چگونه Taffy Brodesser-Akner در استرس رشد می کند

معلم یوگای من ، 23 ساله و زیبا مانند یک آهنگ و روزی به من گفت که او به هنرهای یوگا رفته است زیرا تجارت بازیگری به او احساس می کرد زنده زنده خورده شده است ، بالای بدن بی اثر ما ایستاده است و این همان چیزی است که او می گوید: ما برده سر و صدای سرمان هستیم. سپس او می گوید ، فکر خود را درب منزل بگذار. می توانید در هنگام بیرون آمدن آنها را تحویل بگیرید.

او این را دو بار در طول 10 دقیقه كلاس 60 دقیقه ای می گوید كه می تواند صرف ورزش شود اما در عوض روی زمین خوابیده است. او این را می گوید علاوه بر شش دقیقه سخنرانی قبل از کلاس و سه دقیقه استراحت که بعد از کلاس به ما می دهد ، در آن زمان ما 90 ثانیه دیگر برای او خواهیم داشت تا این مقادیر را به ما یادآوری کند و سپس از مضامین معنوی فراخوانی کنید تا از ما بخاطر نمایش دادن تشکر کنید.

در وسط ، او درمورد این واقعیت اظهار نظر می کند که تاکنون ، ممکن است افکار ما ، که درب منزل مانده بودند تا بتوانیم راه را برداریم ، دوباره به داخل استودیو سرازیر شده اند. او می گوید آنها را مانند ابرهایی که در کایرون مغز من عبور می کنند ، در نظر بگیر ، هیچ چیز قابل پرداخت یا جذب نیست.

ما وقتی این حرف را می زند ارتباط چشمی برقرار می کنیم. چشمانم را کمی باریک می کنم و لبهایم را جمع می کنم و متفکرانه سرم را تکان می دهم ، و می دانم اگر می دانست اکنون در ذهن آسمان ابری من چه می گذرد ، او چه می کرد؟ من تعجب می کنم اگر او می دانست من قصد ندارم جلوی افکارم را بگیرم ، او چه می کرد؟ من تعجب می کنم اگر او در مورد افکار من درباره افکار من اطلاعاتی کسب می کرد ، چه می کرد - چطور من فکر می کردم که این افکار در مورد افکار چگونه از ابر دور می شوند. فکر می کنم اگر او می دانست ، سقف این کل استودیوی بنفش را از بین می برد.

معلم یوگا می خواهد من برای پاک کردن ذهنم. او از من می خواهد که فقط یوگای خود را انجام دهم (اگر تعداد سخنرانی های جمع شده او را به حساب نیاورید ، اینقدر یوگا نیست). پادکست سلامتی که گوش می دهم می خواهد روتین داشته باشم. متخصص تغذیه من فکر می کند که برای انتخاب بهتر باید برنامه ریزی بهتری داشته باشم. معلمان مدرسه بچه های من فکر می کنند باید سرعتم را کم کنم. دوستان من می خواهند به یک عقب نشینی مراقبه بروند. همه آنها می خواهند که من به این چیز مسالمت آمیز ، این چیز آگاه تبدیل شوم. آنها می خواهند من از افکار سرزده آزاد شوم. آنها می خواهند من زندگی خود را برای حداکثر پیش بینی با حداقل استرس تنظیم کنم. آنها در تلاشند تا مرا به نژاد جدیدی از زن تبدیل كنند: زن به شدت هنگ كرده.

زن بسیار منظم ایده آل امروز است. او هر بار یک کار می کند. او از روال معمول خود دور نمی شود. او ذهن آگاهی را تمرین می کند. او کلاس 8 صبح پنجشنبه Pilates را از دست نمی دهد. تلفنش را در اتاق دیگر می گذارد. او همان كسي است كه قرار است تلاش كنيم ، حتي اگر بعضي از ما آنقدر از اين آرمان فاصله داشته باشيم كه در مورد زن هايي از اين دست بشنويم و تصور كنيم مردم شوخي مي كنند. به این معنی که من برخی از زنان کاملاً منظم را می شناسم. آنها آنجا را می کشند. آنها خوشحال و متمرکز هستند و این کار را انجام می دهند. من تصور می کنم گاهی اوقات یکی از آنها باشم. من تصور می کنم کسی هستم که مثلاً فراموش نمی کند روز تمرین گروه است یا امشب کلوپ کتاب بود ، نه ، صبر کن ، دیشب؟ چه کسی - البته همه اینها از لحاظ تئوریک است - با وجود اینکه چندین بار به او گفته شده و در تقویم ذکر شده است که ما می خواهیم به یکی از مراکز خرید برویم ، در یک سالن سینمایی متفاوت از همسرش حاضر نمی شود. یک زن بسیار منظم بودن به معنای این است که می توانم خودم را از توانایی چند وظیفه ام خلاص کنم. او می خواست من تماس تلفنی را تمام کنم و سپس شام را بپزم و واقعاً در لحظه باشم.

