خانم مستقل

یکی از بزرگترین ترسهای من در مورد ازدواج این بود که با همسر شدن ، به تدریج مقاومت و استقلال خود را از دست می دهم. در زادگاه من در نیوجرسی ، دختران به سرعت یاد گرفتند که چگونه یک سافت بال را بزنند یا پسری را پشت سر بگذارند ، و کوچک بودن (من یک پا در جوراب های ضخیم هستم) به خصوص به مهارت هایم افتخار می کردم. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، متوجه شدم که ژن ترس خاصی ندارم: من شب در پارک مرکزی دویدم و دویدم و یک بار توسط یک مرد پریدم و نه تنها با او جنگیدم بلکه او را تعقیب کردم ، وقتی او دوید ، قسم خورد. در 20 سالگی من تنها زندگی می کردم ، تنها غذا می خوردم ، به تنهایی مسافرت می کردم و با خوشحالی از خودم مراقبت می کردم. من برداشت و احساس خودمختاری خود را علامت تجاری خود می دانم.

سپس با دن - بلند قد ، چشم آبی و آرامش روبرو شدم. در سن 29 سالگی ، می دانستم که وقت آن رسیده است که به عنوان نماینده آزاد خود تجارت کنم و با این مرد ازدواج کنم. با این حال ، من نگران بودم که نرم بمانم ، و همه چیز را فراموش می کنم ، از نحوه تغییر لامپ (قرار دادن مدفوع بالای صندلی ؛ بالا رفتن) تا نحوه کشف یک شهر جدید به تنهایی. در ازدواج پدر و مادرم ، مادرم با نشاط خانه را نگه داشت و روی صندلی مسافر سوار شد در حالی که پدرم تصمیمات بزرگ را می گرفت. من انتظار نداشتم منفعل شوم اما می ترسیدم که اگر مجبور نشوم کارهای مختلفی را انجام دهم (به هر حال ، دان می تواند لامپ را بدون بالا رفتن از زمین عوض کند) ، تنبل می شوم و لبه ام را از دست می دهم.

در طول 19 سال ازدواج ما ، برخی از این نگرانی ها برطرف شده است. بله ، ما هر دو کار می کنیم و به دو فرزند خود فیبی و ناتانیل پدر و مادر می دهیم. اما دن وقتی ما به تعطیلات می رویم رانندگی می کند و در مکان های خارجی گشت و گذار می کند در حالی که من کفش های زنان دیگر را ویترین می کنم و آنها را تحسین می کنم. در خانه ، او زباله ها ، وسایل الکترونیکی و وسایل نقلیه را اداره می کند و حیاط را اداره می کند. من آشپزی می کنم ، لباس می شویم ، لباس می خرم و برای بچه های بیمار پرستار بازی می کنم. من هرگز متوجه نمی شویم که از نظر بنزین کم هستیم (دن بررسی خواهد کرد) یا به خاطر نمی آورم که کامپیوترهای ما چند گیگ دارد چندی پیش به ذهنم خطور کرد که دقیقاً همان چیزی شده ام که روزگاری از آن می ترسیدم: نسخه ای کمتر مستقل از خود سابقم.

بعد از آن لحظه ، من بیشتر دوست نداشتم که بچه های ما فکر کنند مادر در حالی که پدر برنامه GPS را می زند و ما را به سفر می برد ، وافل شلاق می زند و تکه تکه می کند. من می خواستم به بچه هایمان نشان دهم - و به خودم - که هنوز زنی قدرتمند هستم که می توانم از پس زمینهای ناهموار بر بیایم و بدون کمک هیچ مردی حتی شوهرم موفق شوم.

سگ ما ، روزی ، به عنوان توله سگ از خیابان های پورتوریکو نجات یافت و من و دن از آن زمان به بعد وضعیت بسیاری از سگهای ولگرد را در آنجا دنبال کردیم. سال گذشته ، در یک خبرنامه ، آدرین گالر لسترا ، که پناهگاه امداد و نجات Amigos de los Animales را از خانه خود در پیونس ، پورتوریکو اداره می کند ، درخواست داوطلب کرد. به نظر می رسید این یک فرصت عالی است: بچه ها - آن زمان 16 و 13 ساله - و من می توانستم در یک متل ارزان قیمت بمانیم و روزانه به پناهگاه برویم ، جایی که جعبه ها را تمیز می کردیم ، با سگ ها معاشرت می کردیم ، حیوانات را به دامپزشک می آوردیم و به نجات ولگردها کمک می کردیم. برای آنها ، این به معنای کار واقعی با بازدهی عالی ، به علاوه آموزش در مورد جهان خارج از زادگاه آنها در ماساچوست است. برای من ، این فرصتی برای نشان دادن اعتماد به نفس من بود.

