مادری که هرگز نداشته ام

من شش یا هشت مادر داشته ام ، بسته به این که شما چقدر خوب تعریف کنید ، و اگرچه زنی که من را به دنیا آورده است ، فقط یک رقم از این ترکیب دشوار است ، اما او همه چیزهای دیگر را به حرکت در می آورد و بنابراین بزرگترین ظاهر می شود. من چهار ساله بودم که او ناپدید شد. هیچ یادداشتی ، هیچ خداحافظی اشک آور ، فقط دفع کردن ، او رفته بود. او 25 ساله بود - یک جوان 25 ساله - و اگرچه اکنون تصور می کنم زندگی او غم انگیز ، ترسناک و اساساً ناامیدانه بود ، در آن زمان من و دو خواهرم نمی توانستیم انگیزه های او را بفهمیم. ما فقط به سیاه چاله غیاب او خیره شده بودیم.

برای یک دهه و نیم بعدی ، ما مانند گوی های گوی عقب برگردیم. پدر من - در داخل و خارج از مشکلات ، در زندان و خارج از زندان - غیرقابل اعتماد بود و دیگران نیز وارد عمل شدند. ما ابتدا نزد مادربزرگ خود ماندیم ، سپس با یک عمه مجرد ، و هنگامی که هیچ کس از خانواده ما نمی توانست به دراز مدت ما متعهد شود مراقبت ، ما سه نفر به سیستم مراقبت از مادر در کالیفرنیا منتقل شدیم. از آنجا که ما به ندرت ، هرگز ، می دانستیم که چرا هر شرایطی را ترک می کنیم یا جایی که فرود خواهیم آمد ، دررفتگی و سرگردانی به استاندارد تبدیل شد. بی اختیار ، با در دست داشتن کیسه های زباله پر از لباس ، وارد خانه های غریبه ها شدیم.


من و خواهرانم (یکی بزرگتر ، یکی کوچکتر) هیچ وقت درمورد اتفاقات صحبت نکردیم. به نوبه خود ، من تمام انرژی خود را صرف خانواده کاملی کردم که تصور می کردم در آنجا جایی هستند و منتظر آغوش ما هستند.


سالها بعد ، وقتی چنین خانواده ای تحقق پیدا نکرد و ناامیدی من را تهدید به غلبه بر من کرد ، استراتژی خود را 180 درجه چرخاندم. من تصمیم گرفتم که تنها راه زنده ماندن این است که برای همیشه خیال خود را کنار بگذارم. من تماشای افق را متوقف کردم هیچ کس برای نجات من نمی آمد. وقتی از سیستم مراقبت های فرزندان پیر شدم ، قسم خوردم که خودم را به یک زندگی خوب و قابل اعتماد مطمئن تبدیل می کنم. من مادری می شوم که بی نهایت از من محروم شده ، دوست داشتنی و دوست داشتنی ، آماده بوسه و پانسمان ، تقویت و تشویق او هستم.


آسان تر از انجام گفتن در بسیاری از نقاط طی 17 سالی که با بندهای بند پیش بند حرکت می کردم ، با گذشته خود کاملاً مساوی شده ام. فرزندپروری بدون داشتن الگوی مثبت کاری دشوارتر از تصور من است. البته من مدل های دیگری نیز داشتم ، به عبارت بهتر: یک مادر خوانده سرد و کنترل کننده بود و اگر می توانست به من کمک کند هرگز مرا لمس نکرد. دیگری غرق در غالب و غایب بود. یک سوم واقعاً بچه ای را می خواست ، خنک و غرغر و گرانبها ، نه یک دختر دبستانی شوکه شده. وقتی به دوران کودکی خود نگاه می کنم ، آن را وظیفه جنگ می دانم ، زمانی که در سنگرها انجام دادم. همه من زنده نبودم.

