راه تعجب آور وقتی که بچه ها از خانه بیرون می روند ازدواج من تغییر کرد

وقتی بزرگترین فرزندمان ، جک ، را برای اولین بار در دانشگاه رها کردیم ، هنگام تخلیه ماشین ، همه بسیار سرحال بودیم. شوهرم ، دنیس ؛ دختر ما ، دوین ؛ و من به جک کمک کردم تا وسایلش را تا اتاق خوابگاهش حمل کند. از فضای کمد تعجب کردیم و از نازکی تشک ناله کردیم. سرانجام دیدیم که با لبخندهای اجباری در حال گشتن در اتاق هستیم.

آیا این همه چیز است؟ من و دنیس بارها و بارها گفتیم. شاید چیزی را در ماشین جا گذاشته باشیم. این نمی تواند همه چیز باشد. ما به لحظه ای رسیده بودیم که ترسیده بودیم ، نه فقط تمام تابستان بلکه 18 سال گذشته. وقت آن بود که از کودکی فرزندمان خداحافظی کنیم. ژاکت زمستون چطوره؟ صابون شما چطور؟ گریه کردم. احساس می کنم چیزی را فراموش کرده ایم. اما همه چیز آنجا بود - همه وسایل این پسر. گیتار او ، کفش های ورزشی ، ملافه و حوله ها و وسایل اصلاح ، شوخ طبعی عالی ، خوش بینی ، لطف و مهربانی ، خرد شهودی ، قلب بزرگ و سخاوتمندانه اش. آنجا همه چیز بود. کار دیگری برای انجام ما نبود. وقت رفتن بود.

دو سال بعد ، ما مجبور شدیم دوین را به کالج خود تحویل دهیم. دوباره فهمیدم که لحظه از راه رسیده است و احساسات من را غرق کرده است. وقت خداحافظی بود. چرا احساس می کنم چیزی را فراموش کرده ایم؟ مدام می گفتم بیایید یک بار دیگر ماشین را بررسی کنیم. یادم می آید که وقتی دور می شدیم گریه می کردم. یادم می آید که دنیس ماشین را بالا می کشید. بعد از چند دقیقه ، من گفتم ، حالم خوب است. می توانید به رانندگی ادامه دهید. اما او چیزی نگفت. او رانندگی را شروع نکرد.

میتونی بری. خوبم ، بو کشیدم. سپس صدای عجیبی شنیدم ، صدای هک و خفگی بلند از سمت او می آمد. نگاهی انداختم و دیدم که آن مرد صورت خود را در دستان خود فرو برده و مانند نوزادی خم می کند.

او گفت ، او فقط به نظر می رسید ... خیلی کوچک بود ، و من می دانستم که منظور او چیست. دوین در سمت بلند است ، اما وقتی از ماشین ما دور شد خیلی کوچک و آسیب پذیر به نظر می رسید. آنجا به آنجا رفت و از آن پله های سنگی سرد که به آن خوابگاه هیولا و با ظاهری گوتیک منتهی می شد ، بالا رفت. آنجا با کوله پشتی و تلفن همراه ، خرد و شوخ طبعی ، ذهن سریع و کنجکاو ، لبخند شیرینش رفت. او با روحی قدیمی ، با دانش غیر عادی در مورد مردم متولد شد. او همیشه حیوانات و همه چیزهای شکننده را دوست داشت. او زمانی که نه ماهه بود می توانست راه برود. حالا او توسط غریبه ها محاصره شده بود. چرا ما به او یاد داده ایم که راه برود؟ خیلی آهسته به خانه رفتیم. ما از بازگشت به خانه خالی خود ترسیدیم ، اما سرانجام ، البته ، ما آنجا بودیم.

من عصر همان روز که شام ​​خود را می پختم ، یک تکرار Seinfeld را تماشا کردم. چشمانم متورم بود و بینی ام از گریه خام بود. وقتی غذا آماده شد ، دنیس داخل آشپزخانه رفت و به طور خودکار تلویزیون را خاموش کرد. گفتم صبر کن و سپس کلماتی را بیان کردم که شوهرم 20 سال منتظر مانده بود تا بگوید: بیایید تا غذا بخوریم تلویزیون تماشا کنیم.

و این زمانی است که سرگرمی آغاز شد.

در خانه ما ، در حالی که بچه ها با ما زندگی می کردند ، تلویزیون در زمان غذا و شب های مدرسه ممنوع شده بود. هر شب شام خانوادگی می خوردیم. این زمان مکالمه با یکدیگر بود - برای اتصال. همان شب اول لانه خالی ما ، و هر شب بعد از آن ، من و دنیس درباره روز یکدیگر نپرسیدیم یا درباره وقایع فعلی بحث نکردیم. در عوض ، با دهان پر از غذا به تلویزیون خندیدیم. بشقابهایمان را زیر انداختیم و آرنج را روی میز گذاشتیم. اگر احساس می کنیم انگشتانمان غذا می خوریم - و معمولاً احساس می کنیم. هنگامی که یکی از ما به نمک احتیاج داشت ، از وسط میز کمین کردیم و بدون اینکه بخواهیم از آن رد شود ، آن را گرفتیم. ذرت را در کره حلقه کردیم. آخرین قطره های سوپ را از کاسه هایمان بیرون زدیم. ما هنوز دستمالهایمان را روی دامان خود قرار داده ایم ، اما نه به دلیل مودب بودن آن. به این دلیل بود که ما چنین آشفتگی ایجاد کردیم و می خواستیم از لباس هایمان محافظت کنیم.

