چگونه سرانجام ترس خود را از رانندگی پیروز کردم

من خودم را در عشق خوش شانس و در اتومبیل ها بدشانس می دانم. هنگامی که من 12 ساله بودم ، پدرم هنگام رفتن به خانه ما از بازدید از مادربزرگ به خواب رفت. ما با سرعت 30 مایل در ساعت به یک تیر تلفن برخورد می کنیم. من استخوان رانم را شکستم (ضخیم ترین استخوان بدن انسان) و مجبور شدم با آرواره های زندگی از ماشین جدا شوم. من دو بار جراحی کردم و ماهها روی عصا و فیزیوتراپی گذراندم.

چند ماه بعد ، در ماشین ها عصبی بودم. اما من از پس آن برآمدم. من جوان و مقاوم بودم. سرانجام 16 ساله شدم و مجوز خود را گرفتم. اگرچه ابتدا پشت فرمان کمی مضطرب بودم (احساس جهت گیاهان داخلی را دارم) ، هر بار که کلید را در احتراق قرار می دهم کمی راحت تر می شدم.

سپس ، هنگامی که 18 ساله بودم ، به شدت به عقب منتقل شدم: به عنوان یک مشاور اردوگاه در یک شب تعطیل ، با چهار نفر از نوجوانان سالم خود به یک بستنی فروشی رفتم. در بازگشت به اردوگاه ، اسکیکی از جاده منحنی کشور عبور کرد. راننده که به تازگی گواهینامه خود را گرفته بود وحشت کرد. او کنترل خود را از دست داد و به شدت عقب و جلو رفت تا اینکه ما به یک کامیون شیر پارک شده برخورد کردیم. از شیشه جلو رفتم و تیغه شانه و انگشتم را شکستم. من هرچه سریعتر به چمن کسی ، از طریق شیشه های شکسته خزیدم. همه در ماشین زخمی شدند ، اما کسی جان نداد. بعداً ، وقتی تصویری از روزنامه ماشین خود را در محوطه انبار دیدیم ، آنقدر له و له شده بود ، به نظر می رسید که کسی زنده مانده باشد.

من بزرگ شدم من که مجبور شدم رانندگی کردم. از آنجا که من در شهر نیویورک زندگی می کردم ، موقعیت مناسبی نبود. اما وقتی که به ملاقات خانواده ام در رود آیلند یا مسافرت برای کار می رفتم ، پشت فرمان نشستم.

وقتی با همسر آینده ام جاناتان آشنا شدم ، مدتی به سانفرانسیسکو نقل مکان کردم. همه در آنجا خیلی آهسته رانندگی می کردند و در چهارراه های چهار طرفه گیر می کردند که به هم لبخند می زدند ، جلو می رفتند ، می ایستادند ، و کمی بیشتر لبخند می زدند. آزار دهنده بود اما قابل پیش بینی بود و بنابراین قابل کنترل بود.

سرانجام ما به نیویورک بازگشتیم ، اکنون بیش از یک دهه پیش است و بچه هایی داشتیم. از آنجا که به سختی مرا به رانندگی دعوت کردند ، ترس من - که همیشه مانند ساینده در سایه ها کمین کرده ام - بدتر شد. اگر شوهرم نمی توانست رانندگی کند یا اگر نمی توانم از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم ، دعوت به خانه دوستان را رد کردم. من از آبگرم آب و هوای خنک کره ای در کوئینز عبور کردم مگر اینکه کسی بتواند مرا ببرد. زندگی من بیشتر و بیشتر محدود می شود. ترس از رانندگی به منزله استعاره ای از انفعال و وابستگی بود - و این یک منبع تنش عظیم و روزافزون بین شوهرم و من بود.

متشکرم ، من راه می روم

وقتی جاناتان رانندگی می کرد ، من با چشمانی باز به جاده خیره می شدم ، و جیر جیرهای انعکاسی و تند و تیز می کردم. این او را آجیل می راند. نه تنها باعث حواس پرتی او شد بلکه باعث شد احساس کند که من پشت فرمان به او اعتماد ندارم. او گاهی اوقات مانند من احساس گرفتاری می کرد ، زیرا می دانست که ما هرگز نمی توانیم به مکانی برویم که برای رانندگی از من بخواهند.

