شناختن سام

چطور با من آشنا شدی؟

ساعت 5 عصر است در یک بعد از ظهر سه شنبه آفتاب تابستان مبهم است ، لوبیای رشته ای در تدارک یک شام پاسیو رگهای خود را به سینک ظرفشویی از دست می دهد. س Theالی که با صدای کمی از ناف من ایجاد شد ، صاحب آن سر خود را بین تی شرت من و میز پیشانی خود قرار داده است ، نیاز به توجه دارد.

سلام ، سامی شیر آب را خاموش می کنم ، دستانم را روی حوله پاک می کنم و موهایش را بهم می زنم. من به طور خلاصه سکون را منتظر می مانم تا مامان دوباره در اتاق ظاهر شود یا پدر به خانه بیاید. احتمالاً قبل از پرداختن به این مبحث ، یک کتاب راهنما یا یک ستون توصیه وجود دارد که باید بخوانم. من تصور می کنم از گردنه های سیاسی درست و میادین مین زبانی اجتناب کنم. من و سام را در حالی که در بالای یک قایق بادبانی کاغذی قرار داشتیم ، در تلاش برای حرکت در دریای پاسخ های بسیار اشتباه و بد به این س Questionال ، تجسم کنید.

و با این حال ، او از من پرسید. فکر می کنم باید جوابش را بدهم.

می خواهید در شام به من کمک کنید؟ سام را روی چهارپایه کنار خودم قرار دادم و به او نشان دادم که چگونه نخ را از لوبیا بیرون بکشد ، به این امید که بتوانم توجه او را به اندازه کافی جلب کنم و بتواند پاسخ آن را تنظیم کند. اگر بزرگترین فرزند از میان هشت کودک به من چیزی آموخته باشد ، این گاهی اوقات خواهر بزرگ مجبور است از طریق منطقه ای تقریباً ناشناخته - عکس های آنفلوانزا ، مدرسه راهنمایی ، مقررات منع رفت و آمد - که اغلب بدون کمک نقشه عبور می کند.

چطور با من آشنا شدی؟

خوب ، من در ژوئیه 2005 13 ساله شدم. بیش از یک کیک غذای فرشته که با تمشک پاشیده بود ، چند چیز آرزو کردم.

1. برداشتن بریس ها.
2. یک سینه.
3. دوست پسر.
(من فرض کردم که با کمک یک و دو نفر سه نفر به راحتی دنبال می شوند).

ماه های بعدی تحقق هیچ یک از این خواسته ها را به همراه نداشت. من در ارتودنسی سنگین ، با یک سینه صاف ، هنوز مجرد و به اندازه یک دانش آموز کلاس هشتم تلخ ماندم. من به دنبال همان درجه از زرق و برق ، از خاص ، همانطور که بسیاری از دختران دختر ترجیح می دهند ، و به نظر می رسید که به عنوان تلافی کیهانی برای کم عمق بودن من ، پدر و مادر من تصمیم گرفتند آرزویی را برآورده کنند که من حدس می زنم هیچ کودک 13 ساله ای هرگز به او زمزمه نکرده است بالش آغشته به اشک.

آنها قصد داشتند یک کودک دیگر داشته باشند.

تصحیح: آنها قصد داشتند دو نوزاد به دنیا بیاورند.

حاشیه نویسی بیشتر: آنها قصد داشتند این نوزادان را به فرزندی قبول کنند. (مکث برای اثر.) از گواتمالا.

من فکر می کنم مخالفت های من را می توان در یک کلمه طبقه بندی کرد: متعدد. سر و صدا ، بو ، هزینه ، سن پدر و مادرم - من شکایات زیادی داشتم که از روی خودخوشی انجام می شد و به گوش ناشنوا می افتاد. در سال بعد ، یک نفر با مددکاران اجتماعی ، بررسی سوابق و کاغذبازی ها همراه شد ، من اعتراضات خود را ادامه دادم. گاه در سکوت ، گاهی در میان آه یا چشمان چشم ، در حالی که مخفی نگه داشتن واقعی ترین منبع درد و رنج من است.

