چگونه روزی که پدرم در برابر قلدرم ایستاد برای همیشه من را تغییر داد

تابستان قبل از کلاس سوم پدرم کار جدیدی در نیویورک پیدا کرد و خانواده ام به حومه کنتیکت نقل مکان کردند. من 18 ماه گذشته را در سوئیس گذرانده ام - یکی از معدود بچه های آمریکایی - که با مداد رنگی دست و پنجه نرم می کنم ، در حالی که همکلاسی های من ماهرانه با قلم های آب نویسی می نوشتند. تصور می کردم بازگشت به ایالات متحده به معنای دوباره دوست داشتن باشد.

اما ، در اولین پاییز ، در حالی که همکلاسی هایم شلوار رکابی پوشیده بودند و تی شرت های بلوک بزرگ New Kids را بزرگ کرده بودند ، من هنوز لباس های شطرنجی را پوشیده بودم که لباس غیر رسمی مدرسه سوئیس-فرانسه ام بود. وقتی سرانجام دوست شدم ، این زندگی با دختران دیگری بود که در حاشیه زندگی اجتماعی مدرسه ابتدایی سلسله مراتبی بودند.

شاید به این دلیل بود که هیچ یک از دوستان من سرمایه اجتماعی نداشتند ، اما قدرت کمی که این دختران در گروه خارج از راگت ما داشتند ، بی رحمانه آشکار شد. لیندا ، دختر جدید دیگری که اولین دوست من در کانکتیکات بود و آمد تا نیمه دیگر گردنبند بهترین دوست من را بپوشد ، یک نمودار درست کرد که در آن با کسی می گوید در اتوبوس ، ناهار ، تعطیلات و بعد از مدرسه می خواهد . اگرچه ما روزهای طولانی تابستان را با دوچرخه سواری بین خانه هایمان سپری کرده بودیم و قبل از اینکه کسی با ما صحبت کند با هم دوست بودیم ، اما در چرخش فقط یک اسلات در هفته به من تعلق می گرفت. لیندا لت و کت بود و دست خط کاملی داشت و می توانست نقاشی هایی را ترسیم کند که به نظر می رسید ردیابی شده باشد (مهارت حسادتآمیز آن روزها). من اضافه وزن داشتم ، غالباً غافل از آستین ژاکت خاکستری مورد علاقه خود را می جویدم ، یا گزش پشه ها را می چیدم و نمی توانستم خارش آن را متوقف کنم.

به خاطر ندارم در روزهایی که نام من در نمودار Linda نبود با چه کسانی نشسته بودم ، با آنها برچسب معامله می کردم یا با آنها طناب می پریدم. یادم می آید بیشتر شب ها وقتی مادرم مرا وادار می کرد گریه می کردم. لیندا و دختری دیگر به نام لورا شروع به تماس با من گاو کرده بودند ، به عنوان یک نام مستعار شوخی آور اما البته غیر شوخی. گاهی اوقات من را از همان جهت فتسو صدا می کردند.

سرانجام ، من جرات کردم - با کمک مادرم - از لیندا و لورا خواستم که متوقف شوند. من تمرین کردم و گفتم لطفا به من نگویید 'گاو' ، این احساسات من را جریحه دار می کند تا زمانی که بتوانم صدایم را از لرزش حفظ کنم. روز بعد در مدرسه ، مشتاق این که این لحظه ترسناک را پشت سر بگذارم ، ثابت قدم شدم و به محض اینکه در کلاسمان بودیم ، تمرین های خود را خواندم. دیگر به یاد ندارم که کدام یک از آنها گفتند مطمئناً ، و بعد از یک ضرب و شتم طولانی و عمدی ، شما را 'گوساله' صدا خواهیم کرد.

پدر من اکنون بازنشسته شده است ، اما هنگامی که او هنوز در شغل کار ما بود که ما را به کانکتیکات منتقل کرد ، هر روز صبح هفته قبل کسی که کت و شلوار می پوشید قبل از گرفتن قطار زود هنگام به گراند مرکزی در منهتن ، لباس می پوشید. او اهل میسوری است و گاهی اوقات وقتی دوستانم از دانشگاه با خانواده ام ملاقات می کردند ، آنها می گفتند ، من نمی دانستم پدر شما اهل جنوب است. اگرچه من هنوز هرگز لهجه او را نمی شنوم ، اما منظور من این است كه آنها همچنین متوجه عطف آرام و مهربان او شده اند. بعداً هنوز ، وقتی اولین رئیسانم و سیاست های کاری خودم را برای هدایت داشتم ، دیدم که او همیشه چه روحیه و دیپلماتیک بوده است - حتی در شرایطی که ممکن است با نوع دیگری تنش ایجاد کند. من به عنوان یک بزرگسال سعی کردم از نحوه اختلاف نظر وی در مورد سیاست ، یانکی ها و حتی سناریوهای کاری با فشار بالا تقلید کنم به گونه ای که دعوت به گفتگو است نه آغاز بحث.