سپس ، چند سال پیش ، نیمه شب ، ما با بچه های خود داشتیم برای تعطیلات در Steamboat Springs ، کلرادو می رفتیم. جاناتان پشت فرمان بود. دختران ما ، آن زمان 8 و 11 ساله ، برگشته بودند. سیاه و سفید بود و جاده خلوت بود. از هیچ جا ، درست در چراغهای جلو و پر از شیشه جلو ، دو بدنه غول پیکر قهوه ای دیده می شد. الك احساس کردم پوستم داغ شده و زمان آن کند می شود و خون به سمت سرم هجوم می آورد و سپس سر و صدا و پودر می شود. هر چهار کیسه هوا باد می شود. یک لحظه هیچ سرنخی در جایی که بودم نداشتم و فکر کردم کور هستم. (تصادفات گذشته من در اتومبیل های بدون کیسه هوا بود.) بچه ها جیغ می کشیدند ، اما من کاملاً آرام شدم و لحظه ای را که از 18 سالگی نیمه انتظار داشتم زندگی می کردم.

مجموع ماشین بود اما حال ما خوب بود. دختران با دیدن گوزن مرده کنار جاده هق هق گریه کردند. یک راننده کامیون خوب به ما هتل بالابر پیشنهاد داد. تا رسیدن ما دیدم که روی بازویم از آرنج تا شانه یک اسلایس غول پیکر دارم. من نمی خواستم به ER بروم. من هنوز جای زخم دارم.

بعد از آن نمی توانم پشت فرمان بنشینم. تابستان گذشته ، من و جاناتان با هم دعوا کردیم. مانند اکثر دعواها ، بحث در مورد یک چیز شروع شد اما در مورد موارد دیگر مطرح شد. یکی از آن ها رانندگی بود. ما در خانه مادرشوهرم در ویسکانسین بودیم و من حتی پس از درگیری نمی توانستم طوفانی کنم زیرا مجبور بودم رانندگی کنم. احساس مسخره و ناتوانی کردم ، حتی قادر به خروج چشمگیر نیستم. ناگهان ، من تصمیم گرفتم که با ترس هایم روبرو شوم ، کمربند ایمنی لعنتی را ببندم ، و چرخ دنده بزنم.

احتیاط: دانش آموز راننده

شروع به تحقیق کردم. من می خواستم از یکی از آن ماشین های واقعیت مجازی غوطه وری - مانند Grand Theft Auto در یک تخم مرغ غول پیکر - استفاده کنم ، اما هیچ کجا در این نزدیکی پیدا نکردم. آنچه پیدا کردم یک مدرسه رانندگی در لانگ آیلند بود به نام A Woman’s Way. در این وب سایت آمده است: مشاوره فوبیا برای رانندگان مجاز و غیرمجاز. بنیانگذار ، لین S. Fuchs ، سالها در هیئت مشاوره وزارت وسایل نقلیه موتوری خدمت کرده بود. او به بازنویسی برنامه درسی برای مربیان احتمالی رانندگی کمک می کرد. روشهای تدریس وی در دفترچه راهنمای رانندگی ایالت DMV ذکر شده است. او فقط با یک مربی دیگر کار کرد - زنی به نام میرا. (بیا ، چطور می توانی به میرا اعتماد نداشته باشی؟) از طریق تلفن ، لین به من اطمینان داد كه می توانم یاد بگیرم كه با اضطراب رانندگی خود كنار بیایم و با لهجه دوستانه لانگ آیلند مرا آرام می گیرم. او تمایل من به استفاده از شبیه ساز رانندگی را مسخره کرد. (شما واقعاً باید این کار را انجام دهید!) قرار ملاقات گذاشتم.

شب قبل از اولین درسم ، بیدار دراز کشیده و به سقف خیره شده ام. (من گوسفندها را شمرده بودم ، با این تفاوت که احتمالاً آنها در مسیر یک SUV پر سرعت قرار گرفته بودند.) صبح ، با یک قطار به مکانی به نام جریان دره رفتم. همکار لین ، میرا ، مرا در ایستگاه سوار کرد. میرا در حدود 60 سالگی بود ، با موهای نارنجی روشن و صدای آرامش بخش هیپنوتیزم ، به علاوه همان لهجه آرامبخش مادرانه. هنوز دستانم می لرزید. میرا قول داد که انتظار بدترین قسمت است.

هنگامی که او به محله ای آرام می رفت که می توانستم پشت آن بنشینم ، با استفاده از بوق در یک تقاطع مرا متعجب کرد. من بزرگ شدم و فکر کردم هرکسی که از شاخ استفاده کند بی ادب است. میرا با شکوه خاطرنشان کرد ، من شاخ را به عنوان یک مکالمه فکر می کنم. با دیدن تردید من توضیح داد: شاخ شما صدای شماست. این نحوه بیان شماست. وقتی مطمئن نیستید که راننده دیگری می داند که آنجا هستید از آن استفاده می کنید. شما بی ادب نیستید ؛ شما می گویید ، 'هی ، من اینجا هستم.' این احساس عجیب و غریب مانند یک درس فمینیستی بود ، و من تشخیص دادم که در دستان خوبی هستم.