خیانت بارترین دوره من به عنوان پدر و مادر اولین یا دو سال اول بود ، مرحله تازه کار ، زمانی که نمی دانستم تاریخچه من چه مقدار گشتاور را دارد. من 27 ساله بودم که پسرم کانر به دنیا آمد. فکر کردم به اندازه کافی قدیمی است. مادرم بزرگتر از زمانی بود که مادرش را از من دور کرد. و علاوه بر این ، من او نبودم. سالم و سالم در اولین ازدواجم (یا به اعتقاد من باور داشتم) ، لانه ای پر پر داشتم. همه كتابهای كودكان نمایه شده و با مراجعه متقابل روبرو شدند. فکر کردم آماده ام


مشاغل عملی والدین مشکلی نبود. کانر نوزاد خوبی بود. او خوب می خوابید ، مانند یک قهرمان از شیر مادر تغذیه می کرد ، و به طور شایسته ای در حمام خود پاشیده شد. یک روز بعد از ظهر من عکسی از او را در زنجیر بسته او گرفتم ، در حالی که زانوها را به سمت شکم خود جمع کرده بود ، انگشت شست بینی کامل خود را بهم زده بود ، در حال خوابیدن در یک نفر با ستاره های قرمز و آبی است. آن عکس قلبم را می شکند. زمان حال. اکنون قلبم را می شکند. در آن زمان ، وقتی به پسرم نگاه کردم احساس زیادی نمی کردم. یا شوهرم ، یا تلویزیون یا کرم شب تاب ها که در یک شب تابستانی در حیاط من عبور می کنند. من انتظار داشتم که با عشق و رضایت مادری احساس بیداری کنم. در عوض احساس پوچی و ناراحتی کردم.

وقتی در هنگام معاینه از هم پاشیدم ، متخصص زنان و زایمان گفت: شما یک مورد بچه بلوز دارید. او به من گفت اگر فکر کنم به دارو احتیاج دارم بیشتر استراحت کنم و با مطب خود تماس بگیرم. شاید باید با او تماس می گرفتم. من هنوز مطمئن نیستم افسردگی پس از زایمان به احتمال زیاد بخشی از آنچه در من اتفاق می افتاد بود - اما قسمت دیگری از این معما وجود داشت که ارتباط چندانی با هورمون ها نداشت.

وقتی به پسرم که برای رفع هرگونه نیاز کاملاً وابسته به من وابسته بود نگاه کردم ، ناگهان با رفتن مادرم رو در رو شدم. فکری که مدام در ذهنم جریان داشت ، فکری نبود بلکه احشایی و خام بود: من کودک او بودم. او مرا نگه داشته و تغذیه کرده و لباس پوشانده بود - و به هر حال مرا ترک کرده بود.

من هرگز با این احساسات کنار نیامده بودم. من وقتی دختر بودم برای مادرم گریه نکردم و یادم نیست که مادرش را از دست بدهم. هیچ یک از خواهران من هرگز نام او را ذکر نکردند. انگار ما او را جداگانه و جمعی پاک کرده ایم. حتی وقتی من در حالت کاملاً فانتزی بودم و با تصور خانواده ای که مرا نجات می دهد ، مادرم هرگز حتی به عنوان یک شخصیت جزئی ظاهر نمی شد - و مطمئناً هرگز تصور نمی کردم که او برای من برگردد. شاید من قبلاً کاملاً فهمیده بودم که او هرگز آنقدر خودش را جمع نمی کند که برگردد. یا شاید من می خواستم او چنان شدید و کاملاً برگردد که حوصله آرزویش را نداشتم.


در 27 سالگی ، نمی فهمیدم که هنوز یک دختر کوچک وحشت زده کیسه زباله را چنگ زده ام - فقط می دانستم که نمی توانم کنار بیایم. من می خواستم یک مادر کامل باشم و کودکی بی عیب و نقصی به پسرم بدهم ، اما این فشار بی تحرک شد. مثلاً اگر صبرم را از دست دادم یا نتوانستم فوراً او را آرام کنم ، احساس شکست کردم. حال و هوای من به راحتی در هر روز مشخصی تغییر می کند. اگرچه شوهرم در ابتدا درک می کرد ، اما سرانجام نگران شد ، سپس بی تاب و سپس عصبانی شد. او برای یک زن بدبخت و به سختی کار نکرده است. او می خواست که به حالت عادی خودم برگردم. مشکل: من نمی دانستم که این کیست.