از آنجا که هرکسی می توانست به راحتی از یادداشت های روزانه شرم آورانه ای که من در آن سال ایجاد کردم ، مطلع شود ، من واقعاً نگران این نبودم که والدین من بیش از حد پیر باشند تا بتوانند بدون کمک واکرها در مهد کودک حضور پیدا کنند. من واقعاً بدم نمی آمد که دو خواهر و برادر جدید داشته باشم. مطمئناً من سجاف می کشیدم و قمه می زدم ، اما واقعیت این بود که می دانستم چگونه با بچه ها باشم و از آنها لذت می برم. مهد کودک جدید از اتاق خودم دور بود ، بنابراین شب ها فریاد مرا بیدار نمی کند. می توانم یک نوزاد را آروغ بزنم ، پوشک عوض کنم و با پشت مچ دستم آب گرم را آزمایش کنم.

خب مشکل چی بود؟

در دفترچه مارپیچ طرحدار گل من (بعد از مدت ها توضیح در مورد نامطلوب بودن سوتین های فنجان AAA) ، نوشتم: «اگر نمی توانم آنها را دوست داشته باشم ، چه فرقی می کند ، چرا که متفاوت هستند؟

اندکی پس از 14 سالگی ، من و پدر و مادر ، خواهر و برادرهایم و برای دیدار با سام و ماریا راهی شهر گواتمالا شدیم. صبح روز شنبه ، بقایای سرویس اتاق هنوز در اتاق پراکنده شده است ، والدین من به لابی هتل رفتند تا نوزادان را از آژانس پذیرایی کنند. ما بچه ها کارتون ها را به اسپانیایی تماشا می کردیم. ما صحبت نکردیم

نیم ساعت بعد در زد. خواهرم ، ایزابل ، آن زمان 5 ساله ، به سمت آن درد گرفت و وقتی چهره پدرم ظاهر شد ، با ناخوشایند کلاچ پوشک و بطری های ناخوشایند ، ناامیدانه قدم برداشت. و سپس قاب مادرم درب خانه را پر كرد ، یك كودك در هر چرخش بازویش ، دو قسمت صورتی و زرد در برابر سفید ژاکت کش باف پشمی اش. ایزابل نفس نفس زد ، و بقیه اعضای خانواده ما ، عجیب و غریب ، کنجکاو به جلو حرکت کردند.

من به تنهایی عقب ایستادم و دوربینی از دستانم آویزان بود و به اضطراب عقب می رفت. متفاوت است ، آنها متفاوت هستند ، ما متفاوت هستیم ، من نمی توانم . لحظاتی گذشت و پدرم دختر بچه را گرفت و مامان را ترک کرد تا به من نزدیک شود ، بسته نرم افزاری زرد رنگ دراز شد.

سرم را تکان دادم. خوبه. گفتم می توانم صبر کنم.

او این را نادیده گرفت ، قدم نزدیکتر شد ، و نیاز به بلند شدن بازوهای من ، جمع کردن حرکت شبیه چمچه زنی و اجازه دادن به کودک برای استراحت ، نزدیک به بدن من بود. همانطور که چین زرد فلانل را عقب می انداختم ، صورت کوچکی قهوه ای و گونه های گرد و مژه های بلند را نگاه کردم و به روی درهای آن افتادم. نوک انگشتانم پشت دستش را چرید و مشت سام باز شد و انگشت شست من را در دستش گرفت.

سلب مسئولیت: من مادر نیستم و عمه نیستم. در 19 سالگی ، من حتی نمی توانم خودم را به عنوان شخص جدی جدی دیگری معرفی کنم.

