چه یک سفر کمپینگ در مورد ازدواج من (و خودم) به من آموخت

من با یک کمال گرای کتاب درسی ازدواج کرده ام. تماشای شوهرم ، لارنس ، که به آرامی یک جفت جوراب را به صورت توپی و انگشتان پا و مچ پا جمع می کند - گویی که هنر باستانی ارگیل اریگامی را انجام می دهد - من را با ترکیبی از تحسین ، وحشت و کاملاً مبهم بودن پر می کند. این احساسات شاید همان احساساتی باشد که او هنگام تماشای پر کردن اظهارنامه مالیاتی با یک مداد رنگی آبی یا ریختن صابون دستی مایع در ماشین ظرفشویی بدون حتی استفاده از محفظه کوچک در ، احساس می کند.

فقط این نیست که من یک لجن هستم. این من شلخته هستم نه تنها ریزه کاری ها از دست من فرار می کنند ، بلکه من با ذوق و شادی که کاملا شرم آور است ، آنها را نادیده می گیرم. فکر می کنم همه آن چیزهای حفاری مانند بیکینگ پودر خودش کار می کند. درست قبل از منفجر شدن کیک شکلاتی در فر.

بعد از یک دهه زندگی مشترک ، من و لارنس فکر کردیم که همه چیز راجع به یکدیگر و راه های مخالف خود را می دانیم. بعد اردو زدیم.

سال 2009 بود. ما به تازگی صاحب یک نوزاد ، یک پسر دیگر شده بودیم و من نگران این بودم که هنری ، کودک سه ساله ما ، احساس کند خیانت کرده و تنهاست. من فکر کردم یک سفر اردو زدن برای ما چهار نفر تجربه پیوند خواهد بود. نه اینکه واقعاً می دانستم در مورد چه چیزی صحبت می کنم.

من در آلاسکا بزرگ شده ام. ایده خانواده من از یک سفر در فضای باز این بود که با یک هواپیمای شناور تک سرنشین به تاندرا بروند ، راه ما را از طریق کوه های صعب العبور نفوذ ناپذیر به یک رودخانه منفرد هک کنند و شب را در یک میله ماسه ای خنک بگذرانند تا فقط از صبح بیدار شوند و ماهی بگیرند ماهی آزاد - البته به شرطی که گریزلی ها ظاهر نشوند. از طرف دیگر ، لارنس با پسر عموهایش در قاره ایالات متحده به یک مسافرت قایقرانی رفته بود ، جایی که آنها یک آبجو بی پایان می نوشیدند و در چادرهای قدیمی ارتش می خوابیدند. او مطمئن نبود که باید یک کودک نوپا و یک نوزاد را به بیابان ببریم. اما من فکر کردم که نسخه کمپینگ لارنس به نظر می رسد مثل یک راه پیمایش باشد. و من کسی بودم که در هر ساعت از شب با کودک بلند می شدم ، بنابراین راه خود را پیدا کردم. به مین رفتیم و در آرزوی جنگل های کاشته شده از درختان کاج و آسمان های زغال اخته بودیم.

رویای من خیلی دوام نیاورد. اردوگاه ما باتلاقی مبهم و همسایه ماسه ای بود. دو ثانیه پس از ورود ما ، خورشید شروع به غروب کرد و باد سرد شد. با این حال ، به نظر نمی رسید لورنس متوجه شده باشد. او هنری را به طرف میز پیک نیک هدایت کرد ، جایی که هر دو با فکر و اندیشه یک سنجاق را مطالعه کردند.

من کنار واگن ایستگاه ماندم که پشت آن ناگهان یک فاجعه کامل به من وارد شد. ژاکت ها با کت های بارانی گره خورده بودند ، بازوان آغشته به بند تخته بوگی. من با عصبانیت فکر کردم: ما به نظم نیاز داریم. ما به نظافت نیاز داریم. ما باید خیمه و چوب خورده (در صورت وزش باد شدید) ، پوشش باران (در صورت باران) و آتش سوزی (در صورت افت دما) را تهیه کنیم.