او زندگی من را عالی می کند. پس چرا فقط ایده او مرا با وحشت پر کرده است؟

در نظر بگیرید: در سال گذشته ، من 12 داستان مجله - 90،000 کلمه ای که واقعاً چاپ شده اند - را برای کارم در این دانشگاه نوشتم نیویورک تایمز . برای هرکدام ده ها نفر مصاحبه کردم. من یک کار تحقیقاتی کردم که به دو برابر معمول مصاحبه نیاز داشت. من رمان خود را که در ژوئن منتشر شد ، اصلاح کردم. من 40000 کلمه از یک رمان دیگر نوشتم و آن را نیز فروختم. بیش از دو بازی فوتبال (پسر کوچکتر) و دو بازی بسکتبال (بزرگتر) از دست نرفتم. آنها در تمام طول سال بازی می کنند. مهمانی برپا کردم. وعده های غذایی را برای مادر دیگری ترتیب دادم که مچ دستش را آزار داد. من با دقت به حرفهای فرزندانم گوش می دادم و سعی می کردم آنچه را که در وعده ناهار خورده اند و با چه کسانی دوست هستند ، فریاد بزنم. من یک سگ گرفتم من یک سگ را آموزش دادم. من از یک سگ دلخور شدم. من عاشق یک سگ شدم من در تلویزیون و پادکست ها ظاهر شدم. بچه هایم را برای اردو زدن سوار اتوبوس کردم و بعد از چند ساعت به تور کتاب رفتم. دیدم ستاره ای متولد می شود دو برابر. من فصل اول را تماشا کردم جانشینی . من همه را تماشا کردم آمریکایی ها با شوهرم ، زیرا مهم است که یک نمایش با هم داشته باشیم. من دو بار در کلوپ کتابم شرکت کردم و کتاب ها را خواندم. من در کنفرانس های والدین و معلمان شرکت کردم. (من غذا نخریدم و نمی پختم ، اما شوهرم خرید کرد و من وقتی خانه نبودم بیشتر می توانستم خودم را تغذیه کنم.) من دختر خوبی بودم. من یک خواهر خوب بودم. من تمسخر باروری بودم.

همکارانم از من وحشت داشتند. دوستان از من پرسیدند که چگونه این کار را کردم مردم در توییتر مسخره ام كرد من با همه آنها صادق بودم: من به آن نیمه اعتماد کردم. من این کار را با یک زن انجام دادم ، بگذارید اسمش را بگذاریم ، زن بسیار هفازارد. من فرسوده و بی نظم بودم. من 10 هزار برگه روی صفحه کامپیوترم داشتم. من همیشه دوش نمی گرفتم. من کنار بچه هایم روی کاناپه نشستم و تظاهر به تماشای فیلم در حالی که واقعاً کار می کردم ، کردم. من تمرینات فوتبال را به اشتباه در تقویم خود وارد کردم. من این کار را با بازی نیز انجام دادم ، و باید یخ زدگی یک اتومبیل سواری را تجربه کنم که در آن یک کودک 8 ساله با محافظ چاق که قول داده بود می تواند دروازه بان را بازی کند یک ساعت در مسیر اشتباه رانده شد تا فقط متوجه شود که این بازی چهار ساعت دورتر بود… سه ساعت پیش. یکی دو بار فراموش کردم که با ماشین کارپول رانندگی کنم. فقط یک دقیقه به آن فکر کنید. یکی دو بار بچه ها را منتظر گذاشتم تا آنها را تحویل بگیرند و من غافل از اینکه منتظر بودند نشستم. من به هیچ یک از اینها افتخار نمی کنم

