کاملاً متزلزل شده بودیم. من مدام به بچه ها می گفتم ، 'نگران نباشید! ما کریسمس خواهیم داشت. ما محلی برای اقامت پیدا خواهیم کرد. در باطن جیمی نگران است ، چگونه روی زمین این کار را انجام می دهم؟

جیمی اعتقاد نداشت بیمه اش خسارت زیادی را جبران می کند. (و حق با او بود. ماه ها بعد ، سیاست فقط معادل 10 درصد از ضرر و زیان وی را جبران کرد.) برای پر کردن این خلا a ، یک دوست روز بعد از آتش سوزی یک صفحه صندوق آتش سوزی را در فیس بوک راه اندازی کرد. در عرض چند ساعت ، او پیشنهادهایی از لباس ، لوازم بهداشتی ، کتاب ، اسباب بازی های سگ ، وسایل آشپزخانه ، کارت های هدیه و پول نقد از دوستان نزدیک و حتی آشنایان و غریبه های دور داشت. یک مشاور و یک نگهبان در مدرسه جیمی جوامع مذهبی مربوطه خود را بسیج کردند. جیمی گفت: جیمی می گوید دیدن اینكه نزدیك به ده اتومبیل جلوی در خانه دوست من بلند می شوند و می بینم مردمی - كه بعضی از آنها برای شروع كار كمتر از من بودند - از در می آمدند و غذای كافی را می خوردند كه تحقیرآمیز باشد ، تحقیرآمیز بود. .

در طی دو هفته ، خانواده جیمی حتی مکان جدیدی برای زندگی داشتند: یکی از آشنایان خانه چهار خوابه او را از بازار خارج کرد تا جیمی بتواند آن را برای یک سال اجاره کند. قبل از آتش سوزی ، من فکر می کردم که فقط دوستان نزدیک من واقعا مراقب هستند که چه اتفاقی افتاده است من ، او آرام می گوید. اما بسیاری از مردم به من دلسوزی نشان دادند.

جیمی و بچه هایش با تماشای کریسمس در خانه جدیدشان جشن گرفتند چطوری گرنیچ کریسمس را دزدید! و مارشمالو را زیر نور شمع تفت دهید. جیمی می گوید: (برای ما شومینه نیست.) هدیه ها یا عملی بودند یا كوچك و ارزان قیمت ، اما بچه ها از هر كتاب و سی دی بسیار قدردان بودند.

جیمی پس از استقرار ، لیستی از مواردی را که خانواده اش می خواستند جایگزین کنند ، شروع کرد. اما طولی نکشید که او دیگر به آن اضافه نکرد. فهمیدم که بشقابهای ناسازگار که به ما داده شده را دوست دارم. او می گوید ، و جداول انتهایی که واقعاً با هم جمع نمی شوند و دیوارهای آویز من هرگز نمی توانستم آن را انتخاب کنم. وقتی به این موارد نگاه می کنم ، یادآوری می شوم که مردم در صورت نیاز بیشتر به شما کمک خواهند کرد.

من عروسی خود را فراخواندم

مارگارت میلر ، 56 ساله
گام
تصویری از مارگارت را ببینید.

وقتی دوست پسر بیش از سه ساله مارگارت در سال 1998 خواستگاری کرد ، در گفتن بله دریغ نکرد. او می گوید ما به شدت مراقب یکدیگر بودیم. او با محبت و سرگرم کننده بود و یک طرف بی دغدغه از من بیرون آورد که نمی دانستم آنجا هست. آنها یک خانه پنج خوابه با مارگارت ، نویسنده و استاد انگلیسی ، با استفاده از پس انداز وی برای پیش پرداخت و نامزدش برای پرداخت وام از حساب شخصی خود ، ساختند. در ژوئیه سال 1999 ، مارگارت و دو پسرش از ازدواج قبلی ، بلیک ، آن زمان 14 ساله ، و اوان ، آن زمان 10 ساله ، مهاجرت کردند.

اما چند ماه بعد مارگارت متوجه شد که مبلغ زیادی از حساب بانکی مشترک آنها مفقود شده است. هنگامی که او این موضوع را به نامزد خود نشان داد ، او با خجالت اعتراف کرد که پول را برای پرداخت اولین وام رهن گرفته است.

این اولین ضربه بود. سپس او تمایلی به توضیح دلیل این کار نداشت. مارگارت کنار خودش بود. او با من صادق نبود و ازدواج قصد حل این مسئله را نداشت. این زوج به مشاوره مراجعه کردند و مارگارت با آنچه که باید انجام شود دست و پنجه نرم کرد تا اینکه در عروسی دسامبر آنها تنها شش هفته با هم فاصله داشت. دعوت نامه ارسال شده بود حلقه ها و لباس خریداری شده بود. و با این حال مارگارت با تماس تلفنی یک به یک با دوستان و اقوام ، تصمیم دلخراشی را برای لغو مراسم گرفت. او می گوید من او را دوست داشتم. اما اعتمادی نبود.

