چگونه یک جفت مخاطب بیش از چشم انداز من تغییر کرد

یک ماه قبل از 13 سالگی ، دنیای من از سطح مسطح به حالت کاملاً بعدی ، از مات به براقیت تماشایی و از دور به فوری و از نزدیک منفجر شد. حرکت از نزدیک بینی با دیواره ضخیم به دید کامل به صورت دو دیسک کوچک که در هر چشم غیب من فرو رفته بود ، مرا در یک واقعیت جدید غرق کرد که از لحاظ عمق و رنگ هر دو نفس گیر و ترسناک بود: دنیای واقعی! این تحقق زندگی در تمام ابعاد آن ، و من به عنوان یک شرکت کننده ، نه فقط ناظر ، مسیر زندگی من را تغییر داد - و از آن زمان تا امروز هر روز ادامه دارد.

دانشجو و ساکت ، با چتری های ناهموار که به بالای لیوان هایی به ضخامت نازک ترین نان ورقه ای آویزان بود ، من دانشجوی خجالتی و انفرادی بودم که دستهایش را جلوی کلاس ها جمع کرده یا در پشت کافه تریا خسته می شدم. بیش از حد بزرگ و چاق ، تقریباً از نظر قانونی نابینا بودم. پشت شیشه های پلاستیکی رنگ آمیزی صورتی و مستعد شکستن مخفی شدم و از میان قاب هایی که با طرح بیمه خانواده ما رایگان شده بود ، مخفی شدم. آنها از روی وزن تمایل داشتند به نوک بینی من بلغزانند ، و این باعث می شود حتی بیشتر چشم برهم بزنم و دیدن را دشوارتر می کنم. طولی نکشید که آنها از جویدن دوره ای توسط سگ با نوار چسب آغشته شده و آغشته شدند.

از وقتی که یادم می آمد ، هر روز صبح با دنیایی بی شکل بیدار می شدم. برخلاف رویاها یا افکار ، که واضح بودند ، واقعیت چیزی جز اشکال و مبهم مبهم نبود. آستیگماتیسم شدید - وضعیتی که در آن من فوتبال کره کره چشم دارم تا کره کامل ماه ، که به من دید دو برابر می دهد - لنزهای من را ضخیم و منع می کند. آنها تعریف کافی برای پیمایش را ارائه دادند اما جهان را مسطح کردند. در مقایسه با مکانهای وسیع و پرنشاطی که در تصوراتم زندگی می کردم یا هنگام خواندن ، زندگی واقعی مانند تماشای حوادث احساس می شد و مردم از طریق یک سوراخ چوبی هواپیما عبور می کردند. با ادامه ضعف بینایی و ضخیم شدن لنزها ، مبلمان ، صندلی ها ، تخته سیاه و چهره ها سال به سال صاف می شوند.

در آستانه 12 سالگی ، در تصادف اتومبیل سر من شیشه جلو را شکست که من را به کما فرو برد و هیچ کس فکر نمی کرد از آن بیدار شوم. همانطور که بهبود یافتم ، به شدت از جهان های متفاوتی که در آن بیدار نشده بودم ، یا در آن دیگر وجودم متوقف شده و یا در آن هر شخص ، چیز یا فکر دیگری می تواند وجود داشته باشد ، آگاه شدم.

زندگی همانطور که می دانستم قابل تغییر است. این تحقق باعث ایجاد انبوهی از انتخابهای ظریف شد که خانواده مهاجر محافظه کار من را گیج کرده است: من شلوارک کوتاه امتحان کردم ، با پسران دوست شدم و شلوار جین پوشیدم - همه قبلاً زبون بود. سپس ، تقریباً یک سال پس از سقوط ، من مبلغی را که پس انداز کردم برای یک عمر حساب کردم و لنزهای تماسی مخصوصی سفارش دادم ، به این امید که دیدم را طوری اصلاح کنم که عینک نتواند. والدین صرفه جوئی من احتمالاً هرگز هزینه اضافی را در نظر نگرفتند ، با توجه به اینکه عینک برای مدرسه کار می کرد و به هر حال من از ورزش ممنوع بودم.

ما به فروشگاه های نوری در فورد فیرمونت خود سفر کردیم ، شیشه ماشین قاب های ذرت و آسمان ابری همه چیز را در سایه انداخت. از ساختمان های اداری ، فروشگاه های جعبه فروشی ، سالن های سینما ، نمایندگی های فروش اتومبیل و مراکز خرید نواری عبور کردیم که هرکدام با فضای مستقیم پارکینگ خاکستری احاطه شده اند. این مجتمع بزرگ خرید به عنوان قلعه ای بر فراز خندق آسفالت شناور بود که پر از تکه های تار بود و از خریداران خالی بود. هر چیز مات و صاف به نظر می رسید و هیچ چیز برجسته نبود.

در فروشگاه تلاش کردم تا دیسک های سفارشی را که برای من ساخته شده اند ، در چشمانم قرار دهم. بعد از بیش از یک ساعت از دست دادن آنها و چشمک زدن روی آنها ، سرانجام با کمی تلاش آنها را قرار دادم. ایستاده ام ، لیوان ها را در دست گرفته ام و تاب می خورم ، دیوارهای قرمز به وضوح روشن هستند. صندلی هایی از کف بیرون زده ، قفسه های عینک به جلو شناور شدند و چهره ها به طور ناپسندی نزدیک شدند. اوضاع به گونه ای جهید و رقصید که گویی من در سوراخ خرگوش روانگردان آلیس افتاده ام. گیج و حالت تهوع ، مجبور شدم بنشینم.

