چگونه در بدترین فاجعه زندگی ام بهترین دوست خود را پیدا کردم

اولین شب خود را در بیرمنگام ، آلاباما ، روی نیمکت وینیل اتاق انتظار علوم اعصاب در بیمارستان UAB گذراندم ، با لباسی که در یک مهمانی سه ساعت مانده بودم. روزی که در سایه به پایان رسید با این همه نور آغاز شده بود.

آسمان در آن صبح ژوئن 2010 ، یک کوکبی بی عیب بود و نسیم آن گرم و بید است. اتومبیل من به مدت شش هفته در Sewanee ، تنسی - در حدود 100 مایلی شهر زادگاه من ، نشویل ، تمام وسایل مورد نیاز من را داشت. من قصد داشتم یک M.F.A را شروع کنم. برنامه نوشتن در دانشکده ادبیات Sewanee ، رویایی که من هرگز احساس خوبی برای دنبال کردنش نمی کردم تا زمانی که می دانستم پسرم به تنهایی خوب است.

من و رایان همیشه یک خانواده دو نفره بودیم ، در فهرست مدرسه ذکر شده بودیم یا در عکسهای کارتهای کریسمس ما لبخند می زدیم - و حالا ، در سن 20 سالگی ، او به دنبال آرزوهای خود بود. او عاشق آواز و بازیگری بود ، اما رقصیدن زندگی او بود. سالهایی که او برای کانالینگ فرانک سیناترا ، آشر و جاستین تیمبرلیک گذرانده بود ، هنگامی که بورسیه هنرهای نمایشی به دانشگاه سامفورد ، بیرمنگام اهدا شد ، نتیجه داد. او تازه سال اول تحصیل خود را به پایان رسانده بود ، در Sigma Chi شروع به کار کرده بود و قصد داشت تابستان را برای اولین نقش حرفه ای تئاتر در دانشگاه بگذراند. اگر زمانی بوده است که احساس کنم می توانم نگاهم را تغییر دهم ، آن وقت بود.

قبل از عزیمت آن روز صبح ، از طرف رایان تماس گرفتم و به من گفت كه او و دوست دخترش با خانواده خود در حال اسكی روی آب هستند. گفتم مواظب باش دوستت دارم. هشت ساعت بعد ، در حالی که در سالن ضیافت Sewanee برای شام خوش آمد گویی نشسته بودم ، از یک پرستار ER در آلاباما تماس گرفتم که به من گفت پسرم از صخره 60 متری به دریاچه پریده ، کمر خود را شکسته و فلج شده است. از کمر به پایین.

خاطرات من از آنچه بعد اتفاق افتاد مانند پرتره ها در گالری غم و اندوه آویزان است: نجواهای بالای بالین او ؛ پوسته تخم مرغ ترک خورده MRI او. سر خمیده کارآموز که گفت پسرم هرگز که من التماس می کنم دیگر راه نخواهد رفت ، اما او یک رقصنده است ، او یک رقاص است ، او یک رقصنده است!

این ضربه Ryan's T12 را شکسته است ، یکی از مهره های درست در قسمت کوچک پشت او. پس از هشت ساعت در OR ، جراح مغز و اعصاب به من هشدار داد که رایان هفته ها درد سختی را تحمل خواهد کرد. وی همچنین معتقد بود که مادام العمر فلج خواهد شد اما افزود که هر آسیب نخاعی متفاوت است - مانند دانه برف. اگرچه رایان ممکن است دوباره حرکت خود را بدست آورد ، اما او یک پنجره 18 ماهه داشت و به ساعتهای بی شماری توانبخشی نیاز داشت. وی همچنین گفت که بسیار مهم است که رایان در پاییز به مدرسه برود و در کنار دوستانش باشد.

جایی برای اقامت در تابستان به من داده شد و وقتی رایان در ماه آگوست به ثبات رسید ، من با پدر و مادرم در نشویل خداحافظی کردم ، یک آپارتمان دو خوابه در بیرمنگام پیدا کردم و رایان را به خانه سیگما چی منتقل کردم. اگر او هرگز فارغ التحصیل شد ، من پاره نکردم. من فقط می خواستم او را در اطراف مخازن ماهی پر از پیرانا و برادران متعهدش که او را از صندلی چرخدار بر روی قطعه شعار می دهند ، بخوانم.

آن پاییز ، روزهای من برای مراقبت سپری شد. من آزمایشات بالینی را بررسی کردم. با شرکت بیمه مبارزه کرد ، که به هر حال بیمه رایان را لغو کرد. وقتی در جلسات فیزیوتراپی روزانه خود برای تحرک می جنگید ، او را تشویق کرد و برای او خرید ، تمیز کردن و پولشویی کرد.

گاهی اوقات برای تهیه شام ​​در غذاهای کامل قرار می گرفتم. یک شب اکتبر ، وقتی داشتم می رفتم ، صدای کمی گفت: برگرد و با کسی صحبت کن. به آهستگی روی پاشنه ام چرخیدم ، ظرف لاستیکی رست و سالاد را گرفتم و خودم را کنار کباب پارک کردم.

آن اسب تاریک تصمیم زندگی من را تغییر داد.

در ابتدا ، من مأمور شدم: آه ، لطفا کسی به من نگاه نکند. من می دانم که من میانسال هستم و تنها هستم. من فقط اینجا هستم تا یک گفتگوی بی معنی داشته باشم ، قسم می خورم! اما این دروغ بود. من به کسی احتیاج داشتم که از من می گوید ، شما نمی دانید چه اتفاقی برای ما افتاده است.

