من عادت داشتم چشمانم را به سمت نوجوانان بچرخانم ، سپس یکی را بزرگ کردم و نگرش من کاملا تغییر کرد

در اولین شب حضور در خانه ای که اکنون زندگی می کنیم ، داشتم پسرم را در رختخواب فرو می کردم که صدای ناخوشایندی از آن طرف خیابان شنیدم. رول بزنید رول بزنید با نگاهی بیرون از پنجره ، گروهی از بچه ها را دیدم که در پایین مسیر پیاده روی مدرسه در گوشه ما اسکیت بورد کردند. صدا چرخ های آنها در مسیر بتونی بود ، سپس کشیدن انتهای پشتی تابلوهای آنها در جاده بود.

رول بزنید رول بزنید آن را در کف پا احساس کردم.

پسرم سرش را از بالش بلند کرد. او 3 ساله بود ، گونه هایش هنوز به اندازه هلوهای رسیده ارزش دارند. آن چیست؟

فقط چند نوجوان آزار دهنده.

نوجوانان شب بعد و یکی پس از آن بازگشتند و اغلب در مدرسه معطل ماندند تا اینکه هوا تاریک شد. بیشتر آنها جلوی خود ، جایی که سنگفرش تازه بود آویزان می شدند ، اما گاهی اوقات آنها به زمین بازی مهاجرت می کردند ، جایی که گفتگوهای رنگارنگ آنها از بالای صفحه سیاه عبور می کرد و به ایوان ما می رسید. صبح می توانیم تاب های پیچیده یا هرمی از قوطی های ردبول را که در بالای اسلاید با دقت متعادل شده اند ، پیدا کنیم. طولی نکشید که حتی بچه هایم چشمهایشان را چرخاندند. اوه ، آنها می گویند. نوجوانان

گاهی اوقات از خیابان عبور می کنم و با اسکیت بازان روبرو می شوم. من می خواهم به یک علامت در کنار مدرسه اشاره کنم ، یکی از آن نوشته شده است ، ساده ، اسکیت بورد. (بعضی از روفین های باهوش روی شماره را چسبیده بودند.) من می گویم بچه ها ، شما واقعاً قرار نیست اینجا باشید. آیا کاری بهتر برای انجام دادن ندارید؟

معمولاً بچه ها فقط تخته های خود را زیر بغل می گرفتند و با هوای بره هایی که در اثر برخورد یک کولای آزار دهنده تولید می شوند متفرق می شوند. اما چند بار سر پا ایستادند. یک پسر بچه ونهای خود را به عرض شانه اش کاشت ، دستانش را روی سینه اش ضربدری کرد و گفت ، خانم ، ما فقط بچه هستیم. ما کسی را آزار نمی دهیم.

من گفتم ، شما بچه نیستید شما نوجوان هستید

شوهرم به داخل خانه برگشت ، به آرامی آن را به من شکست: شما می دانید که ما به زودی نوجوانان خودمان را خواهیم داشت ، درست است؟

سه بچه ما یکی یکی بزرگ شدند. آنها به صندلی جلوی ماشین مهاجرت کردند. وقتی وارد اتاق شدیم صحبت آنها متوقف شد. آنها درب دستشویی را بستند و به یخچال باز خم شدند و چهره هایشان با شکوه جلوه کرد و اعلام کردند ، ما چیزی برای خوردن نداریم. در مقطعی ، خرید پنیر رشته ای را متوقف کردم و شروع به خرید رامن کردم. آن زمان بود که می دانستم چه چیزی در راه است.