مرتب کردم انباشته شدم تا کردم سطل های زباله جعبه ذخیره سازی از چند جعبه پوشک بی پروا بیرون می آورم. بیست دقیقه بعد ، قسمت پشت سوبارو ما شبیه نسخه کمپینگ یکی از آن کمدهای بدون درهم و برهمی در کاتالوگ ها بود - آنهایی که سبدهای کوچکی داشتند و روی آنها نوشته شده بود با نام جذاب OUTDOOR GEAR ، روی یک مربع رنگ تخته سیاه.

از خارج به نظر می رسید که دچار تغییر عمده شخصیت شده ام. اما من هنوز خودم بودم. من تازه قوانینی را یاد گرفتم که بزرگ شدن در بیابان را یاد گرفته ام. در تاندرا ، کیلومترها دورتر از فروشگاه ها ، جاده ها ، گرما و سایر انسان ها ، باید خیلی سریع باران بارانی یا تفنگ پیدا کنید تا خیس نشود یا بخورید. و برای یافتن آن بارانی یا تفنگ باید دقیقاً بدانید که کجاست.

به نظر می رسد لورنس نیز به شخصی متفاوت تبدیل شده است. به نظر می رسید نگرانی بی وقفه ، توجه وسواسی او به جزئیات زندگی از بین رفته است. او در آنجا بود و با هنری مشغول گشت و گذار بود و می گفت چیزهایی مانند کثیف شدن و خیس شدن سرگرم کننده است! و لیسیدن پوست آن اشکالی ندارد. پوست طبیعی است!

این مرد کی بود؟ در طول سال ها ، بارها اتفاق افتاده بود که آرزو می کردم لارنس با آرامش بیشتری برخورد کند. اما نه در حالی که آسمان در جنگلی تاریک و دور از خانه غر می زد. من عصبانی بودم به هر حال ، شما خیس می شوید ، سرد می شوید ، دچار هیپوترمی می شوید. گرامی ، کودک را به یک ناقل محکم بستم و به دنبال مکانی برای چادر زدن بودم. کودک زوزه کشید. او دوست نداشت مانند یک غذاخوری انسانی به اندازه یک پیمانه در جیب پارچه های ارگانیک فرو برود.

متاسف! من برای کودک غر زدم. سپس من با توجه ویژه به پوشش باران ، چادر را برپا کردم. من زاویه را مطالعه کردم. تنظیم کردم و دوباره تنظیم کردم. در همین حال ، شوهرم ، پشت میز پیک نیک دراز کشید ، چشمانش را بست و دکمه شلوارش را راحت باز کرد.

نفس عمیق و آرامی را کشیدم که هرگز به درد من نمی خورد. بعد به خودم گفتم: البته لارنس سزاوار استراحت است. به جز ... این همان کاری بود که افراد کم فریاد در بیابان انجام دادند. باورم نمی شد من با یک اردوگاه اسلپداش ازدواج کردم ، یک فرد نیکوکار که نمی داند اگر یک خرس درست به چادر ما می پیوندد! این مردی نبود که من ازدواج کردم. مردی که من ازدواج کردم باعث می شود او را نظافت دهم کابینت زیر سینک آشپزخانه ، بیرون کشیدن وسایلی مانند آویزهای کت و کلیدها و (خوب ، فقط یک بار) یک تخم مرغ عید پاک که من در آنجا فرو بردم فقط برای اینکه از آن خارج کنم. شن و ماسه در کیسه های خواب! هیچ ماسه ای در کیسه های خواب نیست!

تصادف از رعد و برق در کیهان غلتید. من با وسواس چوب را شکار کردم. به ذهنم رسید که هچری نداریم. و لارنس؟ او ناپدید شده بود.