این تازه شروعش است. در طی چند روز ، خانه ما به نوعی معبد لذت گرایانه تبدیل شد. ما سوگند یاد کردیم ، نه فقط به طور تصادفی هنگام ضربه زدن به انگشت در کشو یا خاردار کردن انگشت شست. ما تمام وقت قسم می خوردیم. یک روز ، من باید چیزی را از خشک کن خارج کنم ، بنابراین با لباس زیر از اتاق خوابمان بیرون آمدم. بعد از اینکه خط قرمز و قرمز معمولم را به خشک کن رساندم ، ایستادم. چرا من یواشکی می کردم؟ افرادی که با صداهای واکنشی به بدن من واکنش نشان دادند از بین رفته اند. کسی که من را در لباس زیر دوست داشت ، از پله ها شارژ می کرد تا از نزدیک ببیند.

طولی نکشید که ما مانند خانه پرندگان مرغ برهنه در خانه خود راه افتادیم. ما هر زمان که خواستیم ، هر کجا که می خواستیم رابطه جنسی برقرار کردیم. ما با صدای بلند آواز می خواندیم - موسیقی خودمان. ما رقصیدیم ، نه اینکه گویی هیچ کس تماشا می کند ، بلکه به این دلیل که هیچ کس تماشا نمی کند (و می خندد). ما در مورد دوستانمان شایعه کردیم ، لهجه های مردم یا نحوه لباس پوشیدن را مسخره کردیم. ما دوباره کوچک و بسته بودیم! ما از خوب بودن آن آگاه نبودیم ، تا اینکه دیگر نیازی به خوب بودن نبودیم. طاقت فرسا بود حالا ما آزاد بودیم.

من مطمئن هستم که بسیاری از افراد وقتی والدین می شوند رفتار خود را زیاد تغییر نمی دهند. من فکر می کنم اینها افرادی هستند که به طور طبیعی نوع دوست ، وظیفه شناس و مودب هستند. ما واقعاً اینطور نیستیم. اما به مدت 20 سال طولانی تلاش کردیم که مثل اینکه رفتار کنیم. ما می خواستیم برای فرزندانمان مثالی بزنیم - یک مثال خوب. به عنوان مثال ، هر زمان که با خواهرم در تلفن شایعه می کردم ، اگر دخترم به اتاق می رفت مجبور به تغییر موضوع می شدم. این فقط به این دلیل نبود که نمی خواستم حرفهای من را بشنود. نمی خواستم حرفهای من را بشنود. چون شایعه خواندن خوب نیست. سرانجام خیلی ساده شایعه سازی ساده تر شد.

من و دنیس مجبور بودیم مثل افراد بهتری رفتار کنیم و با گذشت زمان این عمل کمتر شد. اگر هنگام بازی با بچه ها در تنیس یا اسکرابل شکست می خوردیم ، من و دنیس مجبور شدیم لبخند بزنیم و به جای این که یکدیگر را متهم به تقلب کنیم ، به برندگان تبریک بگوییم ، همان کاری که قبل از بچه دار شدن همیشه انجام داده بودیم. سرانجام با تظاهر به اینکه ورزش خوبی هستیم ، ورزش خوبی شدیم. (خوب ، همه چیز نسبی است. ما سعی کردیم - این حرف من است.)

طی دو دهه ای که بچه هایمان را تربیت کردیم ، من و شوهرم افراد بهتری بودیم. البته ما بی عیب و نقص نبودیم ، اما تلاش کردیم بهترین افراد باشیم. لیاقت دو فرزندمان بهتر از ما بود - ما این را به محض تولد می دانستیم. بنابراین ما برای بهتر شدن سخت کار کردیم. اکنون می فهمم که این فقط برای فرزندان ما خوب نبود. برای ما خوب بود اما به کار زیادی نیاز داشت. بنابراین ما در نیمه کاره هستیم. وقتی بچه ها برای بازدید به خانه می آیند ، ما لباس هایمان را می پوشیم ، زبانمان را تمیز می کنیم و هنگام شام تلویزیون را خاموش می کنیم. آنها می دانند که ما مانند دزدان دریایی قسم می خوریم و وقتی آنها اینجا نیستند ، لباس زیر را زیر و رو می کنیم. آنها می دانند که ما تنبل ، کوچک و لوس هستیم. اما ما سعی می کنیم وقتی که اینجا هستند آن را مهار کنیم. برای ما خوب است که سعی کنیم در این بازدیدها خوب باشیم. فقط بخاطر زمانهای قدیم فقط برای بچه ها


جدیدترین رمان Ann Leary ، کودک ، در ماه مه منتشر شد. او همچنین نویسنده کتاب نیویورک تایمز رمان پرفروش خانه خوب ، همچنین عواقب حاصل از ازدواج ، و بی گناه ، گسترده . او و همسرش ، دنیس ، در شمال غربی کانتیکت زندگی می کنند.