و سپس مواردی که در کنترل من بود: یک شام را ترک کردم تا به دستشویی بروم ، زیرا ناگهان ، در دوره سالاد ، متوجه شدم که چگونه یک مشکل ساختاری در رمانم را حل کنم. بیشتر از همه ، من به افرادی که س askedال کردند ، گفتم ، هنگام ضربه الهام گرفتم. وقتی جواب درست جلوی من نشست ، من آن را محکم رد نکردم. نگذاشتم ابری باشد که رانش کند. من چیزی را که یک زن کاملاً مرتب صلح می نامد ، نداشتم ، اما من موفق شدم ، که صلح خودم از طریق یک بازی طولانی تر بود.

هیچ کس این پاسخ ها را دوست ندارد. آنها می خواستند بدانند که من در حال موفقیت و زندگی متعادل هستم. آنها نمی توانند هرج و مرج را تحمل کنند. آنها می خواستند بدانند که چگونه این کار را انجام دهند ، اما فقط در صورتی که این به معنای کاهش سرعت ، یک بار انجام یک کار ، یکبار فکر کردن یک فکر باشد (اما گاهی اوقات هیچ یک). آنها می خواستند قابل پیش بینی باشند و هرگز از درد ناشی از این کار آگاه نشوند. این منصفانه است ، من می گویم ، اما پس از آن شما خیلی موفق نخواهید شد. این برای افرادی که با آنها صحبت کردم بسیار ناراحت کننده بود. آنها گفتند که من زندگی خوبی ندارم ، خیلی پراکنده هستم و هیچ معنایی در آن ندارم ، و زمان پدر و مادرم را به خاطر نمی آورم زیرا وقتی در اتاق بودم هرگز واقعاً در اتاق نبودم. آن حضور یک هدیه است.

به من گفته می شود که روال و ساختار برای اعصاب مفید است. به من گفته اند که پیش بینی و ذهنیت به من قدرت و آرامش می دهد. من به آنها اعتقاد دارم ، اما این را نیز در نظر بگیرید: اگر اهداف من هیچ ارتباطی با صلح و آرامش نداشته باشند چه می كنم؟ اگر آرامش و آرامش آخرین چیزهایی باشد که می خواهم چه کنم؟

من دوران کودکی خود را صرف کردم در آینده ، تماشای ساعت شیث توماس بر روی یک دیوار خاکستری از زندان با حداکثر امنیت مدرسه مذهبی همه دختران من.

دبیرستان یکی از آن سیستم هایی است که برای از بین بردن نوع خاصی از افراد راه اندازی شده است. از همان لحظه شروع کلاس نهم ، شما به یک دارت که مستقیماً به سمت یک آفتابگردان گره خورده اید ، بسته می شوید و با شروع پرتاب کردن ، هیچ فکر و تحقیری نمی تواند حتی کوچکترین لغزش را برطرف کند. که نمی خواهد بگوید من کلاس نهم خراب شدم. این گفته می شود که من بعد از پیچاندن کلاس نهم فکر نمی کردم که هر نوع کار پاکسازی اثری داشته باشد.

بسیاری از همکلاسی های من رشد کردند. آنها کلاسهای AP را گذراندند و سخنرانی کردند و پیراهنهای خود را جمع کردند و از آنها جدا شدند. آنها دریافت کنندگان لبخندهای گرم معلمان بودند. من هر سال تحصیلی را با خوش بینی و هدف شروع می کردم و سپس اتفاقی می افتاد. تمرکزم تغییر می کند. من یک قدم را از دست می دادم ، یا به احتمال زیاد ، هرگز از ابتدا به کاری که می کردیم تمایل پیدا نکردم. من چنین اشتیاق عمیقی برای احساس موفقیت داشتم. اما تا ماه اکتبر ، کوله پشتی خود را به خانه آوردم و اجازه دادم ، یک تاری ، چیزی دیگر که روی آن تمرکز نکردم ، در گوشه اتاق من بماند.

و بنابراین دیوار را تماشا کردم. بیست و چهار دقیقه قبل از پایان این کلاس است. دو ساعت مانده به ناهار. سه ساعت و نیم تا روز تمام شده است. چهار روز تا هفته تمام شده است. سه هفته تا پایان ترم گذشته است. چهار روز تا هرگز لازم نیست دوباره کلاس نهم ، کلاس دهم ، یازدهم باشم.