هنری گفتم. ما باید آتش سوزی را شروع کنیم. من نشان دادم که چگونه کیندینگ را روی هم بگذارم. هنری شروع به لگد زدن به خاک کرد. هیچ کثیفی در دایره آتش وجود ندارد! من تلنگر کردم منظورم این است که ما در اینجا آتش سوزی می کردیم - عالی ترین آتش جهان!

با نشانه ، باران شروع شد. می خواستم بالستیک شوم که صدای عجیبی شنیدم. یک چرخ گلف به سمت ما بود. و لارنس داخل آن نشسته بود. این محاسبه نشد. این مانند تماشای سر خوردن اسب شاخدار در میان درختان بود. در بیابانی که من بزرگ شدم هیچ گاری گلف وجود نداشت.

چون - اوه ، درست است - ما در بیابانی که من بزرگ شدم نبودیم. ما در بیابانی با دوش آب گرم و فروشگاهی بودیم که می توانید دسته های هیزم خرد شده و خرد شده را که لارنس برای ما خریداری کرده بود همراه با یک کیسه مارشمالو دو کرک خریداری کنید.

او به چیزی پی برده بود که من آن را درک نکرده بودم: اگر در اردوگاه مین کاملاً آشفته شوید ، می توانید به متل پایین جاده بروید.

خوشبختانه ، لارنس ناراحت نیست حتی وقتی مشخص باشد که من سفری با تمام هزینه ها را به Crazytown ، ایالات متحده امریکا رفته ام. او به سادگی شروع به ساختن یک آتش سوزی درجه B کرد (فضای کافی بین چوب ها وجود ندارد ؛ بیش از حد شعله ور شدن) و به هنری کمک کرد تا یک چوب بو دادن درجه C (چوب خیلی خشک ؛ یک نقطه بیش از حد ضخیم) سفید کند تا به سختی قهوه ای شود مارشمالو در واقع ، هر دو نفر کاملاً خشک و خشک مانده بودند و ترجیح می دادند با پا زدن از روی گودال ها یکدیگر را پاشیده کنند.

وقتی باران بارید و آتش متوسط ​​ما دود کرد ، نمی توانم به طور کلی از کمال گرایی تعجب کنم. من در حالی که لورنس آن جوراب ها را بالا می زد ، خوشحالی را در چشمانش می دیدم. شاید کمال گرایی از این نوع فقط روشی باشد برای اعلام آنچه در زندگی دوست دارید فقط با انجام وسواس گونه ترین توجه شما. مطمئناً بعضی اوقات خودم چنین تجربه ای داشته ام: هنگام نوشتن و شنا کردن ، بگویید. نرم بودن غیرمعمول لارنس در این سفر شاید بازتاب این واقعیت باشد که او برای رسیدن به ایده های دلخواه به تعطیلات ما احتیاج نداشت - بودن در کنار هم بودن به اندازه کافی عالی بود.

آن عصر کاملاً تاریک و تاریک ، سرد و مرطوب روی یک کنده نشسته بودیم. در تمام این مدت ، من نوعی خوشحالی دوپی در بر داشت. من و شوهرم خیلی بی شباهت نبودیم. انگیزه ما در زندگی ، اگر اعدام ما نبود ، همان بود. در روز تولد بعدی او ، به خودم گفتم ، حتی می توانم سعی کنم آب نمک روی کیک شکلاتی (منفجر شده) او را به طور مساوی بگذارم. در مورد مارشمالو دو کرک ، با این حال ، ما قصد نداشتیم به هر نوع جلسه ای از ذهن ها برسیم. من چوبم را به چوب زدم و آن را به آتش انداختم تا اینکه کاملاً بی عیب و نقص سوخت.

لی نیومن نویسنده کتاب خاطرات اخیراً منتشر شده است هنوز به شمال اشاره می کند (19 دلار ، bn.com ) او با خانواده اش در بروکلین زندگی می کند.