شب یکی از کنسرت های ارکستر مدرسه ما ، او قطار زودتر از حد معمول سوار شده بود و با کت و شلوار خود از کار درست آمد. در راه ورود ، او درب همسایه همسایه ما را گرفت و از سلامتی پدرش س askedال کرد.

در حالی که من در پشت قسمت ویولا نشسته بودم ، لیندا به عنوان مدیر کنسرت - اولین صندلی در قسمت اول ویولن - انتخاب شده بود. پس از کنسرت ، ما اطراف لابی مدرسه راهنمایی خود را چرخ کردیم ، ابزارهای اجاره ای خود را در دست گرفتیم و به دنبال پدر و مادرمان در کنار مشت و کلوچه ها بودیم. من در جمعي از بچه ها ، در نزديكي ليندا و لورا ، كه هنوز دوستانشان را در نظر مي گرفتم ، تنها بودم و البته نه با آنها. آنها به خانه من رفته بودند و با پدر و مادر من ملاقات کرده بودند ، و بنابراین آنها گفتند ، سلام آقای پریش ، همانطور که پدرم به سمت ما می رفت.

برگشت و بلند و پایین را بیرون داد ماه .

من از لورا تا لیندا به پدرم نگاه کردم ، سپس به مادرم نگاه کردم که برادر نوزادم را در آغوش گرفته است. در حالی که چرخیدیم و با هم به سمت پارکینگ رفتیم ، مورد ویلای خود را با دسته آن چرخاندم. والدین لیندا و لورا هنوز برای جمع آوری آنها نیامده بودند ، بنابراین هیچ عواقب رسمی وجود نداشت ، با این حال تصور اطمینان از قدرت آنها به چیزی تبدیل شده بود که من آن را ترس از گرفتار شدن می دانستم.

روز بعد در مدرسه ، لیندا و لورا عذرخواهی را لکنت زبان کردند. لیندا گفت که می ترسد پدرم از او شکایت کند - اما آنها دیگر مرا صدا نمی کنند گاو. کلمه قلدری هنوز بخشی از واژگان PTA نبود. و ، گرچه من از کتابهایی که خوانده ام و داستانهایی که مادرم به من می گفت می دانستند دختران دوره راهنمایی می توانند قساوت خاصی ، محاسبه شده و نابالغ اعمال کنند ، در آن زمان ، این یک غم اجتناب ناپذیر به نظر می رسید که دختران من با دوستانم تماس گرفتم که واقعاً نیستند و حتی وقتی از آنها خواستم به طور سطحی آبرو داشته باشند ، این کار را نمی کنند.

من در 25 سال گذشته بسیار درباره لحظه لحظه فکر کرده ام. از زمانی که خودم والدین شده ام ، اغلب احساساتی را که تصور می کنم این احساس غرق شدن را احساس کرده ام: عشقی به قدری شدید که دردناک باشد و غریزه محافظتی آنقدر قوی باشد که مرا در شب بیدار کند. من به نوعی می فهمم که اشکهای من قبل از خواب واقعی ناراحتی پدر و مادرم بودند. آنچه پدر و مادرم برای ما ساخته اند همان چیزی است كه من و شوهرم در تلاشیم برای فرزندانمان بسازیم - یك واحد عشق زرهی در برابر هرچه زندگی به وجود می آورد.

روشهای زیادی وجود دارد که ممکن است یکی از والدین به آنها پاسخ داده باشد - به بچه گفتن سختگیری ، تماس با مدرسه ، تماس با والدین قلدرها - اما پدر من کار بهتری انجام داده است. البته من به پدر و مادرم در مورد لیندا و لورا گفته بودم ، اما من متوجه نشده بودم كه در حالی كه من تنها كسی بودم كه پشت میزم نشسته بود و سعی می كردم ژاكت پیراهنم را عصبی نجویم ، ما در آن با هم بودیم.

اگر من گاو بودم ، پس ما یک خانواده گاو بودیم.