من در مدرسه شکست خوردم - بدون شک. نمرات پایین نیست. شکست. وقتی می خواستم به انگلیسی فکر کنم ، من را وارد کلاسها کردند و مجبور کردند به ریاضیات فکر کنم. وقتی می خواستم بخوانم یا بنویسم مجبور شدم والیبال بازی کنم. وقتی می خواستم بسکتبال بازی کنم مجبور به خواندن و نوشتن شدم.

خارج از مدرسه تفاوت چندانی نداشت. شام در ساعت 6:30 و ساعت خواب در 9 صبح بود. روزهای یکشنبه شنا بود و تقویم تعطیلات یهودیان. من در کنیسه یوم کیپور می نشستم ، که بی پایان بود. تا اینکه یک روز فهمیدم می توانم با بقیه افراد ورق بزنم. می توانستم بایستم و بنشینم و تعظیم کنم. اما می توانم فکر کنم می توانم برنامه ریزی کنم. می توانم داستانهایی را که می خواهم بنویسم و ​​مکانهایی که می خواهم بروم را در خواب ببینم. در سکوت ، هنوز می توانم جلو بروم. شما می توانید بدن من را در جای خود نگه دارید و آن را موظف کنید که در انواع مکان ها نشان داده شود. اما اگر لحظه مکیده شود ، من می توانم در گذشته یا آینده زندگی کنم. می توانم هر جا که خواستم زندگی کنم.

اکنون ، هیچ کس نمی تواند به من بگوید که وقت جبران وقت من تمام شده است. هیچ کس نمی تواند به من بگوید که چگونه وقتم را بگذرانم. هیچ کس نمی تواند به من بگوید که اجازه دارم در داخل جمجمه خودم چه کار کنم.

بعد از دانشکده ، زندگی آمد سریع به من مراجعه کنید: یک کار اول ، اولین اخراج ، یک کار بعدی ، یک دوست پسر ، یک شوهر ، یک کودک. در اولین سالگرد تولد پسرم ، من یک کرگدن پر و یک پرستار کودک برای او گرفتم. او هفته ای سه بار ، هر بار سه ساعت می آمد. دوستم لیزا ، که در همان هفته من بچه دار شد ، ماه ها قبل به کارش برگشته بود. وی از من پرسید که آیا می خواهم در کلاس یوگا شرکت کنم یا مانیکور کنم.

به او گفتم نه به او گفتم که قصد دارم به نوشتن برگردم. قصد داشتم به نزدیکترین مکان ساکت و آرام بروم و بنشینم و تا سه ساعت تمام نشده به بالا نگاه نکنم. من قصد تولید داشتم. بعد از این همه مدت ، من قصد تولید داشتم.

مدتها بود احساس مرگ کرده بودم. کار برای افراد دیگر ، کار در یک شرکت اینترنتی نوپا ، که می دانستم تماس من نیست اما نگرانم بهترین کاری است که می توانم انجام دهم. من نگران بودم که کسی هستم که فقط چند ایده دارد و وقتی آنها تمام شد ، دیگر چیزی برای نوشتن ندارم. اما من نشستم تا این کار را بکنم ، ترس از اینکه دوباره در کاری بی روح کار کنم بسیار بزرگ بود و ایده ها به وجود آمد. و سپس آنها مدام می آمدند.

کاری که من انجام نمی دهم تلاش برای کنترل زمان و مکان ایده ها است. چه اتفاقی می افتد اگر من در کلاس یوگا باشم و اجازه دهم ایده رمان بعدی ام مانند ابر عبور کند؟ یا اگر زمانی که قرار بود در پیاده روی صبحگاهی خود باشم و به من بگویم که جواب پایان یک داستان در آینده نزدیک است ، من از این آزار و اذیت چشم پوشی می کردم ، فقط اگر من می نشستم و آنها را دریافت می کردم؟

این افکار که همه افراد وقت زیادی را صرف تلاش برای بدرقه کردن می کنند - آنها هدیه هستند. آنها نعمت هستند. آنها چیزی هستند که باعث زنده شدن ما می شوند.

