پس تو بودی

در سال 1993 دخترم - که 23 ساله و کوچکترین دختر چهار دختر من بود - برای تحصیل در دانشگاه شیکاگو برای تحصیل در مقطع تحصیلات تکمیلی رفته بود و مورخ شد. هنگامی که از کنار یک دامپستر بیرون از اتاق خواب خود عبور کرد و صدای پیچ و خم غم انگیز چند بچه گربه تازه متولد شده و بی مادر را شنید ، او باید در یک شهر جدید و در آستانه یک فصل جدید از زندگی خود احساس عجیب و گمراهی کرده باشد.

او آنها را برداشته و به پناهگاه حیوانات منتقل کرد و در نهایت یکی از آنها را به خانه برد. او یک مرد سیاه و سفید با پاهای ریز و زبانی کوچک صورتی رنگ بود که هنگام تصفیه آهنگی تپنده و کم عشق - تکراری اما شدید ، از روی انگشتان او عبور کرد. او نام او را جوی گذاشت ، به خاطر یک دوست پسر قدیمی.

او هر چند ساعت یک بار با قطره چش به او غذا می داد و اجازه می داد پاهایش را در موهایش بپیچد. او رشد کرد ، و موهای سفید خود را در همه جا ریخت. اگر او به سينه اش ضربه زد ، او به بغلش پريد ، سرش را روي سينه اش گذاشت و خوابيد. زمستان شیکاگو وحشیانه بود - بادها زوزه می کشیدند ، و شیشه های شیشه ای اتاق او با برخورد باران و برف و غرق شدن دریاچه میشیگان لرزید. جوی با سیم بازی کرد. جوی کاغذهایش را بهم ریخت. وقتی دوست پسرش برای شام آمد جوی در یک طرف میز ناهار خوری دراز کشید.

چند سال بعد ، او تصمیم گرفت که به دانشکده حقوق در بوستون برود ، و او جوی را به یک سفر طولانی اتومبیل برد ، و در طی آن شکایات او در مورد بی حوصلگی و اسارت توسط موسیقی رادیو غرق شد. در بوستون ، او از طاقچه پنجره را تماشا می کرد تا اینکه او از کلاس بازگشت. او ساعات طولانی زندگی او را در جاهای دیگر خوابید ، زندگی بدون او. و بعد دوباره اوضاع تغییر کرد: دوست پسر دیگر رفت و او برای شروع کار خود به شهر خود ، نیویورک بازگشت. وکلا ، به ویژه جوانان ، صبح زود ترک می کنند و شب دیر وقت به خانه می آیند - بنابراین جوی گربه ای غمگین شد. پوست او مات بود. چشمانش خیلی مرتب پلک می زد. او بزرگ شده بود تا انتظار راحتی و دستی انسان بر سرش را داشته باشد.

من او را به زندگی با من بردم. وقتی شوهرم به رختخواب می آمد و می دید که جوی در کنار من پیچ خورده است ، می گفت ، هی گربه ، این خانم من است. بیرون از تخت! جوی به پایین می پرید و چند لحظه بعد از آن طرف می آمد تا روی بالش من دراز بکشد ، صورتش در صورت من بود ، نفس ما با هم آمیخته بود. بوی غذای گربه را روی نفس او حس می کردم و او قهوه ای را که می نوشیدم ، ادویه هایی که مصرف می کردم ، روکش روزانه من با صابون و شامپو ، عرق و پودر را حس می کرد. سبیل های او گاهی هنگام خواب در خواب می لرزیدند.

و همینطور شد دخترم ازدواج کرد و جوی را پس نداد (گرچه بدون توجه به او نمی خواستم او را بدهم). شلوار مشکی من با خز سفیدش پوشیده شده بود. ژاکت های مشکی من اغلب به شدت نیاز به تمیز کردن داشتند. و هنگامی که دوستان به شام ​​می آمدند ، من می گفتم ، کتهای خود را روی تخت نگذار ، زیرا جوی در میان آنها لانه می کند. دسته های ضخیم موی سفید در الیاف قرار گرفته و دور دکمه های کت پیچیده شده است. اگر فراموش می کردم یک مبل یا صندلی را با جاروبرقی جابجا می کنم (و غالباً فراموش می کنم) ، میهمانانم با موهای سفید که ته آنها را می پوشاند بلند می شدند. خجالت آور بود

وقتی میهمانانی با حساسیت به گربه داشتم ، جوی را در حمام حبس می کردم تا اینکه آنها آنجا را ترک کنند. من از انجام آن متنفر بودم؛ او سایه مناسب من ، خود چهار پا من ، دوست من بود - نیازی به یادآوری خوشحال کننده از دختر عزیزم ، و عمل او برای نجات یک بچه گربه کوچک و درمانده از یک دامپستر نیست.

وقتی شوهرم درگذشت ، در سال 2005 ، جوی نیمی از تختخواب خود را ادعا کرد. اگر در ساعات اولیه صبح بیدار می شدم ، شکم او را سکته می کردم تا اینکه از شادی پاک کرد ، سپس دوباره به خواب می رفتم. یا جوی با زبان سنباده صورتم را لیس می زد. یا اینکه من در حالی که او پاهای خود را با پنجه های جلوی خود خمیر می کرد زیر پنهان می شدم.

یک شب با شروع بیدار شدم. جوی فریاد می زد - زوزه ای بلند ، صدای فریادی که حاوی صدای هق هق گریه ، صدای بانشی ، صدای ترسناکی بود که می گفت درد ، درد ، درد .

از جا پریدم و دیدم که او به در سفید کابینت آشپزخانه فشار آورده است. کمرش بلند بود و خودش را روی پاهای فلجش به جلو کشید. من به ساعت نگاه کردم. ساعت 2:30 صبح بود ، فکر کردم ، من او را صبح می برم پیش دامپزشک.

