پایان ما

3 اکتبر 1928 بود ، یک بعد از ظهر پاییزی. ما با فاصله 15 دقیقه به دنیا آمدیم. من اول بودم زادگاه ما بیمارستانی در پئوریا ، ایلینوی ، 10 مایلی شهر کوچک ما پکن بود. ما برادرانه و تمام مدت بودیم ، هر کدام حدود پنج پوند. اشتهای ما آنقدر بی روح بود که مادر کوچک ما نمی توانست ما را در خود جای دهد. او مجبور شد با یک پرستار مرطوب تماس بگیرد ، زنی که بچه اش را از شیر گرفته بودند اما هنوز شیر تولید می کرد. و بنابراین دوقلوهای استولی به دنیا آمدند: جیمز شرمن و ریچارد بروکوی.

در ماه مه گذشته ، 83 سال و هفت ماه بعد ، جیم این دنیا را ترک کرد. به نظر می رسید او در آرامش است. من نبودم. من برای رفتن او آماده نبودم. بر اساس یک واقعیت غیر قابل انکار امکان آماده سازی وجود نداشت: از دست دادن یک دوقلو از دست دادن پدر و مادر یا یک خواهر و برادر معمولی ، حتی گاهی همسر ، آسیب زا است. این مانند از دست دادن بخشی از خود ، یک رخ ، پایان ناگهانی صمیمیت بی نظیر است. پیوند مطمئناً از رحم شروع می شود و تا آخر عمر ایجاد می شود.

این چطور با ما اتفاق افتاد بعد از یک هفته در بیمارستان ، به خانه خود رفتیم. من و جیم 17 سال آینده در یک اتاق زندگی خواهیم کرد. برای لحظه ای ، ما را در همان گهواره قرار دادند. همکاری بلافاصله آغاز شد. وقتی پدر و مادرم انگشت شست مرا در گاز پیچیدند تا از مکیدن من در آن دلسرد شود ، جیم انگشت شست خود را به من پیشنهاد داد.

ما با هم استحمام کردیم و به طور یکسان لباس پوشیدیم تا اینکه در 10 سالگی شورش کردیم. ما نان گوشت مادر را دوست داشتیم ، اما هنگامی که او جگر سرو کرد ، ما لقمه ها را به خانواده تنظیم کننده ایرلندی زیر میز انداختیم. در مدرسه ، ما کنار هم می نشستیم ، مگر اینکه معلمان اعتراض کنند ، که برخی از آنها اعتراض کردند ، زیرا ترس از نزدیکی باعث رفتار بد دوقلوها می شود. ما در یک کلیسای محلی به پیشاهنگان پسر پیوستیم (اگرچه من اغلب برای جلب دیدار یک دوست دختر در آن نزدیکی از جلسات خارج می شدم). در یک آزمایش پزشکی مربوط به دوران افسردگی ، هر دوی ما لوزه هایمان توسط پزشک خانواده مان برداشته شد ، نه در مطب او ، بلکه در خانه روی میز آشپزخانه.

به عنوان دوقلوها ، ما جسارت می کردیم که چیزهایی را که ممکن است یک بچه مجرد تجربه نکند ، تجربه کنیم. ما معلم کلاس اول خود ، خانم بولتون را دوست داشتیم ، بنابراین یک روز او را برای شام در خانه دعوت کردیم. مشکل این است ، ما فراموش کردیم که به مادر بگوییم.

یک شب زنگ خانه به صدا درآمد و خانم بولتون بود. مادر مات و مبهوت ما ، استلا ، شجاعانه گرد هم آمدند و معلم یک پنجم را پشت میز شام ساخت. جورج ، پدر ما ، جذاب بود. (خانم بولتون سال ها بعد گفت که او همیشه شک داشت که او یک سورپرایز باشد.)


سه مجموعه دیگر از دوقلوها در پکین وجود داشت - همه یکسان هستند. یک جفت برادر لبنیات محلی را اداره می کردند. بقیه هم سن ما بودند: مجموعه ای از پسران ژیمناست های هوایی ماهر بودند که در حیاط خانه خود روی یک دکل تمرین می کردند تا اینکه یکی از آنها به طرز غم انگیزی سقوط کرد و در همان هفته فارغ التحصیلی دبیرستان از دنیا رفت. (من و جیم از اولین تجربه مرگ دو قلو متحیر شدیم.) دختران اولین و دومین کلارینتیست ارکستر دبیرستان بودند.

