من شرم داشتم که به عنوان یک بزرگسال به شهر خود برگردم - اما تجربه زندگی در حال تغییر بود (به طرزی خوب)

هنگامی که من در دبیرستان تحصیل می کردم ، خیال پردازی در مورد خارج شدن از شهر امن ، ساکت و حومه ای را که در آن بزرگ شده ام ، دیدم. من تنها نبودم تصور از شهر زادگاهمان خسته کننده و محدود به قدری جهانی بود که من و دوستانم با اهانت از آن بعنوان یک حباب یاد می کردیم و بزرگسالانی را که می شناختیم چه کسانی در آنجا متولد شده و بزرگ شده اند ، شهر می نامیم. من به کالج های شهرهای هزار مایل دورتر مراجعه کردم. من بر روی اطلسهای جاده (نقشه های کاغذی آن روزها) ریختم و تصور کردم که در مسیر 66 به غرب می روم ، در مسیر Pacific Crest Trail پیاده روی می کنم ، یا در کوههای Smoky اردو می زنم یا در سانفرانسیسکو زندگی می کنم. در کالج ، من یک ترم را در خارج از کشور در کیپ تاون گذراندم ، برنامه ای که با مقاله ای پرشور در مورد چقدر مهم است که ترک مناطق راحت خود را انجام دهیم در چهار سال بعد از دانشگاه ، من از ویرجینیا غربی به ویسکانسین به فیلادلفیا به واشنگتن دی سی نقل مکان کردم.

وقتی مدرسه را تمام کردم ، هر وقت از سفر به خانه برمی گشتم کمی احساس غم می کردم. دلم برای نشستن بیرون شبهای تابستان و خندیدن با خانواده ام تنگ شده بود. با این وجود ، من خودم را در منهتن تصور می کردم ، سوار قطار می شدم و به شهر خسته کننده و ساکت کنتیکت می رسیدم ، جایی که برای شام یکشنبه شب در آن بزرگ شدم و سپس هر چه زودتر به یک زندگی هیجان انگیز و جهان وطنی در شهر بازگشتم.

من فکر کردم افرادی که در خانه ماندند و یا به خانه بازگشتند این کار را انجام دادند زیرا آنها بلند پرواز نبودند ، گزینه دیگری نداشتند و یا از کودکی به بزرگسالی چالش ها نرسیده بودند. سپس من در همان حبابی که مشتاق فرار از آن اشتیاق داشتم ، مشغول تدریس زبان انگلیسی در دبیرستان شدم ، و اگرچه از این موقعیت بسیار هیجان زده و هیجان زده بودم ، اما با احساس شکست ، به کنتیکت بازگشتم.

در اوایل سال اول تدریس ، من با معلم انگلیسی دبیرستان خودم شام خوردم ، که همه سالهای قبل وقتی کلاس انگلیسی 9 کلاس او بودم ، خودش معلم سال اول بود. ما در مورد کتاب ها و برنامه های درسی و خستگی بیش از حد پیتزا صحبت کردیم و من نوعی حمایت را احساس کردم که تصور نمی کنم از یک آشنای جدید داشته باشم. به هر حال ، او قبل از اینکه بندهایم را بردارم ، رانندگی را یاد بگیرم یا برای اولین بار از خانه خارج شوم ، او مرا می شناخت. وقتی مکالمه ما از چگونگی شروع واحد اسطوره شناسی گرفته تا مشکلات دزدی ادبی شروع شد ، تاریخچه ما یک صداقت مهم و آسیب پذیری بحث را ارائه می داد.

من تصمیم گرفتم واحد اسطوره شناسی را با درسی در مورد سفر قهرمان کهن الگوها شروع کنم. ما داستان هایی را که قبلاً می دانستند مانند جنگ ستارگان و جادوگر اوز مطالعه کردیم و الگوی آشنایی را دیدیم: فراخوانی برای ماجراجویی ، رفتن و بالاخره بازگشت به خانه.

اما این بازگشت در تصورات عامه پسند زیاد مورد توجه قرار نمی گیرد. یادم آمد که ادیسه با سیکلوپس می جنگد و از دنیای زیرین بازدید می کند ، اما نیمی از حماسه درباره آنچه پس از بازگشت ادیسه به خانه خود در ایتاکا اتفاق می افتد ، است. هنگامی که به خانه رسید ، باید خانه را بهتر کند. من فکر می کنم تدریس یک روش مهم برای تلاش برای به جا گذاشتن برخی از خوبی ها در جهان است ، اما من فکر می کنم یک راه فوری و مهم تر ، گسترش هرچه بیشتر خوبی ها در حوزه های نفوذ کوچک خود است. در ابتدا تصور می کردم که حوزه کوچک من باید جایی جالب تر از حومه کانکتیکات باشد تا به معنای کلی باشد. اما ، اکنون کمی متفاوت به آن فکر می کنم: عضویت در جامعه ای که من او را به عنوان کودک و بزرگسال می شناسم ، غنی سازی و نه تضعیف تعهد من برای بهتر کردن گوشه کوچک دنیا را بهتر می کند.

هفته گذشته دختر سه ساله ام را بردم تا گوش هایش را بررسی کنم. سلام ، پرستار گفت ، ما بارها با هم ملاقات کرده ایم. ابتدا گیج شدم - دخترم قبلاً هرگز این پرستار خاص را ندیده بود. اوه ، اما من داشته است. او همانطور که مطمئناً در طول این سالها برای من داشت ، گوش گوشم را تابید ، نسخه ای برای آموکسی سیلین نوشت و به س myالات من درباره اینکه در خانه چه چیزی را باید تماشا کنم پاسخ داد.

تا زمانی که زندگی ما ما را به مسیر مورد انتظار نرساند ، بچه های من بزرگ می شوند که در همان زمین های سافت بال بازی می کنند ، رانندگی در همان پارکینگ ها را یاد می گیرند ، و برای ماجراجویی های خود در همان بزرگراهی که من یک بار رانندگی کردم ، حرکت می کنند. آنها در مکان محلی که بیشتر به آنجا می رویم ، طعم بستنی مورد علاقه خود را دارند و در بعضی از زمان ها ، احتمالاً فکر خواهند کرد حومه کنتیکت ما خسته کننده و ایمن است و برای فرار احساس ناامیدی می کنند. و امیدوارم خسته کننده و ایمن باشد. وقتی کسی غروب را در مسیر طبیعت قرار می دهد ، تابلوی پیام محله دیوانه می شود.

در اساطیر ، بازگشت به معنای واقعی کلمه مانند من نیست ، اما من متعجب شده ام که درک کرده ام که از نظر جسمی نزدیک بودن به مکانی که در آن بزرگ شده ام برای من معنی دار است. داشتن مراقبت از کودک با محبت ، قابل اعتماد و رایگان در این نزدیکی یک هدیه است ، اما مهمتر از همه ، بچه های من پدر و مادر من را می شناسند. نه فقط به عنوان شرکت کنندگان در شام های تعطیلات ، بلکه به عنوان بازیکنان یکپارچه در زندگی روزمره ما. زندگی در اینجا زندگی من را لایه ای پررنگ کرده است ، با تدریس ، تربیت بچه های کوچک و نوشتن با آرمان گرایی و تعجب و ترس که از کودکی و نوجوانی احساس می کردم ، ارتباط معناداری پیدا می کند.