حقیقت این است که من هرگز تو را ترک نکردم

صبح روز شنبه پاییز گذشته بود ، و من با عصبانیت در حال برنامه ریزی تورهای راهنمایی برای دخترم در SignUpGenius بودم که با من تماس گرفتم. همانطور که هر نوع مادر منهتن با یک شغل تمام وقت ، دو فرزند ، یک گربه و یک همستر چینی به شما می گوید ، برداشتن تلفن در آن لحظه به معنای این است که فرصتی را پیدا کنید که یک مادر منهتن روان رنجورتر شما را به پیروزی برساند آخرین مکان تور گرانبها جواب دادم همین. مادرم بود (آیا من به او ایمیل نكرده ام؟) تمام تلاش خود را می كنم تا سریع صحبت كند (خوب ، شاید من داشته است او را آموزش داد) ، او گفت ، عمل؟ می دانم که مشغول هستید ، اما فقط می خواستم به شما بگویم که من و تیا سیلویا خریدارانی برای خانه ابوئلا پیدا کردیم و ماه آینده برای تعطیلات به بوینس آیرس خواهیم رفت. این همه است.

چند کلمه در مورد من ، خانواده ام و آرژانتین. مادرم یک پیانیست موفق کنسرت ، متولد و بزرگ شده در بوینس آیرس است که زندگی او تقریباً به طور کامل حول پخش و آموزش موسیقی چرخیده است. هنگامی که او 20 ساله بود ، او با پدر من ، 18 سال بزرگتر ویولون کنسرت مشهور آلمانی-یهودی ، آشنا شد که خانواده اش درست قبل از جنگ جهانی دوم از برلین فرار کرده و به بوینس آیرس فرار کردند. او دوباره مهاجرت کرده بود - این بار به نیویورک - وقتی از طریق نماینده مشترکشان برای اجرای کنسرت در آمریكای لاتین تنظیم شدند. در عرض دو هفته ، مادرم فهمید که او را دوست دارد و در همان سال بوینس آیرس را به مقصد آمریکا ترک کرد و با او ازدواج کرد. تا سال 1970 این دو نفر در دانشگاه ماساچوست آمهرست ، جایی که من متولد شدم ، به کار آموزش مشغول شدند.

فروش خانه خانوادگی یک واقعه زندگی است که سوالاتی درباره همه چیز ایجاد می کند. شنیدن این یک چیز است ؛ زندگی کردنش چیز دیگری است. اگرچه من از کودکی بارها به خانه مادربزرگم رفته بودم ، اما هرگز فکر نکرده بودم که نبود خانه خانوادگی در آنجا آزارم دهد. علاوه بر این ، من هنوز پسر عمو و دوستانی در آرژانتین داشتم. و من می دانستم که مدیریت خدمه چرخدار مستاجرهای چرخشی که از زمان مرگ مادربزرگ من ، در سال 2004 در خانه آنها زندگی می کردند ، برای مادر و عمه من طاقت فرسا بود. هر از گاهی درباره تخلیه آن صحبت می کردند. اما به محض رسیدن واقعیت ، خودم را لال دیدم (که دقیقاً هرگز اتفاق نمی افتد). چند روز بعدی در یک چرخه بی پایان نشخوار فکری سپری شد. حالا که خانه فروخته شد ، آیا من دوباره می توانم به آرژانتین سفر کنم؟ اگر این کار را می کردم کجا می ماندم؟ چه کسانی خریدار بودند؟ آیا آنها به خوبی از محل مراقبت می کنند؟ آیا آنها را دوست دارم؟ راستش را بخواهید ، من از حیرت فروش فوق العاده متعجب شدم. در پایان هفته ، تورهای راهنمایی لعنتی ، من بلیط خود را رزرو کردم.