میرا کشید. چند دقیقه ای در ماشین نشستیم و صحبت کردیم. ترس من ، متوجه شدیم ، روی دو چیز تمرکز داشت: عدم دانستن اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد و کنترل نکردن یک موقعیت. اما ، مایرا متذکر شد ، هنگام رانندگی ، کنترل را در دست می گیرید - کنترل شما بیشتر از آن است که مسافر باشید. او یک نکته داشت.

گفت ، رانندگی کن

زمان تعویض صندلی ها فرا رسیده بود. وقتی دور ماشین می چرخیدم ، در سمت راننده را باز می کردم و می لغزم ، احساس می کردم سنگ غول پیکر را می بلعم. صندلی را تنظیم کنید ، میرا تولید کرد. او به من نشان داد که ترمز مخصوص خودش را دارد و اگر من دچار مشکل شدم می تواند ماشین را متوقف کند. اگر من یخ بزنم یا وحشت کنم ، او می تواند چرخ را بگیرد. و او یک سلاح مخفی را فاش کرد: اتومبیل راننده دانش آموز به آینه بزرگ عقب مجهز شده بود. به اندازه یک قرص نان بود! نگاهی به آن انداختم و آواز فرشتگان را شنیدم. من می توانم خیلی بیشتر ببینم مایرا با اشاره به هیجان من گفت: 'وقتی کارمان تمام شد یکی از اینها را می گیرید!' هرکسی می تواند یکی بخرد! دقیقاً به آینه معمولی می خورد. وی ادامه داد ، ممکن است مردم بخندند ، اما وقتی این عمل را می بینند ، همیشه یکی را می خواهند.

پروتکل های قبل از رانندگی را مرور کردیم: کمربند ایمنی ، آینه ، دستان روی چرخ و غیره. صدای میرا ذهن میمونم را آرام کرد و من را متقاعد کرد که واقعاً می توانم این کار را انجام دهم. وقتی او اطمینان یافت که من آماده هستم ، با کنار کشیدن از محدودیت با من صحبت کرد. ما خارج بودیم

و من فهمیدم که این موضوع ضدقطبی است ، اما احساس کردم ... خوب است. جایی که ما رانندگی می کردیم ، ماشین بسیار کمی بود. میرا من را از نزدیک تماشا کرد و تأیید کرد. شما یک راننده مناسب و معقول هستید! او فریاد زد. شما فقط یک راننده عصبی و بدون تمرین هستید. من کاملاً پوچ و خشنود احساس کردم ، روشی که پدرشوهرم ، دامپزشک ، به من گفت من یک گربه کاملا اجتماعی دارم. وقتی در خیابان های سایه پیچ می گشتیم ، هیچ ترس و وحشتی از خودم احساس نمی کردم. تقریبا خسته کننده بود.

کروز کنترل

البته ، در این دور اول ، ما همه چیز را ساده نگه می داشتیم. در جلسه دوم ، من و میرا در خیابان های کمی شلوغتر رانندگی کردیم. زمان بعد از آن ، ما کشیدن اصلی ، چرخش در ترافیک و تغییرات سرعت را در مناطق مدرسه و خارج از آن اضافه کردیم. هر بار که به میرا برمی گشتم ، اضطرابم در طی 24 ساعت منتهی به درس افزایش یافت. سپس وقتی واقعاً پشت فرمان نشستم ، آن را ملایم کرد.

این متناسب با تحقیقاتی است که نشان می دهد ضربان قلب چتربازان بی تجربه هر چه بیشتر و بالاتر می رود تا درست بعد از لحظه بیرون رفتن از در هواپیما ، در آن زمان ضربان قلب آنها به طور اساسی کاهش می یابد. به عبارت دیگر ، پیش بینی بدترین قسمت است. بنابراین می گوید علم! و میرا

در عمل ، من فهمیدم که بیشترین اضطراب را هنگام کسی که مرا از نزدیک دنبال می کند ، دارم و بدیهی است که از احترام جدی من نسبت به سرعت مجاز ناراحت هستم. من بسیار نگران احساسات و عواطف این فرد گمنام بی شرمانه هستم ، اما مایرا آن را نخواهد داشت. دیگر نگران او نباشید! او می گفت بگذارید نگران او باشد! شما از قانون پیروی می کنید ، و اگر او بخواهد شما را تصویب کند ، می تواند شما را تصویب کند!