سعی کردم دوباره بخوابم. اما حتی وقتی بالش را روی سرم گذاشتم صدای زوزه های او را می شنیدم. من یک بیمارستان حیوانات اضطراری شبانه روزی واقع کردم که حدود 40 بلوک فاصله دارد. من لباس پوشیدم. جوی را در کیف حملش قرار دادم. پوست او خیس بود. چشمانش وحشی بود. بینی اش مایع چکه کرد. وقتی او را به داخل قفس هل دادم ، او سعی کرد مرا گاز بگیرد.

از آسانسور پایین رفتم ، به گوشه ای رفتم و منتظر شدم. سرانجام یک کابین آمد - کابین تنها در یک خیابان خلوت. در هیچ کجا نمی توانستم حتی تاری آبی صفحه تلویزیون را که در طول ساعات سخت همراه با یک بی خوابی است ، ببینم.

در بیمارستان حیوانات ، دیوارها بسیار روشن و بسیار خشن بودند. یک پذیرنده خواب آلود از میز محافظت می کرد. جوی زمزمه کرد و سپس گریه هولناک خود را بیرون داد. چند دقیقه بعد ، دامپزشکی آمد و جوی را برد. نورپردازی در بیمارستان من را به یاد یک نقاشی ادوارد هاپر انداخت: چیزی فراتر از جای خالی در هوا ماند. هیچ کس دیگری از درهای بیمارستان وارد نشده است. در چنین شهری بزرگ مانند نیویورک ، فکر نمی کنید که بتوانید با فاجعه خود تنها باشید.

سرانجام دامپزشک از من خواست که به اتاق معاینه بیایم. او جوان و ملایم بود و اسکراب های سبز او برای قاب کوچکش خیلی بزرگ به نظر می رسید. او گفت که جوی دچار آنوریسم شده است. از کار افتاده بود و آنها باید فوراً او را بخوابند تا از این رنج بیشتری نکشند. او 14 ساله بود.

دامپزشک گفت ، این زندگی گربه ای خوبی است. او به جوي آرام بخش داده بود و او در آغوش من دراز کشيد. به نظر می رسید بدن او از قبل یکپارچگی خود را از دست داده است - یک پا ، دم ، گوش همه به طرز عجیبی خم شده بودند. زبان کوچک صورتی اش از دهان کجش دراز شد تا انگشتم را لیس بزند.

او گفت من لحظه ای به شما می گویم تا خداحافظی کنید.

من فقط جواب بدم

او به عضله پشت ران او تزریق کرد و من منتظر ماندم. او همچنان رشد کرد ، و سپس حتی بیشتر ، و در حالی که آخرین موهای سفید او به ژاکت من چسبیده بود ، سینه او متوقف شد و مرد.

من قبض را پرداخت کردم. کتم را پوشیدم و از درب چرخان بیمارستان بیرون رفتم. من تعجب کردم: چه مدت طول کشیده است - یک ساعت ، شاید دو یا سه - از اولین گریه او شنیده ام؟

آسمان در شرق سبک تر می شد. یک کامیون زباله به صدا در آمد. قهوه ای که در غذاخوری گوشه آن دم می شود. وقتی از کنارم رد شدم ، بو کردم. غم و اندوه بر من غلبه نکرد. من همیشه می دانستم که این روز فرا خواهد رسید.

همانطور که از خیابان عبور می کردم ، احساس آرامش ، مانند یک شال گرم ، به اطرافم پیچیده بود. جوی ، که یکبار مثل این همه سطل زباله دور ریخته شده بود ، زندگی کرده بود تا یک گربه پیر باشد ، زیرا دخترم او را نجات داده بود ، و سپس به دلیل اینکه من به او غذا داده بودم ، نوازشش کردم ، ریختنش را تحمل کردم ، بسترش را عوض کردم و بگذارید وقتی کار کردم روی میز من بنشیند. مهم نبود وقتی موشی هدیه را روی بالش من گذاشت. من او را به خاطر حیله گری به عنوان یک شکارچی ستایش کردم. ما در یک خانه مشترک بودیم ، و او یک همراه خوب بود - و در این دنیا مسئله کمی نیست.

بله ، من باید به نبود او عادت کنم و وقتی در را باز می کردم ، روی کاناپه خود می نشستم ، وقتی در تختخوابم غلت می خوردم دلم برای او تنگ می شد. اما من فهمیدم که زمان او را گرفته و ما همدیگر را خوب کرده ایم. در جهان عظیم انسان و جانور ، پرنده و گل ، همه ما فقط لکه های گرد و غبار هستیم و مدت کوتاهی با هم هستیم. جوی زندگی شایسته ای داشت و مرگ شایسته ای داشت.

بعد از ظهر آن روز قرار شد که به بروکلین بروم و ناهار را با دخترم که اکنون خانواده خودش را دارد بخورم. جوی تمرین مادر بودن او بوده است. آیا او آخرین نفس نفس من بود؟ نفس عمیقی از هوای سرد زمستان کشیدم. من تعجب کردم که آیا روزنامه تحویل شده است یا خیلی زود است. و بعد فکر کردم بچه گربه بگیرم. به خانه رفتم ، نامه الکترونیکی خود را بررسی کردم. آیا باید یک بچه گربه نارنجی تهیه کنم؟ قبل از توقف یک بار دیگر تعجب کردم. شاید یک فکر دیگر باشد.

آن رویفه نویسنده ، اخیراً ، خاطرات است هنر و جنون ( amazon.com ) او 18 کتاب دیگر از جمله نوشته است پایان نامه ، بالای جعبه شن ، و مفید . او در شهر نیویورک زندگی می کند.