یک بعد از ظهر در پاییز گذشته ، از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم که 14 ساله ما روی اسکیت بوردی که با پول خودش خریده بود ، به زیبایی از راهروی جلوی مدرسه سر می خورد. رول بزنید هنگامی که به پایین رسید ، تخته خود را برداشته ، از شیب کوچک تا در قرمز حرکت کرد و همه کار را دوباره انجام داد. رول بزنید

و دوباره. رول بزنید

او مانند موج سواری پایین خم شده بود - یک بازوی جلو ، یک عقب ، دهانش یک خط جدی ، چشمان زیر کلاه بافتنی خاکستری. او هفته ها در حیاط پشتی ، سپس در محل رانندگی و در اینجا مشغول تمرین بود و یک جهش هوایی وحشی را در مقابل کل محله انجام می داد. سر و صدا مثل همیشه بود - مو بلند می کرد - اما نگاه صورت پسرم راکت را قابل تحمل ، حتی زیبا می کرد.

همانطور که تماشا می کردم ، به زمانی برمی گردم که بچه ها کوچکتر بودند و همه را از پله های جلویی دور هم می کردم تا یک عکس بگیرم ، یکی از صدها موردی که دقیقاً در همان نقطه گرفته ام. در آن زمان ، گرفتن عکس مناسب از هر سه نفر دشوار بود - کسی همیشه شکایت می کرد یا شخص دیگری را نیشگون می گرفت. بعلاوه ، روزهای اولیه عکاسی دیجیتال بود ، بنابراین بین فشار دادن دکمه و زمان شاتر گرفتن تصویر یک تاخیر وجود داشت. من خط معمول خود را تحویل دادم - بگو پنیر - و سپس دختران فرار کردند تا توله سگ جدید را در کالسکه عروسک خود ببندند.

فقط پسرم در ایوان باقی مانده بود ، روبرو روبرو. او پرسید ، مامان؟ آیا پنیر واقعی وجود دارد؟

چی میگی تو؟ ما به شیر ، دستمال مرطوب و صابون ظرف احتیاج داشتیم. آیا ما به پنیر هم احتیاج داشتیم؟ دختر بزرگم نیاز به مدل مو داشت. دختر کوچکم به کفش های جدید احتیاج داشت. مغز من این حلقه بی پایان از پدر و مادر را با بچه های کوچک پخش می کند ، و توجه به شخصی که روبروی من ایستاده را دشوار می کند. او نمی توانست 5 سال بیشتر داشته باشد.

منظورم این است که شما همیشه به ما می گویید پنیر بگوییم. آیا پنیر واقعی وجود دارد؟

سعی کردم توضیح دهم - این فقط یک کلمه است که باعث می شود لبخند بزنی - اما برای بقیه بعد از ظهر ، او با سوالات فلسفی بالاتر از درجه حقوق من مرا زد: اما چرا پنیر؟ چرا همه آن را می گویند؟

بعداً ، وقتی به تصاویر نگاه کردم ، دیدم که این تأخیر چهره خاصی از چهره پسرم را به خود جلب کرده است - حالتی که او در حال اسکیت بورد است اکنون می بینم. همان تمرکز و تمرکز ، همان کیف لب و برق چشمهای آبی وجود دارد. این صورت کودکی است که سعی می کند چیزی را کشف کند.

فقط چند نوجوان آزار دهنده. چقدر آرزو می کنم بتوانم آن را پس بگیرم. شانه های آن زن را بگیرید و قانون طلایی فرزند پروری را در گوش او نجوا کنید: هرگز نگویید هرگز.

کارهای بسیار کم بازدهی که یک نوجوان می تواند انجام دهد از بازی در خارج از خانه ، کامل کردن ضربه های تلنگر و چربی است. (متاسف، پاتوق . بازی نمی کند.) او می تواند به تلفنش چسبانده شود ، یا او فقط می تواند یک پیتزای یخ زده دیگر را گرم کند که مایه های سوسیس متحجر آن کف کف اجاق گاز توستر زندگی خود را خواهد گرفت.