در اینجا نکته ای درباره ذهن آگاهی و روال و کندی وجود دارد: آنها از نظر تئوری عالی هستند ، اما وقتی اهمیت آنها بیشتر از مواردی شود که قرار بود برای شما فراهم کنند ، خطری ایجاد می کنند. آنها می توانند صداهایی را که به شما می گویند چگونه زندگی می کنند غرق کنند و این چیزی است که من از آن می ترسم. این افکار که همه افراد وقت زیادی را صرف تلاش برای بدرقه کردن می کنند - آنها هدیه هستند. آنها نعمت هستند. آنها چیزی هستند که باعث زنده شدن ما می شوند.

در Whole Foods مجلات کاملی به ذهن آگاهی اختصاص دارد. شیشه های ذهن آگاهی وجود دارد. پسرم از کلاس اول یک خانه آورد - یک بطری پلاستیکی با زرق و برق که مانند کره برفی کار می کند. شما آن را تکان دهید و سقوط زرق و برق را تماشا کنید و قرار است شما را آرام کند. ژورنال های هدف و دفترچه خاطرات معمول وجود دارد که به شما اجازه می دهد به خودتان یک ستاره بدهید - بدهید! خودت! آ! ستاره! - برای دانستن اینکه روز شما چگونه می گذرد. اکنون می توانید به خودتان جایزه بدهید که قابل پیش بینی هستید! به کودکان مدیتیشن آموزش داده می شود تا بتوانند دروس احمقانه ما را به خانه ما بیاورند.

من می فهمم که چرا این اتفاق افتاده است. من حتی خوشحالم که این اتفاق افتاده است ، بنابراین اکنون افرادی که از خستگی زیاد رنج می برند می توانند ابزاری برای آرام کردن خود و زبانی برای برقراری ارتباط داشته باشند. اما این فقط برای افرادی که به آن نیاز داشتند اتفاق نیفتاد. وقتی زندگی هنگی جریان اصلی پیدا کرد ، داشتن عقلی مثل ذهن من به نوعی شورش طلبانه شد: یکی که همیشه در حال دویدن است ، دیگری که خسته نشود ، دیگری که به من بپیوندد و به من دستور دهد یک میلیون کار را همزمان انجام دهد. به نوعی کسی که از آن حمایت می کند قابل اعتراض است. پراکنده شدن برانداز شد.

توی سرم ، می دوم تا پرواز کنم. در ذهن من ، کلمات از رنگ ساخته شده اند و در حالی که من پرواز می کنم ، جملات به من اجازه می دهد تا به آرامی فرود بیایم. اینگونه شد که من نویسنده شدم. صفحه به سادگی یک جلوه سازمان یافته از سر من است. من به خاطر صفحاتم مورد ستایش قرار گرفته ام. با وجود این ، من هنوز بخاطر سرم انتقاد می شوم. اما فقط برای یک دقیقه از طرف دیگر به آن بپردازید. در نظر داشته باشید که تفکر همان چیزی است که کل کار بر روی آن بنا شده است - اینکه بدن چیزی است که مغز را نگه می دارد ، همه اینها وجود دارد تا افکار هر زمان و هر طور که دوست دارند بیایند.

قیمت وجود دارد من هزینه زندگی در این راه را پرداخت می کنم. مبادا بیش از حد اعتماد به نفس پیدا کنم ، مبادا به نظر می رسد که من یک فرمول جادویی پیدا کرده ام ، در اینجا آن است ، به نفع افشای کامل: زندگی من آشفته است. ذهنم مغشوش است. اما هیچ کس نتوانسته است من را متقاعد کند که ارزش ذهنی که آشفته نباشد بیشتر است.