من که هستم این است: من یک خواهر هستم. من خواهر بزرگم من کسی هستم که به من امتیاز ، افتخار ، بی اندازه مسئولیت ، در نتیجه چرخش ، عشق ورزیدن به هفت موجود بیش از خودم داده شده است. دو نفر از آنها از مادرم به دنیا نیامده اند ، آنها یک اونس کد ژنتیکی من ندارند و رنگ موهای آنها بسیار بهتر از موهای من است ، اما من به آنها نگاه می کنم و نمی توانم ببینم که کجا پایان می یابد و من شروع می کنم.

پدر و مادر جدید و قدیمی از آن لحظه صحبت خواهند کرد ، آن ضربان قلب وقتی پسر با مادر آشنا شد ، وقتی دختری پدر را ساخت. دو جسمی که با هم قوز می کردند و از خود فراتر می رفتند. با این حال ، آنها انتظار داشتند که کلیک ، آن زیپ پارچه ، آن ضربه محکم و ناگهانی پازل ایجاد شود. وقتی آن پسر بچه به آغوش من فشرده شد ، انتظار قطع شدن را داشتم. بیگانگی.

در عوض ، من می دانستم. در زندگی قبل از آن لحظه ، کمتر شده ام. من غیر از خودم بوده ام اما اکنون همه چیز تغییر کرده بود. من که بودم ، آنچه داشتم ، و همه ناجورهای ذاتی نفهمیدن یا جا افتادن در خودم از بین رفت. شاید من یک شکل خنده دار داشتم. شاید گوش هایم بیش از حد صورتم بود. درست بود که در بیش از یک مورد ، نوارهای لاستیکی که قصد اصلاح اوربایت من را داشتند ، تکه های کوکتل میوه را خرد کرده و به همراهان غذاخوری من اسپری کردند. اما این دیگر مهم نبود. از آنجا که این ، این کودک درست اینجا است؟ این واقعی ترین قسمت خودم بود.

شما چی فکر میکنید؟ مامان دستش را آورد تا انتهای دماغ سام را لمس کند.

من فکر می کنم ... من به آرامی تکان خوردم ، پای راست خود را بلند کردم ، سپس سمت چپ را بلند کردم ، دستم را کشیدم تا او را بپوشانم ، آسمان شهر گواتمالا از پنجره روشن می شود ، و نور را روی سام ، این کودک پرتاب می کند ، ما عزیزم. من او را دوست دارم.

مولیایی ... سام می گوید. و زمان توقف به طور ناگهانی پایان یافته است.

نفس عمیقی می کشم. یک شات بیایید امیدوارم که من مسئولیت زخم روانشناسی خواهر و برادرم را ندارم

می دانید ، می گویم ، یک لوبیا خرد می کنم و به او نگاه می کنم ، از نظر فنی دو هفته پس از تولد شما در گواتمالا با شما ملاقات کردم. اما واقعاً ، عزیزم ، من همیشه به نوعی شما را می شناختم.

اخم می کند ، چشمان قهوه ای جدی ، ابروهایش را جمع می کند عمیق تر از آن که زیرکانه ترین فیلسوف باشد ، و من تعجب می کنم که آیا مرتکب اشتباه شده ام؟ اگر من فقط به طریقی پاسخ داده ام که مطمئناً از وبلاگ های فرزندخواندگی ، جزوات و راهنماهای زبان خانواده پسندیده آتش خواهد گرفت. سبزی که نگه داشته ام را در برابر سرامیک کاسه سالاد می کوبم. من چکار کردم

اوه … سام می گوید ، درخشش درک چشمهایش را گرم می کند. چون من برادرت هستم؟ درست؟ پس این به این دلیل است که چطور من را شناختی؟

شاید از نظر فنی چیزی نبوده که گفته شود یا جواب کتاب باشد. من به او لبخند می زنم ، و می گویم ، بله. دقیقاً همین است. بالاخره به نوعی جواب درست را پیدا کردم. و در آنجا ، وقتی خورشید بیشتر به افق می لغزد ، با هم در پیشخوان ایستاده ایم و در سکوت آرام می خوریم. خواهر بزرگ ، برادر کوچک.