از آنجا که مارگارت قصد داشت در ایام کریسمس در ماه عسل باشد ، پسرانش قرار بود پیش پدرشان باشند. او از تنها ماندن در خانه ای که اکنون مجبور به فروش آن بود ، وحشت داشت. خواهرش ، لورا ، به او پیشنهاد کرد که برای گذراندن وقت در یک عقب نشینی معنوی در نزدیکی ، به مریلند ، جایی که لورا زندگی می کند ، پرواز کند. این خلوتگاه که توسط یک صومعه کاتولیک اداره می شود ، اتاق هایی را به افرادی اجاره می دهد که می خواهند زمانی برای تفکر ، تأمل یا دعا بخوانند. مارگارت علیرغم کاتولیک نبودن ، موافقت کرد: به نظر می رسید بهتر از این است که در خانه بمانید و غم خود را بخورید.

اتاق او در All Saints Sisters of the Poor Manquest فقط یک تخت دوقلو ، یک صندلی گهواره ای و یک دفتر داشت. دیوارها به غیر از صلیب چوبی برهنه بودند. وعده های غذایی فروتنانه مانند سوپ سبزیجات خانگی و نان سرو می شد. مارگارت با سایر میهمانان ، که دلایل خصوصی خود را برای حضور در آنجا داشتند ، غذا خورد.

مارگارت در مدت سه روز اقامت خود صبح و در عصرها در مراسم ناهار شرکت می کرد. در این بین ، او به پیاده روی طولانی در محوطه برفی می پرداخت و در ژورنال خود عکس می گرفت و می نوشت. و از ساعت 8 شب تا ساعت 8 صبح هر روز ، او و سایر مهمانان سکوت بزرگ را مشاهده کردند ، در طی آن هیچ کس اجازه صحبت نداشت. این کار برای الهام بخشیدن به تأمل بود و برای مارگارت نیز چنین شد. او می گوید من هرگز چنین آرامشی را تجربه نکرده ام. سکون به من الهام کرد تا عصبانیت و ناامیدی ام را برطرف کنم.

مارگارت به طور فزاینده ای اطمینان داشت که تصمیم او برای لغو عروسی تصمیم صحیحی بوده است. وقتی او واقعاً به آن فکر کردم ، فهمیدم که در تمام مدت رابطه پرچم های قرمز وجود داشته است ، او می گوید. به عنوان مثال ، به نظر می رسید که او با خواهر و برادرش درگیر شده است. اما من هرگز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. حالا من تعجب می کنم که آیا آنها چیزی را می دانند که من نمی دانم.

در ابتدا ، مارگارت قول داد که دیگر هرگز ازدواج نکند. اما او نظر خود را در سال 2008 تغییر داد. او از جری خواستگاری کرد ، پس از آن دوست پسر سه ساله خود بود و پس از مدت کوتاهی آنها از زندگی دور شدند. مارگارت ادامه می دهد تا اوقات فراغت خود را گرامی بدارد ، حتی اصرار دارد که یک اتاق خواب جداگانه از جری داشته باشد.

او می گوید ، من مانند ویرجینیا ولف ، اتاقی برای خودم می خواهم. من و جری بهم می خندند ، اما کی اهمیت می دهد؟ زمان حضورم در صومعه به من آموخت که به غرایزم اعتماد کنم تا بتوانم بگویم ، 'این همان کسی هستم که هستم ، و این همان چیزی است که به آن احتیاج دارم.'

شوهرم در عراق زخمی شد

هدر هامرت ، 31 ساله
گیلدفورد ، مونتانا
تصویری از هدر را ببینید.

هدر در رختخواب خوابیده بود که تلفن زنگ خورد. در ژانویه 2005 یک صبح روشن و آفتابی بود. خانم هامرت؟ صدایی از طرف دیگر گفت. با کمال تاسف به شما اطلاع می دهیم شوهر شما در حین خدمت زخمی شده است. هدر ، یک پیراپزشک سابق ، آرامش خود را حفظ کرد. او می گوید من هیستریک نشده ام. فکر کردم ، روی جف تمرکز کن. بعداً نگران خود باشید.

جف ، گروهبان ارتش آمریكا ، هنگام اصابت اصابت بمب های موشكی به كاروان وی ، در نزدیكی بغداد مستقر شد. یکی از بهترین دوستانش کشته شد و جف از ناحیه ضربه مغزی آسیب دید و از ناحیه بازوها ، شانه ها و پاها دچار زخم های ترکشی شدیدی شد. وی همچنین دچار کم شنوایی و اختلال استرس پس از سانحه شد.