من و جیم کلارینت را امتحان کردیم ، اما موفقیت زیادی کسب نکردیم. تنها زمانی که قرار بود در جمع اجرا کنیم ، بیمار شدم و او مجبور شد که خودش دوئت کند. بعداً ، او به حالت ابوا روی آورد که از این هم بدتر بود.

ادعای شهرت ما در پکین موسیقی نبود بلکه بوکس نمایشگاهی بود. به هر حال ما همیشه سرپناه بودیم و پدر فکر می کرد برخی از درس های ابتدایی ممکن است از آسیب دیدن هر یک از ما جلوگیری کند. از آنجا ، ما شروع به سرگرمی عمومی کردیم ، با شب های پل پدر در خانه شروع می شود.

وقتی بازیکنان کارت با ساندویچ استراحت می کردند ، من و جیم بیرون می آمدیم و حدود سه دقیقه یکدیگر را می کوبیدیم. مردان کف زدند و تعویض جیب خود را روی فرش انداختند. دستکشهای بالشتی را لغزیدیم ، سکه ها را جمع کردیم و برای شمردن کیف پول (معمولاً دو دلار) به اتاق خود عقب نشینی کردیم.

معتبرترین مکان ما ورزشگاه دبیرستان Pekin ، بین نیمه های یک بازی بسکتبال بود که در ایلینوی شیفته بسکتبال معادل زمان اول است. هرچه جمعیت بیشتر شود ، ما سخت تر جنگیدیم. جیم در آن زمان کمی کوچکتر از من بود ، اما خشن تر بود و حداقل یک بار مجبور شدم از او بخواهم لطفاً اینقدر سخت مرا ضربه نکشد.

بعداً ما با استفاده از این مهارت های بوکس ، دو پسر بزرگتر را که مورد آزار و اذیت ما بودند ، مورد ضرب و شتم قرار دادیم. با هم ، احساس شکست ناپذیری کردیم. اولی پسری بود که بعد از سنگ زدن به دوچرخه جدیدش دهانم را زده بود و چند دندانش شکسته بود. برخورد ما با او متأسفانه در زمین چمن دادگستری در پکین اتفاق افتاد و تا آن زمان در وقت آن روز ، دوازده تماشاگر با ناراحتی با والدین ما تماس گرفتند.

دیگری در ساحل دریاچه انتاریو ، نزدیک روچستر ، نیویورک بود ، جایی که بخشی از تابستان را با مادربزرگ مادری خود گذراندیم. این پسر به ویژه بدجنس بود و ما را لکه های ایلینویز صدا می کرد و وقتی سر پسر را در زیر آب نگه داشتم جیم مجبور شد مرا بیرون بکشد.


در دبیرستان ، من و جیم کمی دور شدیم. ما در دو نمایش با هم اجرا کردیم و به تیم فوتبال فروش-سوف پیوستیم. اما من قبلاً می دانستم که می خواهم روزنامه نگار شوم ، و به عنوان یک نوجوان 15 ساله ، به عنوان سردبیر ورزش Pekin Daily Times . سلف من پیش نویس شده بود.

من و جیم کلاسهای یکسانی را گذراندیم اما دیگر بندرت کنار هم می نشستیم. همانطور که من از زندگی خودم مطمئن بودم که از زندگی اش مطمئن نیست. او همچنین به سرعت من رشد نمی کرد. من قد بلندتر و سنگین تر بودم. اندازه کوچکتر او را قادر ساخت تا به تیم کشتی بپیوندد و در کلاس 104 پوند شرکت کند.

یکی از مسابقات او مرا وادار به تصمیم سختگیرانه ای کرد که می توانم از سالهای زندگی مشترکمان بخاطر بیاورم. من در حال پوشش برای دیدار بود بار . ناگهان صدای پاپی را شنیدم و دیدم جیم دوباره روی تشک افتاده و از درد می پیچد. حریف او یک سوییچ را اجرا کرده و تیغه شانه جیم را شکسته است. مربی برای دلجویی از او بیرون زد. جمعیت شوکه شده بودند. دوقلوی او چه کرد؟ من آنجا نشستم و یادداشت برداری کردم. این پاسخ حرفه ای بود. جیم احتمالاً خجالت می کشید اگر من به کنارش می رفتم. حداقل از همان زمان خودم را راحت کردم. وقتی مربی او را برای انتقال به بیمارستان وارد رختکن کرد ، سرانجام من نزد او رفتم. او صدمه دیده بود اما از دیدن من خوشحال بود. او ناخواسته بهبود یافت و عذرخواهی من را در سالهای بعد رد کرد. هنوز مرا شکنجه می کند.

