چگونه یاد گرفتم که 'نیمه دیگر' واقعی خودم هستم

اندکی قبل از 50 سالگی ، مردی که دوستش داشتم قلبم را به قطعات ریز خرد کرد. پست الکترونیکی و تلفن همراه خمپاره انداز او بود. من در بدبختی لج کردم و سپس با یک مرد جوانتر رابطه را آغاز کردم.

من قصد نداشتم که یک پامرا باشم - که به نظر من ، هنوز بیشتر شبیه یک سیستم عامل Mac است تا یک استراتژی دوست یابی. اما 50 ضربه سختی به من زد. این نقطه عطفی است که به وضوح بیان می کند: زندگی یک تپه است و شما قله را پشت سر گذاشته اید. من به خصوص بیهوده نبودم ، اما می دانستم که اگر حتی از طریق یک دیسک کوچک فتق از خط خارج شوم ، ناگهان سن خود را نگاه می کنم و احساس می کنم.

در ماه های پس از جدایی ، احساس ناراحتی تنهایی می کردم. مردی که با او بودم نیمی دیگر من بوده است. با گذشت زمان ، فکر کردم ، او به اشتباه خود ، از دست دادن ما اعتراف خواهد کرد. اما تلفن من سرسختانه ساکت ماند.

زمستان تمام شد؛ بهار جای خود را به روزهای گرمتر داد. و مهمانی هایم را هرگز قبلاً گرفتم. یک عصر تابستان ، من خودم را در نیم قرن خودم به یک لباس اسپندکس خنثی از سن و سال محکوم کردم. بیش از حد نوشیدم و خیلی دیر بیرون ماندم. پس از آن بود که با مردی روبرو شدم که او را جونیور می نامم ، یک آشنای خوش تیپ که حدود 15 سال جوان تر است. من هرگز زیاد به او فکر نکرده ام اما آن شب او غرق در ترانه شد (وحشتناك خارج از كلید) و باعث شد من بخندم همانطور كه ​​ماهها نبودم.

جونیور روز بعد تماس گرفت و آن شب مرا برای شام دعوت کرد. و شب بعد از آن ما شش هفته سرگرم کننده با هم لذت بردیم: در خیابان های آشنا سرگردان ، خرید از پنجره ، نوشیدن شراب در کافه های پیاده رو. من بی احترامی ، هوش تازه ، اشتیاقش را دوست داشتم. و بعد یک عصر که در آغوشش دراز کشیدم ، احساس مالیخولیایی را داشتم که در سالگردهای خاصی بازدید می کند ، هنگامی که بدن اتفاقی را به یاد می آورد که قلبت زودتر فراموش می کند.

او پرسید چه چیزی مرا آزار می دهد. من شروع کردم به صحبت کردن در مورد یک آسیب از گذشته. تنش کرد. او گفت ، من راحت نیستم که در مورد مسائل شخصی بحث کنم.

احساس ناامیدی کردم اما تعجب چندانی نکردم. گاهی اوقات آنچه شما را به سمت شخصی جذب می کند در نهایت همان چیزی است که شما را از خود دور می کند. وسایلم را جمع کردم و به خانه رفتم و خودم را برای تنها بودن آماده کردم.

جونیور روز بعد زنگ زد. او گفت ، صریح ، من فقط می خواهم با شما رابطه کوتاه مدت جنسی داشته باشم.

آهی کشیدم و قطع شدم. من کسی را می خواستم که قلبی مهربان تر و خوش اخلاق تر داشته باشد. و انصافاً ، جونیور به شخص دیگری نیز احتیاج داشت. او فقط یک مکان نگهدارنده مردی بود که باید از پسش برمی آمدم ، مردی که برای من بسیار عالی بود.

جونیور تماس گرفت و گفت ، اتفاقی برای اتصال افتاد.

نه ، جواب دادم. گوشی رو قطع کردم سپس دوباره این کار را کردم.

پنج سال دیگر طول کشید تا قلبم درست شود. یاد گرفتم عشق را دوباره تصور کنم ، اما کار سختی بود. من مردان دلسوز را ترجیح می دهم ، که به موقعیت های دوم اعتقاد دارند. و نیمه دیگر من به سادگی من هستم. حالا من خودم را مثل یک شیر کوه ، بالا در دامنه کوه ، درست آن سوی قله می دانم. زیبایی شیرهای کوهستانی این است که ما آرام و مراقب هستیم. ما به کمال گذشته نگاه می کنیم تا ببینیم چه چیزی در زیر آن نهفته است.

درباره نویسنده

مارگارت اورتون نویسنده کتاب خاطرات است خوب در یک بحران (24 دلار ، amazon.com )