میرا در مورد اضطراب من هوشمند بود. او مشاهده کرد که سخت ترین لحظه برای شما این است که دستگیره درب بیرونی را لمس کنید. حق با او بود: من تصور رانندگی در این چیز عظیم را پیدا کردم و زندگی خودش را به دست آورد ، چیزی که ارتباطی با هدایت واقعی یک وسیله نقلیه نداشت. در تمام تصادفاتی که داشتم ، من یک مسافر بودم - ناتوان. ترس از رانندگی خودش همان چیزی بود که از آن می ترسیدم ، FDR را به طرز فخرآفرین تعریف می کنم.

استاد مایا

وقتی به ذهنم رسید که تقریباً همه چیزهایی که میرا در آن ماشین گفت مانند یک ذن کوآن احساس می شود که نه تنها در رانندگی بلکه در زندگی نیز صدق می کند ، خندیدم: به بسته ملحق نشو! روی تصویر بزرگ تمرکز کنید! خودت را بیرون بگذار! وقتی او به من گفت ، مردم اتومبیل های خود را همانطور که زندگی می کنند می رانند ، این به من کمک می کند تا روی نحوه خلبانی خودم تمرکز کنم. آیا من آزمایشی و پرشی (یا شاید بدتر ، تهاجمی و قلدری) هستم؟ من می خواهم یک راننده سخاوتمند و یک انسان سخاوتمند باشم ، کسی که به نوبت احترام بگذارد و خطرات معقولی را بپذیرد.

نتیجه گیری من از توصیه این است که مراقب نقاط کور باشید فقط این نبود که مطمئن شوید یک کامیون بزرگ می تواند مرا ببیند. این آگاهی از تعصبات و بلوک های خودم بود. نقطه کور من ، همانطور که میرا به من کمک کرده بود درک کنم ، این بود که من بیشتر از احتمال رانندگی فلج شدم تا اینکه از رانندگی. شوهرم نقطه کور خودش را داشت - این که دلخوری ملموس او از من در ماشین ، اضطرابم را در ماشین بیشتر می کند. هر دو باید هماهنگ شویم ، تمرکز کنیم و روی رشد و همزیستی وسایل نقلیه کار کنیم.

پس از آن یک کلاسیک وجود داشت: انتظار می رود غیر منتظره ، میرا گفت. به این معنی که برخی از شماک ها می توانند از طریق یک علامت توقف شخم بزنند یا یک بچه می تواند یک توپ را به جاده تعقیب کند ، بنابراین خود راضی نباشید. این به نظر منفی می رسد ، اما نیازی نیست. با کمی تمرین می توان عصبی بودن را به هوشیاری تغییر داد. هنگامی که با محیط خود سازگار باشید و امکان پذیر باشد ، می توانید برای ماجراجویی آماده باشید و بیشتر مراقب لحظات عجیب زندگی باشید - با بچه های خود ، همسرتان ، طبیعت ، یک فیلم ، یک نمایش ، یک احساس جسمی.

جاده ای به جایی

معمولاً من کسی هستم که وقتی چیزی بیش از حد وو-وو معنوی می گوید ، چشمانش مانند تاس در یک بازی craps می چرخد. کلیشه های عرفانی مرا لک می زند. اما رو به رو شدن با چیزی که نورهای روز را از من می ترساند ، باعث شد که این سنگهای قیمتی را واقعا معنی دار ببینم. بله ، توصیه مایرا برای بهبود مهارت های رانندگی من بود ، اما وقتی در مورد چیزی استفاده می شد که به طور قانونی سالها مرا متوقف کرده بود ، بسیار گسترده و قدرتمند به نظر می رسید. و این باعث شد که من آینده را سرشار از امکان ، استقلال و عمل ببینم.

رانندگی واقعاً به این معنی است که به خود اعتماد کنید و به دیگران احترام بگذارید بدون اینکه اجازه دهید رفتار شما را دیکته کند. شما به این باور احتیاج دارید که می دانید چه می کنید ، و ساختن آن مدتی طول می کشد. هنوز وقتی دستگیره درب ماشین را لمس می کنم ، یک مشت ناگهانی ترس از من ایجاد می شود. و من هنوز در بزرگراه رانندگی نکرده ام ، اگرچه احساس اطمینان می کنم که می توانم. اما اکنون می توانم خودم را در حال رانندگی تصور کنم - بچه هایم را به آبگرم کره می برم ، و به آن مکان بستنی فرقه ای در Tiverton ، رود آیلند می روم و از دوستان خارج از کشور دیدن می کنم.

حتی اگر من هرگز موفق نشوم ، مثلاً در مکزیکی با یک ماشین تبدیل شده و موهایی که در باد می وزد سفر کنم ، یک چیز مطمئناً است: من بالاخره ، بعد از این همه سال ، شروع به چرخیدن می کنم.