همان موقع ، تار موهای بور و بلندی چهار عیار همراه شوهرش کنارم نشست - و طولی نکشید که داستان زندگی او را می دانستم. نام او سوزان فلاورز بود ، اما نام مستعار او پری دریایی بود ، زیرا اولین کار او شنا با دلفین ها در Sea World بود. او در 20 سالگی به هاوایی نقل مکان کرده بود ، با یک جراح پلاستیک ازدواج کرد و یک سال قبل به بیرمنگام ، زادگاه همسرش نقل مکان کرد. او کوه های آلپ سوئیس را پیموده بود ، در توکیو شکوفه های گیلاس باریده شد و در رود اردن غسل تعمید شد. او حتی میزبان برنامه رادیویی خودش بود.

او پرسید چه چیزی مرا به شهر آورده است و من مختصراً در مورد رایان به او گفتم. او با چشمانی اشکبار به من نگاه کرد و گفت ، تو به من گوش می دهی: ما بهترین دوستان خواهیم بود ، آیا من را می شنوی؟ بهترین دوستان . من گیج شده بودم چه کسی غیر از آن گرین گیبلز چنین حرف می زند؟ من صادقانه هرگز کسی مثل او را ندیده بودم ، خیلی عجیب و غریب در عین حال بسیار بی شرمانه.

ما شماره ها را رد و بدل کردیم و اندکی بعد ، او مرا به یک جمع کوچک در خانه اش دعوت کرد. من به یاد می آورم که فکر می کردم که چقدر دوست داشتنی من را شامل کند ، اما زندگی من چالش برانگیز بود و من نمی خواستم به طبیعت خوب او تحمیل کنم.

همه اینها چند هفته بعد تغییر کرد. همانطور که لباسهای رایان را جمع می کردم ، آنچه در جنوب می خوانند کاملاً از هم گسیخته بود. ماه ها دو انتخاب داشتم - احساس یا عملکرد - و مجبور بودم که کار کنم. اما اکنون ، بدون هشدار ، عذاب ناشی از آنچه پسرم متحمل شده بود ، مرا تحت فشار قرار داد و فکر کردم دیگر نفس نمی کشم.

من در تاریکی روی تخت قدیمی رایان حلقه زدم و چنان گریه کردم که اتاق چرخید. من فکر کردم که به سوزان زنگ بزنم اما از فرار او ترسیدم. در شب سوم بی خوابی ، اهمیتی ندادم. وقتی او جواب داد ، تنها کاری که می توانستم انجام دهم هق هق گریه بود. من گفتم که من در راه هستم - و در 20 دقیقه او با یک دستگاه پخش سی دی و سوپ خانگی درب من بود.

روی کاناپه فرو ریختم. او راهی دور از خانه ایستاد ، و من فکر کردم که چگونه کل صحنه بدبخت باید او را از پا درآورد. اینجا زنی بود که او به سختی می شناخت و جلوی چشمانش می گشود. سپس او یکی از شجاع ترین چیزهایی را که شنیده ام گفت: دایان ، غم و اندوه تو مرا نمی ترساند. و هنگامی که سی دی اتاق را پر از آنچه را که فقط افراد آسیب دیده می توانند بشنوند و تنها زمزمه کننده دلفین می دانست بازی کند ، روی زمین نشست.

چشمامو بستم و خوابیدم.

در ماه فوریه ، سوزان برای اجرای آواز برادری در مرکز هنرهای زیبا رایت ، در سامفورد ، به من پیوست. اعضای سیگما چی عمل خاص خود را داشتند ، اما رایان تا پایان آنجا نبود. او خودش را به کنار صحنه چرخاند ، به آرامی به پاهای خود برخاست و - با برداشتن چند قدم اول بعد از هشت ماه - فینال را خواند.

سه هزار نفر با او بلند شدند.

با کمک واکر و در نهایت عصای بازو ، رایان هر هفته زمین بیشتری را می پوشاند. و اگرچه او همیشه به بریس های پا و پا احتیاج خواهد داشت ، اما در 7 آگوست 2011 - 14 ماه پس از تصادفش - او عصای خود را به من پیشنهاد داد و تا پایان عمر بدون دست راه رفت.

اعلامیه سوزان به حقیقت پیوست: ما بهترین دوستان شدیم. و گاهی اوقات حالا که در ایوان پشتی او نشسته ایم ، فکر می کنم ، من ترک کرده بودم من رایان را از مدرسه برداشته و به خانه نشویل برگشته بودم . بدون او نمی توانستم اینجا بمانم . اما من ماندم - زیرا یک شب در یک فروشگاه مواد غذایی برگشتم و آماده دریافت آنچه در طرف دیگر امید هستم.

درباره نویسنده

Diane Penney ، برنده مسابقه Life Lessons امسال ، یک مداخله گر در مطالعه است که با کودکان مبتلا به نارساخوانی کار می کند. او با پسرش ، رایان ، در بیرمنگام ، آلاباما زندگی می کند ، جایی که او داوطلبانه برای یک سازمان نجات طلایی ، نجات می یابد ، در فروشگاه های صنایع دستی معطل می ماند ، و مدال های معجزه آسا ، مقدسین کاتولیک را می دهد.