چشمانم را بستم و اجسام بیگانه درون آنها را احساس کردم. می خواستم آنها را پاره کنم اما در عوض چشمهایم را باز کردم. مادرم بی تاب به من نگاه می کرد ، بنابراین من وقتی ایستادم از فروشگاه دوباره ایستادم و او را نگه داشتم. ماشین بین خطوط زرد روشن و تازه رنگ آمیزی شده تکان دهنده و غریب به نظر می رسید. از داخل ، مادرم در مسافر را هل داد و من با پرت شدن ، وزین و تهدید آمدن من به عقب پریدم.

همه چیز اکنون یک چیز ، یک شی to قابل بحث بود ، چیزی برای مانور ، واقعی و سنگین. صندلی های وینیل به رنگ نارنجی منجمد با ترک های کثیف و هزار سوراخ سوراخ دار به نظر می رسید. به نظر می رسید سقف روی سرم آماده است. از پنجره پایین پایین غلت خوردم و در حالی که از پارکینگ بیرون می آمدیم نفس نفس می زدم. جاده ، پیاده رو و ساختمان با ابعاد حیرت انگیز بالا و پایین رفت. اشیا lo نزدیک ، نزدیکتر و نزدیک ترند. آسمان خود به رنگ سفید و خاکستری و آبی ملایم ، دارای خشت و رنگ و نور سوخته است و به دور از تاریکی پرواز می کند. دستگیره درب ماشین را گرفتم. احساس می کردم در کشتی موشکی هستم و از مدار خارج می شوم.

جهان ناگهان تغییر کرده بود. قبلاً ، جابجایی در آن یک تجربه بی روح بوده است ، یک تمرین غیر جالب باید تا کتاب بعدی تحمل شود ، مثل اینکه یک چوب سنگریزه را با یک چوب از پیاده رو عبور دهید. اکنون هر چشمک چشمگیر و آشکار بود و هر برداشت جدیدی امکانات جدیدی را برانگیخت.

آنچه در لحظه ای که مخاطبین را در چشمانم قرار دادم متوجه شدم این است که جهان رنگارنگ و واقعی است. که من واقعی هستم از آن روز به بعد ، دنیا با تمام پیچیدگی هایم برایم آواز خواند و هرچه بیشتر به آن توجه کنم ترانه گیج کننده تر می شود.

تقریباً 30 سال بعد ، من هنوز می خوابم و اساساً نابینا می شوم. دخترانم تعجب می کنند که من می توانم در اتاق های تاریک گشت بزنم و شک دارم که من توانایی خلبان سازی مثل یک خفاش را پیدا کرده ام. همانطور که پیر شده ام ، سایر حواس من ، که در اثر گیر افتادن من در دیواره های شیشه ضخیم و خراشیده شده ، حاد و قوی باقی می مانند. هر از چند گاهی اتفاق می افتد که من یک لنز تماسی را از دست می دهم و نمی توانم - بین کار ، مادری و هزینه فوق العاده لنزهای مخصوص - جایگزین آنها شوم. من دوباره به دنیایی مسطح ، ثابت و خاکستری سقوط می کنم. بعد از یک هفته ، من شروع به عقب نشینی می کنم. بعد از دو هفته ، دیگر با دوستان تماس نمی گیرم و بی حوصله خجالتی می شوم. و بعد ، همانطور که صبح اول بود ، کره چشمهایم را پیدا کردم و دنیا ظاهر می شود ، و مرا به غواصی دعوت می کند.

من فقط می توانم تصور کنم که بیدار شدن و قادر به دیدن ، دیدن واقعی چگونه است. به من گفته اند که بینایی من برای جراحی بسیار شدید است. و حتی اگر ممکن بود ، مطمئن نیستم که آن را بخواهم. هر روز یک تحول است: من بیدار می شوم ، لیوانم را می کشم و به سمت حمام می روم تا مخاطبینم را بگذارم. با این کار ، من از دنیای نامشخصی حرکت می کنم که مسطح و ثابت است و به جهانی پویا و عمیق غیرممکن می رسد. این باعث تعجب می شود که سایر سطوح عمق و حرکت در اطراف ما وجود دارد - گویا برای دلسوزی می توانیم لنزهای تماسی را خریداری و قرار دهیم تا به ما کمک کند ببینیم چگونه جریان می یابد. من از بینش هایی که ناشی از رفع بینایی روزمره و زنده بودن است ، سپاسگزارم. هر روزی که از نابینایی به دیدن تبدیل می شوم یک لحظه یوریکا است.

درباره نویسنده سوفیا تزنگ یک مشاور سازمانی حرفه ای و مادر مجرد سه دختر است. او در پورتلند ، اورگان زندگی می کند و دوست دارد به پیاده روی ، دوچرخه سواری ، شنا و یوگا بپردازد.

مقاله دوم را اینجا بخوانید: چگونه یک بیمار ایمان من را به پزشکی تجدید کرد