ابتدا به کاناپه ، سپس به خانه یکی از دوستانم منتقل شدم ، و سپس برای همیشه عزیمت کردم ، و کانر را - که در آن زمان یک کودک نوپا بود - بردم و به شهری در چند ساعت دورتر منتقل کردم ، جایی که در مدرسه تحصیلات تکمیلی تحصیل کردم. ما با وام های دانشجویی در خانه های خانوادگی تاشو از استخوان های برهنه زندگی می کردیم. روزهای من درهم و برهمی از پنیر ماکارونی و Hot Wheels بود ، و در اواسط یک مقاله اصطلاحاتی درباره والاس استیونز ، شاعر ، مکث کردم تا نامهای پوکمون را امتحان کنم یا ترانسفورماتورها را به حالت وحشی بکشم.

این حرکت و چالش های جدید به من کمک کرد تا برای مدت کوتاهی از افسردگی خارج شوم ، اما وضعیت روحی و روانی من دوام نیاورد. من و کانر هیچ شباهتی به خانواده رویایی که در کودکی من چنین وزن سنگینی تحمل کرده بودند ، نداشتیم. اکنون که می ترسیدم گزینه هایم مرا بیشتر و بیشتر از آن دور کند ، این تصویر حتی قدرتمندتر بود. اگر خوشبختی خودم هرگز در چنگال من نبود چگونه می توانم كونر را از دوران كودكی خوشی سپری كنم؟

من بعد از ظهرها تمام گریه را در حمام سپری کردم. در هنگام تعطیلات تجاری یا لگو ، کانر به در می آمد و سبک می زد. نگران چی هستی مامان؟ بیشتر هق هق گریه کردم. من هیچ کلمه ای برای احساس خودم نداشتم. اما می ترسیدم که دارم غرغر ناامیدانه ای در زندگی مان ایجاد کنم. من هر کاری که می کردم ، من و کانر قرار بود در همان منظره ای که پر از هرج و مرج و ناامیدی بود ، به همان جایی که شروع کرده بودم بازگردیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم که کانر را از هیچ چیز حیاتی محروم نمی کردم. او را دوست داشتند و از او مراقبت می کردند. اما در آن زمان انتظارات من تهدید می کرد که مثل یک بهمن در حال آمدن مرا سرنگون خواهد کرد. کافی نبود که پسرم به خوبی تغذیه و پناه داده شود. من آرمانشهر را مستقیماً رو به رو ، درست خارج از بسته می خواستم. تا زمانی که این اتفاق نیفتد ، احساس نگرانی نمی کنم از اینکه این روزی مادرم می شوم و تمام اشتباهات او را تکرار می کنم.


چند ماه بعد ، من و کانر در یک صف رانندگی بودیم و منتظر بودیم که ساندا های هوای گرم را سفارش دهیم ، با ریزش برف سبک ماشین گرم و بیکار شد. به پارکینگ یک داروخانه نگاه کردم و به این فکر کردم که یک بطری بزرگ آسپرین بخرم و خودم را بکشم. اشتیاق بدون خونسردی و بدون هیچ احساسی به وجود آمد و این بیشتر مرا ترساند. من نمی خواستم بمیرم و من نمی توانستم کانر را بدون مادر بگذارم.

من کمک خواستم ، یک عزیمت واقعی برای من. من با دوستان تماس گرفتم تا اینکه نام یک درمانگر خوب را به دست آوردم و پس از آن بود که شروع به جدا کردن لایه های دردناک و ناراحتی برای اولین بار دختر بودن کردم. مادر شدن دوباره زخم هایی را که به سختی التیام یافته بود باز می گرداند و مرا دوباره در آسیب سالهای اولیه فرو برد. جای تعجب نیست که احساس می کردم خیلی شکسته شده ام - من هم بودم.

متأسفانه ، حتی بهترین درمان نیز شما را به عنوان جدید بهبود نمی بخشد. از اواخر 20 سالگی تا اواخر 30 سالگی من می دیدم که دوستانم به پدر و مادر تبدیل می شوند ، مینی ون و سیستم بطری و کیسه های پوشک می خرند که به نظر می رسید همه کارها به جز پرواز است. وقتی کانر حدود 10 ساله بود (و به طور حیرت انگیزی کاملاً خوب هم به نظر می رسید) ، من آرزو می کردم والدین دیگری را تحریک کنم.