شما این داستان ها را درباره بزرگ شدن یک سگ یتیم توسط گربه ها می دانید؟ در حال بزرگ شدن ، احساس می کردم مثل آن سگ هستم. علیرغم علاقه من به والدین و علاقه آنها به من ، نمی توان انکار کرد که نژادی کاملا متفاوت هستند. آنها هنرمند بودند. در تمام طول سال تحصیلی ، آنها از پست های آموزشی خود بیرون می رفتند تا در مکان های بسیار دور (تعطیلات بهاری در کوچابامبا ، کسی؟) برنامه اجرا کنند و به تناوب مرا با خود ببرند و مرا در کنار همسایگان بگذارند. پدر من با کاوازاکی Z1300 در حالی که استرادیواریوس به پشت بسته شده بود ، در اطراف شهر سوار شد. در حالی که مادران دوستان من بیشتر وقت خود را صرف پخت و پز می کردند ، مادرم زمان خود را صرف تمرین می کرد. (این را به خاطر این واقعیت معتبر می دانم که تا به امروز هنوز نمی توانم تخم مرغ را بجوشانم.) آنها همچنین سرمایه های خارجی F بودند. موضوع لهجه های سنگین آنها را فراموش نکنید. در اولین هالووین مادرم در ماساچوست ، متولیانی که به خانه ما آمدند مجبور شدند برای او آب نبات یا پول بدهند. در مورد زمانی که پدرم در دختران پیشاهنگی را به سختی کوبید ، هرچه کمتر گفت بهتر است.

از طرف مثبت ، من بزرگ شدم که به آرژانتین رفتم و سالی یکی دو بار برای پدربزرگ و مادربزرگم می ماندم. من پیانو خواندم ، دروس رقص محلی را گذراندم و نوشتن را در کتاب آهنگسازی شطرنجی یاد گرفتم ، مانند بچه های آرژانتینی. وقتی شش ساله بودم با دختری به نام آندره در یک استراحتگاه ساحلی در خارج از بوینس آیرس آشنا شدم. ما از آن زمان با هم دوست هستیم


خانه پدربزرگ و مادربزرگ من یک پیچ و خم دوست داشتنی سه طبقه از اتاقهای مختلط و مخفیگاههای مخفی در یک محله طبقه کارگر به نام مونسرات بود. در آنجا من به پدربزرگم ، که در آن زمان عکاس آسوشیتدپرس بود ، کمک کردم تا تصاویر را در اتاق تاریک خود تهیه کند. هر روز صبح ، مادربزرگم و من در آشپزخانه می نشستیم و آهسته دو لچه می خوردیم و ماته می نوشیدیم (یک چای تلخ آمریکای جنوبی از یک کدو تنبل سوراخ شده میل می کرد). گفته شده است که اگر مات را دوست دارید ، به آرژانتین باز خواهید گشت. زوزه کشیدم

هنگامی که از کالج فارغ التحصیل شدم ، در سال 1992 ، تصمیم گرفتم به بوئنوس آیرس بروم و با مادربزرگم زندگی کنم. (پدربزرگ من قبلاً درگذشته بود.) چیزی در مورد بستن حلقه خروج مادرم از کشور وجود داشت که از نظر وجودی در زمانی که من چند چشم انداز دیگر نداشتم مورد توجه من قرار گرفت. اما من فقط شش ماه دوام آوردم. تنها کاری که پیدا کردم کار ترجمه کم درآمد بود. زندگی با یک فرد مسن هم سرگرم کننده نبود. بعلاوه ، من هنوز با شیاطین خودم کشتی می گرفتم ، زیرا به طور کامل با از دست دادن پدرم که در 14 سالگی به طور غیرمنتظره بر اثر حمله قلبی مرده بود ، برخورد نکردم.

در آنچه من اکنون یک تلاش دو دهه ای برای ایجاد نوعی عادی می دانم ، آرژانتین را ترک کردم ، به ایالات متحده بازگشتم ، فوق لیسانس روزنامه نگاری گرفتم ، با شوهرم ملاقات کردم و ازدواج کردم ، در چندین مجله کار کردم ، و دو فرزندم را به دنیا آوردم. من در آن زمان به آرژانتین سفر کردم ، اما فقط یک یا دو بار و به طور خلاصه در آن زمان.