وقتی در سال 1946 به دانش آموختگی نزدیک می شدیم ، من و جیم در مورد آینده صحبت کردیم. بدون زمزمه اختلاف نظر ، ما تصمیم گرفتیم که به جای اینکه درست به دانشگاه برویم ، می خواهیم به نیروی دریایی بپیوندیم. به نوعی والدین مضطرب خود را نیز متقاعد کردیم. این قدرت صدای دوقلو است.

ما در 5 ژوئیه سرباز شدیم. ما برای اسپرینگفیلد به دلیل جسمی که قبل از القای وجود داشت اتوبوس گرفتیم و آنجا یک لحظه وحشت واقعی را تحمل کردم. پزشکان نیروی دریایی جیم را از رده نوجوانان لباس زیر ما بیرون کشیدند و او را با خود بردند. در مورد یکی از پاهایش س someالی وجود داشت. آیا کمی کوتاه تر ، کمی تغییر شکل یافته است - احتمالاً نتیجه فلج اطفال خفیف و غیرقابل شناسایی ، آفت حمله به غرب میانه است؟ من ترسیده بودم. تصور اینکه بدون جیم جلو برویم قابل تصور نبود. من نیز آماده بودم که عقب نشینی کنم. در آخر جیم تایید شد و ما با هم قسم خوردیم.

اما روزهای ما با هم رقم خورده بود. بعد از سه ماه اردوگاه بوت در ایستگاه آموزش دریایی Great Lakes ، در شمال شیکاگو ، ما از هم جدا شدیم. من را به کشتی ای در دریای مدیترانه فرستادند. جیم به پایگاه های هوایی نیروی دریایی در جنوب منصوب شد.


جیم دور از من و والدین ما ، بزرگ شد: او شش اینچ و 30 پوند وزن اضافه کرد. وی در معتبرترین دانشکده مهندسی در آمریکا ، موسسه فناوری ماساچوست ، در امتحان ورودی شرکت کرد و پذیرفته شد. وقتی خبر را شنیدم هیبت داشتم. بعد از نیروی دریایی ، جیم آنجا ثبت نام کرد. من به دانشگاه نورث وسترن رفتم. در تعطیلات ، ما سعی می کردیم بیش از آنچه مزایای ریاضت GI Bill ما را بدست آورده بود درآمد کسب کنیم و از پدر درخواست کمک برای یافتن کار کردیم. (در حالی که ما در نیروی دریایی بودیم ، او توسط شرکت خود از پکین به Peekskill ، نیویورک منتقل شد ، جایی که او مدیر یک کارخانه بزرگ مارک های استاندارد بود که مخمر درست می کرد و بطری اسکاچ را بطری می کرد.

پدر تا یک نقطه همکاری کرد. هرگز کسی که پسرانش را مورد غفلت قرار دهد ، ما را به باند حیاط منصوب کرد ، کارهایی که در کارخانه پراکنده در حاشیه رودخانه هادسون کارهایی را برای حمل و نقل ، بلند کردن ، تمیز کردن و شیلنگ انجام می دادند. اولین کار ما این بود که یک اتاق عظیم پر از جعبه های حمل و نقل را بشکافیم ، آنها را صاف کنیم و بسته های نرم افزاری را با ریسمان ببندیم. این کار ذهن بی حسی داشت ، اما من و جیم غوطه ور شدیم. چند ساعت بعد ، ما در حال پیشرفت بودیم که دیدیم کارگر مسن تری در ایستاده است. او به ما نگاه كرد كه در حال دور زدن مقوا بودیم ، سپس به ما اشاره كرد تا متوقف شویم (واضح است كه نمی دانیم كی هستیم) و هشدار داد: پسران ، پسران ، سرعت خود را كم كنند. شما کار را خواهید کشت او به ما می گفت ما خیلی سخت روی یک کار سنگین کار می کنیم تا فقط آن را تمام کنیم و به کار دیگری محول کنیم. وقتی آن شب ماجرا را به پدر گفتیم ، او نمی توانست جلوی خندیدن را بگیرد.