این یک موضوع ساده نبود. بخشی از من که خواهان ازدواج و بچه های بیشتر بود با بخشی که از بیرون و خارج وحشت داشت در تضاد بود. اگر اوضاع مثل اولین بار یا حتی بدتر بد شود چه؟ فکر کردم و بعد به هر حال جلو رفتم.

38 ساله بودم که دوباره ازدواج کردم و چند ماه بود که با دقت دمای پایه خود را ترسیم می کردم. وقتی گفتم که می خواهم به متخصص زنان خود باردار شوم ، او ابرویی بالا انداخت و اقدام به ارائه آمار ناگواری در مورد احتمال بارداری در سن من کرد. در نهایت ، من خوش شانس شدم - بسیار خوش شانس.

در سال 2004 دخترم فیونا در میان طوفان صاعقه ای به دنیا آمد. در خارج ، شاخه ها از بین می روند و سیم های تلفن به طرز وحشیانه ای چرخیده اند ، اما اتاق زایمان ما تاریک و ساکت بود. وقتی او اولین نفس خود را کشید ، ساکت بود. او با چشمانی که متعلق به جغد نوزادی بود به من نگاه کرد و من احساس کردم که تغییر موضوعی باستانی وجود دارد. به نظر می رسید که او از قبل همه چیز راجع به من می دانسته و گفته است ، با پاهای قوس دار و با پوسته های کوچک گوشهایش ، می گوید که مرا مرا همانطور که هستم خواهد گرفت.

روز بعد ، در حالی که شوهر جدیدم روی یک تختخواب در گوشه اتاق بیمارستان ما خرخره می کرد و جغد کودکم در آغوش من می خوابید ، من یک تلویزیون ویژه در مورد مصیبت آرون رالستون را در Blue John Canyon تماشا کردم. من توسط داستان او تغییر شکل داده شدم و یک خویشاوندی عجیب با آن احساس کردم. خوب ، من هرگز روزها زیر تخته سنگی سنجاق نشده بودم یا بازوی خودم را قطع نکرده ام و یا از یک دیواره دره رد نشده ام. هنوز هم من به اراده او برای زنده ماندن مربوط شدم. مادرم از من دست کشیده بود. در بعضی مواقع فکر می کردم همان کار را انجام دهم. اما من هنوز اینجا بودم و از اشتیاق به زندگی غافلگیر می شدم - و خانواده ام نیز همینطور بودند.

دو سال بعد ، بعد از ترسیم نقشه های بیشتر و حتی آمار شوم بیشتر از متخصص زنان ، بکت متولد شد. کانر در آن زمان 13 ساله بود و هنگامی که من بکت را به او تحویل دادم و کمی زیر کلاه بیمارستان راه راه آبی اش چرخید ، گفتم ، تو یک برادر داری. شما در مورد آن چه فکر میکنید؟

گفت عجیب است. اما او لبخند می زد.


عجیب است که بچه های کوچک را به یک پسر آموزش می دهند و به پسر دیگر ماشینم را قرض می دهند ، اما خیلی هم عالی است. به نوعی توانسته ام خانواده ای را که همیشه می خواستم ایجاد کنم. من مجبور شدم سخت کار کنم ، در حالی که بیشتر اوقات کار می کردم از آهن قراضه ساختم و آن را ساختم ، اما فرزندان من سه نفر از برجسته ترین افرادی هستند که می شناسم. اضطراب های قدیمی من را در فواصل منظم تهدید می کند ، اما مواجه شدن با آنها به کاهش قدرت آنها کمک می کند - و قدرت من را تقویت می کند.


وقتی از کانر می پرسم چه چیزی از آن سالهایی که تنها بودیم به خاطر می آورد ، فقط چیزهای خوب را به یاد می آورد - این اسباب بازی ارزشمند ، آن کتاب مورد علاقه ، سفر به باغ وحش نوازش با دوستان. می دانید ، چیزهای معمولی جادویی دوران کودکی.

تصور کنید که.

پائولا مک لاین نویسنده رمان جدید است همسر پاریس ، همچنین بلیط سواری . خاطرات او ، مثل خانواده ، در مورد بزرگ شدن در مراقبت های مادرانه است. او با خانواده اش در کلیولند زندگی می کند.