بازگشت بسیار هیجان انگیز بود. اولین بازدید من از خانه شور دیوانه وار نوستالژیک را به همراه داشت. در هر گوشه ای که جستجو کردم خاطره ای قدرتمند برانگیخت: انبار شربت خانه ای که مادربزرگم ماته ، اتاق تاریک پدربزرگم را در آن نگهداری می کرد. من حتی یک سفر ویژه به زیرزمین کردم تا بوی گلی از بو بدهم. (خطوط پروست را فراموش کنید.) تا زمانی که من رفتم ، از نظر احساسی سپری شدم.

مادرم و عمه من قبل از رسیدن من بسته شدن را انجام داده بودند و آخرین روز برنامه ریزی نشده بود تا دو روز دیگر. بنابراین در این مدت من یک خم کننده مادر را دنبال کردم. ساعت ها پیاده روی می کردم و از برخی از سایت های مورد علاقه خود بازدید می کردم: La Boca ، محله ای که با تانگو شناخته می شود. Recoleta ، گورستانی که در آن Eva Perón دفن شده است. تئاتر کلون ، جایی که پدرم اولین کنسرت خود را در آنجا اجرا کرد. من استیک هایی به اندازه یک کیسه بیرکین خوردم ، مالبک را مثل آب سیب نوشیدم و تا حالت تهوع سیگار می کشیدم (که زیاد مصرف نمی کرد ، زیرا من سیگار نمی کشم). من و آندره یک شب کامل راجع به زندگی موازی خود در قاره های مختلف صحبت کردیم و سعی کردیم در مشکلات یکدیگر تعظیم کنیم. من آنقدر در حالت خوشبختی به سر می بردم که بندرت FaceTime’d را در خانه خود می دیدم. من می دانم که قرار است در مورد همه اینها احساس گناه کنم. فقط shhh .

صبح هنگام قدم زدن ، برای قنادی به گوشه قدم زدم. وقتی به خانه برگشتم ، مادر و عمه ام با صاحبان جدید در آنجا بودند: سیلویا و آندرس ، یک جفت لانه ساز خالی که از حومه شهر به شهر بازگشتند. او صاحب تجارت کالاهای ورزشی است. او یک درمانگر است. من بلافاصله آنها را دوست داشتم

در خانه چهار پیانو وجود داشت: هر كدام از آنها در اتاق خواب مادرم و عمه ، یک بزرگوار كوچك تر و بزرگتر از اتاق تمرین و یک بزرگ بزرگ استین وی در اتاق نشیمن. اینها البته دارایی های با ارزش خانوادگی بودند و مادر و عمه من از سرنوشت خود ناراحت بودند. انتقال آنها به ایالات متحده بسیار گران بود. فروش آنها با توجه به نرخ ارز تقریباً بی فایده بود. در پایان ، تصمیم بر این شد که دو ساز به مدارس محلی اهدا شود و بزرگترین آنها به مرکز جامعه یهودیان اهدا شود. کودک بزرگ در اتاق تمرین با سیلویا و آندرس می ماند. مادر آندرس دوست دارد بازی کند.

کسانی که فکر می کنند آیا من به جواهرات گرانبها یا موروثی های گران قیمت رسیده ام ناامید خواهند شد. مجموع چیزهایی که من به خانه آوردم چند عکس قاب ، یک بالشتک مفصل بود که از بچگی دوستش داشتم و چند نت موسیقی.

مشکلی نیست من با چیز ارزشمندتری به خانه آمدم. در اوایل روز ، سیلویا فکری را بیان کرده بود که خلاصه ای از سفر را برای من بیان کرده است. اکنون می بینم که این دلیل است که رفتم. شاید به همین دلیل است که همه ما به سمت خانه های خانوادگی کشیده شده ایم. او گفت ، ما به این فکر به دنیا آمده ایم که اراده آزاد داریم. اما هر چه بیشتر عمر کنیم ، بیشتر خواهیم فهمید که توسط نیاکانمان برنامه ریزی شده ایم. البته من به بوینس آیرس برمی گردم. با خانه یا بدون آن ، این بخشی از من است. دفعه بعدی که بچه هایم را می برم.