پس از چندین عمل جراحی ، جف به محل زندگی خود در آلمان - جایی که هدر و فرزندشان ، جفری سه ساله در آن زمان زندگی می کردند - برای اعتیاد دوباره اعزام شد. پس از یک سال ، خانواده به فورت ناکس ، کنتاکی منتقل شدند. هیدر می گوید آنچه باعث ادامه کار جف شد ، خانواده وی و امید به از سرگیری کار نظامی خود بود. او در ژانویه 2006 دوباره وارد لیست شد و بعداً در همان سال آماده شد تا دوباره به خاورمیانه اعزام شود. سپس ، در ماه اکتبر ، یک تماس تلفنی دیگر آمد. مقامات ارتش تشخیص داده بودند که جراحات جف او را از نظر پزشکی برای انجام وظیفه ناتوان می کند. هدر می گوید ، دقیقاً به همین ترتیب ، دنیای ما پایان یافت.

به آنها شش هفته مهلت داده شد تا خانه های نظامی خود را ترک کنند. آنها دیگر جایی برای رفتن ندارند ، مجبور شدند به پدر و مادر هدر در شیکاگو پناه ببرند.

این آشفتگی مشکلات جف را بیشتر کرد. او اغلب بی خواب بود یا کابوس می دید ، با عرق سرد بیدار می شد. او بی دلیل عصبانی شد. هدر سعی کرد بدون اینکه افسردگی خودش را فاش کند ، کمک کند. من می گویم که من یک عمل Pollyanna را ادامه دادم.

جف ضمن ادامه درمان ، جستجوی کار را شروع کرد. هادی راه آهن یک احتمال بود. (جف عاشق قطارها بود.) هدر نگران بود اگر جف موقعیتی پیدا نكند ، سلامتی او بیشتر خراب می شود. سربازان یک زندگی هدفمند دارند. آنها به دفاع از کشورشان بسیار افتخار می کنند. او می گوید که محروم شدن از آن و جانباز شدن معلول ، برای آنها بدترین چیز در جهان است.

هدر از نظر استوکی پشتیبانی کرد تا اینکه یک شب در دسامبر ، سرانجام تصادف کرد. چند روز قبل ، پدر و مادرش یک درخت کریسمس به خانه آورده بودند. او می گوید ، ناگهان به من ضربه زد. من و جف درختی با تزئینات خودمان نداشتیم. ما خانه خودمان را نداشتیم. ما هیچ تصوری از آینده نداشتیم. من به آن درخت نگاه کردم و تنها چیزی که فکر می کردم این بود که چقدر دور افتاده ایم. جف در اتاق خواب آنها داشت گریه می کرد. او سعی کرد توضیح دهد که چقدر ترسیده است. او قادر به پاسخ دادن نبود. او به یاد می آورد ، او فقط گیج نگاهم کرد. هدر خودش را گریه کرد تا بخوابد.

حوالی نیمه شب ، او بیدار شد و جف را در کنار تخت یافت و جعبه زیور آلات مورد علاقه خود را در دست داشت. او ساعت ها در جعبه های متحرک آنها گشت زده بود تا آنها را پیدا کند. او می گوید این ژست برای من معنای جهان را داشت. با وجود هر چیز دیگری که در ذهن جف جریان داشت ، او دقیقاً می دانست که من به چه چیزی احتیاج دارم. دوباره نگاهی اجمالی به شوهرم انداختم.

آنها پسرشان را بیدار کردند و زیور آلات خود را روی درخت والدینش گذاشتند. هدر می گوید برای اولین بار از زمان ترخیص جف ، احساس کردم حالمان خوب است. روز بعد ، جف از یک شرکت راه آهن در مونتانا پیشنهاد کار دریافت کرد. آنها چهار ماه بعد به خانه جدید خود در گیلدفورد نقل مکان کردند.

هدر ، که در ماه مه در انتظار فرزند دوم خود است و به اداره یک سازمان غیر انتفاعی ، خانواده یک دامپزشک کمک می کند ، به خانواده های سربازان پیشکسوت ایالات متحده کمک می کند ، می گوید ما هنوز روزهای بدی را سپری می کنیم. تعطیلات ، با استرس و سر و صدای اضافی ، به ویژه سخت است.

هدر می گوید ، ما باید آرام در خانه جشن بگیریم. اما ما واقعاً این کار را انجام می دهیم. از آنجایی که گذاشتن یک درخت کریسمس برای من بسیار معنی دار است ، جف اکنون این کار را انجام می دهد چهار درختان در خانه ما ، به جای فقط یک.