از آنجا که جیم در MIT حرکت می کرد ، در دفتر مهندسی کارخانه فارغ التحصیل شد و با پیراهن و کراوات به کار خود ادامه داد. من به عنوان یک دانشجوی پست روزنامه نگاری ، در باند حیاط می ماندم و جیم گاه از پنجره مطب برایم دست تکان می داد ، در حالی که کثیف و خسته بودیم. اما در خانه ما مثل همیشه در یک اتاق مشترک بودیم و مانند روزهای گذشته با هم کنار می آمدیم.

جیم اندکی پس از فارغ التحصیلی ازدواج کرد ، و من بهترین مرد او بودم (همانطور که در هر دو عروسی من برای من بود). همسرش دختری ایرلندی دوست داشتنی به نام مارگارت مویناهان ، دختر شهردار Peekskill بود. من اولین بار با او قرار گذاشته بودم ، اما در یک تعطیلات ، وقتی جیم قبل از من به خانه آمد ، او کاملاً ضعیف شده بود و او نیز همین طور بود. من واقعاً هرگز فرصتی پیدا نکردم.

وقتی بچه دار شدیم (دختران اولمان فقط با فاصله چند ساعت به دنیا آمدند) ، در شهرهای مختلف زندگی می کردیم ، اما من می توانستم از آنجا بازدید کنم ، خانواده هایمان با هم اسکی می کردند و بچه هایمان دوست می شدند. پیوند ما محکم و مستحکم باقی ماند ، زمانی که می توانستیم در کنار یکدیگر باشیم. در آن مواقع ، ما شروع به صحبت می کنیم طوری که گویی هرگز از هم جدا نبوده ایم ، بدون اینکه کلمات یا موضوعات را دستپاچه کنیم. ما جمله های همدیگر را به پایان رساندیم ، درست مثل همان کودکی.

جیم در حرفه خود خوب عمل کرد و به معاون ارشد شرکت Hammermill Paper در اری ، پنسیلوانیا رسید. در همین حال ، من جهان را به عنوان خبرنگار تحت پوشش قرار دادم زندگی مجله یک داستان من را به طرز چشمگیری وارد دنیای دوقلوها کرد: ناپدید شدن مایکل راکفلر ، پسر فرماندار نیویورک ، نلسون راکفلر ، در سال 1961. او هنگام جمع آوری هنرهای بدوی در گینه نو ناپدید می شد. من به آنجا پرواز کردم و دوقلوی داغدار مایکل ، مری ، را که همراه پدرش به جستجوی (در نهایت بی نتیجه) پیوسته بود ملاقات کردم.

من تا به امروز در مورد آن وظیفه تلخ فکر نکرده بودم ، وقتی متوجه شدم که مری فقط یک کتاب نوشته است ، شروع با پایان: خاطره ای از دست دادن و بهبود دوقلوها (27 دلار ، amazon.com ) ، در مورد نبرد 50 ساله او برای کنار آمدن با مرگ مرموز مایکل. زمان شگفت آور بود و من در توصیف متحرک او از درک جهانی بین دوقلوها احساس راحتی کردم.


برای جیم ، زندگی در ساحل دریاچه اری تغییر شکل می داد. او با اشتیاق به آب رسید و یک ملوان ماهر شد. یکی از مهربان ترین حرکات او به من این بود که مرا دعوت کند تا به او و یک دوجین و چند دوست مرد از اری در سفر سالانه پاییزی به کانادا ملحق شوم. آنها بیش از 30 سال است که این کار را انجام می دهند و من در بیشتر این سفرها همراه بوده ام. من حتی هر چند وقت یکبار ، زیر چشم هوشیار جیم ، قایق را اداره می کردم.

وقتی جیم بازنشسته شد ، من آنجا بودم. او دو بار باشگاه روتاری محلی را ترغیب کرد که از من دعوت کند تا در مورد تجربیاتم در روزنامه نگاری ، روش ابراز افتخار برای دوقلوی خود صحبت کنم. وی به ویژه یک عنوان سخنرانی خاص را دوست داشت: رئیس جمهورهایی که من را می شناسند.