بعضی اوقات نمی توانم کلمات را شب متوقف کنم و مجبورم یک یا دو دقیقه نوع خاصی از تجسم را انجام دهم تا جلوی آنها را بگیرند. گاهی اوقات وقتی کودک 8 ساله ام مشغول تماشای تلویزیون است ، دست او را به سمت بالا می گیرم و یادداشت می کنم که کودک بچه آن تقریباً از بین رفته است و من تعجب می کنم که آیا من واقعاً برای همه آنها آنجا بودم - آیا واقعاً برای هر کسی آنجا بودم از آن (من همچنین تعجب می کنم که آیا این سود به افراد دیگری تعلق می گیرد یا اینکه اصلاً اصلاً اهمیتی ندارد.) وقتی جوش خورد ، کاری را که باید انجام دهم انجام خواهم داد. گریه خواهم کرد. من در وسط روز تلویزیون تماشا می کنم. من یک بسته سیگار می خرم و فقط یک دود می کشم. من هیچ کدام از اینها را تأیید نمی کنم. شاید تاکنون ببینید که من سعی نمی کنم زندگی تحسین برانگیزی داشته باشم - فقط زندگی خودم.

اما گاهی اوقات برای اولین بار در بهار روی صورتم آفتاب می گیرم. یا متوجه می شوم که درخت سگ گل شکوفا شده است. گاهی اوقات من شاهد خواندن کودک 11 ساله ام هستم که چشمانش هر چند دقیقه یکبار پلک می زند. من این را طبق برنامه خودم انجام می دهم. من هیچ چیز دیگری را مقصر آن نمی دانم. بعضی اوقات ، اگر لحظه ای عالی باشد ، در آن می مانم. در مواقع دیگر ، برای لحظات بهتر برنامه ریزی خواهم کرد. من بر این دیدگاه اصرار دارم که شکسته نیستم. که افکار وجود دارد تا به من بگوید چگونه زندگی ام را ادامه دهم. که نمی توانم آنها را رام کنم. که نمی توان رامش کرد.

اگر به بیش از این نیازی نداشته باشم چه؟ اگر من به سبک زندگی احتیاج نداشته باشم چه؟ من همین شرط را گذاشته ام که همه دارند ، این است که آنها به بهترین وجهی که می دانند چگونه زندگی می کنند ، زندگی می کنند و روزی من مجبور خواهم شد برای آن جواب بدهم: من مجبورم به خاطر حواس پرتی ام به بچه هایم پاسخ دهم. یاد خواهم گرفت که به دلیل تمرکزم مشکلی پیش آمده است. اما من نمی توانم زندگی ام را ادامه دهم ، زیرا مجبورم که پاسخگوی آن باشم. من در عوض امیدوارم که فرزندانم را تربیت کنم تا ببینند که پیگیری برای رسیدن به زندگی بهتر از پیگیری برای ارزشی است که شما تقسیم نمی کنید.

شاید هر دو حق با ما باشد: من و زن به شدت هنگ کرده. (و هرکسی که آن مجله ذهن آگاهی را می نویسد.) ما هر دو به ورطه ای خیره شده ایم و سعی می کنیم بفهمیم چگونه زندگی کنیم. این چیزی است که همه ما می خواهیم بدانیم. و هیچ یک از ما این را به طور قطعی نمی دانیم. من به هیچ کس حق ندارم که سعی کند این مسئله را کشف کند ، زیرا این س bigال بزرگ است. مطالعاتی وجود دارد که نشان می دهد مراقبه م worksثر است و افراد به طور روزمره پیشرفت می کنند. اینکه چیزی به نام چند وظیفه ای وجود ندارد.

هر چند آنها هرگز در مورد من مطالعه نمی کنند. آنها هرگز از من س questionsال نمی کنند که تجزیه و تحلیل هزینه و سود کل این زندگی چیست. اگر این کار را کردند ، به آنها می گفتم این کار آنها نیست. این که نحوه زندگی ما برای هر یک از ماست که باید با آن درگیر شویم. ما باید برای همیشه با انتخاب های خود زندگی کنیم. این برای ماست که سعی کنیم آینده را بازی کنیم و سعی کنیم خیلی پشیمان نشویم. گاهی اوقات با شیشه ذهن آگاهی پسرم روبرو می شوم. کاری را که انجام می دهم متوقف می کنم و آن را تکان می دهم. برای یک دقیقه می فهمم. یک دقیقه در اینجا هستم و اکنون. و سپس من تعجب می کنم که آیا من باید یک داستان در مورد شیشه های ذهن آگاهی بنویسم و ​​خوب ، اینجا این است.

تافی برودیسر-اکنر یک نویسنده ستاد برای است مجله نیویورک تایمز و نویسنده فلیشمن در دردسر است (17 دلار amazon.com )