حالا به جای دیدن مزاحمتی در آن طرف خیابان ، بچه ای را می بینم که گونه های صورتی و چشمانی روشن دارد. من بچه ای را می بینم که به طرز دیوانه واری تک سلولی و بسیار خنده دار است ، کسی که من را با عادت های مطالعه اش تا آستانه سوق می دهد (کل کلاس شکست خورد! قسم می خورم!) ، و سپس با کنجکاوی خود در مورد اتفاقات فعلی ، فیلم ها ، موسیقی ، سوشی مرا دوباره حلقه می کند ، کباب کره ای و البته کفش های کتانی. (همیشه کفش های کتانی.) جایی که من قبلاً می دیدم یک مشکل ساز در اموال عمومی غر می زند ، اکنون بچه ای را می بینم که فوتبال را پشت سر گذاشته و دارد به چیز جدیدی شاخه می زند. من بچه ای را می بینم که Clearasil را به لیست خرید اضافه کرد و سپس وانمود کرد که نمی داند برای چه کسی است ، بچه ای که پاهایش برای شلوار جین پسرانه خیلی بلند است اما کمر او برای مردانه بسیار باریک است.

من فکر کردم نوجوانان را درک می کنم ، زیرا قبلاً با دختر بزرگم که 17 سال دارد در آن بلوار رفت و آمد داشته ام. او در مدرسه راهنمایی ، نوجوان کتاب درسی فریاد می زد. ما به هم فریاد می زدیم ، و سپس هوا پاک می شود و او از من می خواهد که او را بر روی واژگان اسپانیایی امتحان کنم. پرش ، پریدن. پرواز ، برای پرواز. اجازه دهید ، ترك كردن. اما پسرم ترجیح می دهد پا به رینگ نگذارد. او صدای خود را بلند نمی کند - او فقط درگیر نمی شود ، عذرخواهی نمی کند یا هر کاری که می خواهید انجام می دهد. او غیرقابل حل است ، که می تواند به روش خود خشمگین باشد. تنها وجه مشترک دو بچه بزرگتر ما نیاز آنها به فضا و تعداد زیادی از آنها است. آنها ترجیح می دهند من و شوهرم دیده و نشنیده شویم. اما این نوجوانان تنبل ، بدخلق و بسیار کوله پشتی هنوز مردم من هستند و من دوست دارم در مدار آنها باشم خواه ناخواه در من باشند. به علاوه ، آنها سلیقه مناسبی در فیلم ها دارند و بهانه ای برای خرید غلات Cinnamon Toast Crunch می شوند.

این همان چیزی است که آرزو می کنم در روزهایی که در خیابان سر و صدا می کردم و بر سر پسر شخص دیگری فریاد می زدم ، می دانستم و این چیزی است که من می خواهم مردم در مورد من بدانند: او دشمن نیست. بچه های چهارده ساله هنوز بچه هستند. اسکیت بوردی که مقابل من ایستاد در مورد آن درست بود. پسرم ممکن است شما را جذاب نکند - در واقع ، به روش خاموش و بی روح خود ، احتمالاً برعکس عمل می کند - اما احساساتی دارد. و ، به لطف من ، او می داند مردم در مورد پسران هم سن و سال خود چه نظری دارند. او تلاش زیادی نمی کند تا ثابت کند اشتباه من (یا شما) است. جذابیت او در پیش بینی و اصرار او برای گرفتن پاسخ س answersالی است که هرگز فکر نمی کردید بپرسید. (فکرش را بکنید ، شاید یک پنیر واقعی وجود داشته باشد.)

این روزها ، وقتی به نسل جدیدی از اسکیت بورد ها به آن سوی خیابان نگاه می کنم ، دیگر صدای خراشیده وحشتناک را نمی شنوم یا یک بسته بزهکار با صدای بلند را نمی بینم. در عوض ، پسرم را می بینم که به عنوان یک بالرین چابک است ، هوای آزاد و آزادی را می گیرد و روی پاهای خود فرود می آید. کار من در اینجا تمام نشده و قسمت سرگرم کننده والدین نیز تمام نشده است. اگر سالهای کودک نو پا بازی فیزیکی بود ، این همان بازی ذهنی است. و بنابراین منتظر می مانم ، تماشا می کنم و امیدوارم. پریدن ، پرواز کردن. فکر می کردم قبلاً این کلمات را فهمیده ام. اکنون همه آنها را دوباره یاد می گیرم ترک بعدا خواهد آمد.