هنگامی که ما نوزاد بودیم ، یک پزشک متوجه چیزی در قلب کوچک جیم شد که پس از آن سوفل نامیده می شد. این جیم را آزار نمی دهد. او آن را نادیده گرفت ، تا اینکه یک روز بعد از ظهر در اواخر دهه 1990 هنگامی که در زمین تنیس سقوط کرد. خوشبختانه او در برابر پزشکی بازی می کرد که جیم را زنده نگه داشت تا به بیمارستان رسید ، جایی که دریچه قلب ظرف چند ساعت تعویض شد.

او به خوبی بهبود یافت ، اما سرانجام نارسایی احتقانی قلب ایجاد شد. او نیز نادیده گرفت ، همانطور که می توانست و به مسافرت ، بازی گلف و آرام تبدیل شدن به یکی از برجسته ترین کارهای خوب اری (اصطلاحی که من جرات نمی کنم در مقابل او استفاده کنید). وی رئیس هیئت مدیره یک کالج محلی و هیئت مدیره ده موسسه دیگر از جمله بیمارستانی بود که جان وی را نجات داد. یک واحد نوزادی در آنجا به نام وی و همسرش مگی نامگذاری شده است.

از نظر دنیای خارج ، من و جیم از بسیاری جهات با هم شباهت نداشتیم. من فحش بیشتری داشتم او از نظر سیاسی محافظه کارتر بود. او مارتینی را دوست داشت. من شراب را ترجیح دادم. ازدواج او کاملاً محکم بود. مجبور شدم دوبار امتحان کنم. او از بازنشستگی لذت برد. من هنوز کار می کنم حافظه او از من بهتر بود و وقتی داشتم این داستان را می نوشتم و سعی کردم جزئیاتی از گذشته خود را به یاد بیاورم ، اولین انگیزه من فکر کردن بود ، من باید جیم را صدا کنم. این اتفاق هر از گاهی رخ داد و همیشه با خنجر متوجه شدم که پیوند عاشقانه من با آن روزها از بین رفته است.

مارس گذشته ، من در مراسم ترحیم زمستانی آنها در فلوریدا از او و مگی دیدار کردم. به ناامیدی من ، او را ، به قول او ، مانند آب ضعیف یافتم. چند روز بعد ، جیم برای انجام آزمایشات پزشکی بیشتر به ایری برگردانده شد که خوش بینانه نبود. اما او در گذشته به طور شگفت انگیزی تجمع کرده بود ، بنابراین من با جراحی با تأخیر در خانه در نیومکزیکو پیش رفتم. این بار بدن جیم او را از کار انداخت و 9 روز بعد از عمل من ، او به خواب رفت و هرگز از خواب بیدار نشد. مگی با او بود. سه فرزند بزرگ او در نزدیکی بودند.

از آنجا که سفر من ممنوع بود ، مراسم خاکسپاری بدون من ادامه یافت. دو دختر من به جای من آنجا بودند. در هنگام خدمت ، برای شادی غم انگیز من ، آنها آواز خواندند که به عنوان سرود نیروی دریایی شناخته می شود. من و جیم برای اولین بار آن را با هم در سن 17 سالگی در کلیسای کوچک در بوت کمپ شنیدیم و این سرود مورد علاقه من است. یک آیه مخصوصاً دردناک بود: برادران ما در ساعت خطر سپر می شوند ، / از صخره و طوفان ، آتش و دشمن ، / آنها را در هر جایی که می خواهند محافظت کنید. من نمی توانم از جیم محافظت کنم.

سرانجام اواخر ماه اوت خداحافظی کردم. رفقای اری ، پسرش ، جیم جونیور ، و ما با قایق به دریاچه رفتیم و با کمرنگ شدن افق ، خاکستر فانی دوقلوی من را روی آن آبهای آبی که خیلی خوب می شناخت پراکنده کردیم. درک کامل آنچه از دست داده بودم سپس قلبم را جلب کرد. من و جیم از لحاظ جسمی از لحاظ جسمی تفکیک ناپذیر بودیم و بعد از آن روحیه داشتیم. همانطور که غمگین و ترسیده تماشا می کردم ، بخشی از من در زیر امواج غرق شد.