دن قابل پذیرش بود - او گفت که می تواند مدتی را به تنهایی استفاده کند - اما وقتی ما بدون او دور شدیم کاملاً عوض شد. (خط فراق وی: سگ دیگری را پس نگردان!) اما من هیجان زده شدم. در فرودگاه سان خوان ، هنگامی که چمدان ها را به ماشین اجاره ای قوطی حلبی خود برمی داشتم ، احساس کردم کلاهبردار قدیمی ام در حال بازگشت است. به جای اسلحه ، ما را به پینونس رساندم - سریع یاد می گیرم که رانندگی در بزرگراه های پورتوریکو بیشتر شامل بوق زدن و دعا است.

در ابتدا حتی از اتاق متقلب متل ما دلهره نداشتم. وقتی بچه ها به مورچه ها اشاره کردند که از سطل آشغال آشپزخانه رد می شوند ، من فقط گفتم ، ما باید انتظارات خود را تنظیم کنیم. من فقط پس از ظهور سوسک غول پیکر در کنار تختخوابم غرق شدم و آنها با جیغ زدن به سمت فوتون من کبوتر کردند. صبح ، ما برای هوارد جانسون چند مایل دورتر حرکت کردیم. (سخت بودن یک چیز است ، اما حشرات عظیم الجثه کاملاً داستان دیگری هستند.)

روز بعد در دهه 90 بود ، با رطوبت غلیظ و گازهای دیدنی. ما با ماشین به خانه آدری رفتیم ، جایی که او از 40 تا 50 گوشت گوسفند مراقبت می کند. سریع وارد شو ، آدری تماس گرفت ، شبیه وونکا ، در حالی که دروازه را ترک کرد تا ده ها سگ بزرگ و کوچک را فاش کند ، پرش و زرد و پارس کنند. فیبی و ناتانیل نگاهم کردند. من دختر جرسی داخلی خود را احضار کردم و وارد شدم ، و فکر کردم که آیا حتی دن می توانست اینقدر سوارتر باشد. بچه ها دنبال کردند.

بنابراین یک هفته کار داغ ، سخت اما با ارزش شروع شد. با هر روز ، احساس اعتماد به نفس بیشتری می کردم ، بیشتر مردانه - بیشتر شبیه من پیرمرد. به زودی سگها را به نام می شناختیم و آنها وقتی به ما رسیدند سلام و احوالپرسی کردند. یک روز ، هنگامی که من و آدری ، بچه ها و من به سمت ساحل حرکت کردیم تا چند سگ را برای شنا ببریم ، آدری شروع به فریاد زدن بر روی مردی کرد که زباله ها را در همان حوالی ریخته بود. مرد فریاد زد ، با پرخاشگری پیش رفت. بله ، فکر کردم ، اما در حالی که بچه ها را پشت سر خود نگه می داشتم غیرعادی عمل می کردم. اوضاع با آرامش به پایان رسید ، اما نه قبل از اینکه فیبی و ناتانیل ببینند که مادر آنها به نشانه ناآرامی فرار نمی کند.

یک شب دیگر ، که ما را از دور خارج کرد و به خانه برد ، در یک محله واقعاً خطرناک گم شدم. با هم و با خونسردی از نقشه ها مشورت کردیم و در نهایت به هتل برگشتیم. خوشحال شدم: برای خودم ، زیرا فکر می کردم که به خوبی از عهده آن برآمده ام. برای بچه ها ، زیرا آنها دیده بودند که بعضی اوقات ، برای اینکه زندگی را کاملا تجربه کنید ، باید ریسک کنید یا اشتباه کنید.

ما توافق کرده بودیم که چهار سگ و سه گربه را به ماساچوست منتقل کنیم تا حیوانات به فرزندی پذیرفته شوند. هنگام سوار شدن به هواپیما ، من نگران یافتن نجات گربه ها (که قول داده بودند گربه ها را از فرودگاه بردارند) شودم ، و نیازی به گفتن نیست که همه سگ ها را از طریق ترمینال حمل می کند. ساعت ها بعد ، مهمانی 10 نفره ما فرا رسید. من و بچه ها خسته شده بودیم و ما قبل از آنکه سگها را به خیابان بکشیم ، چمدان و حیوانات اهلی حیوانات اهلی گربه را به سمت مردم گربه می کشاندیم (همه حاضرند!). و آنجا بود که Dan ، در حالی که سگ را پس از سگ سوار ماشین خود می کردیم ، لبخند می زد و سرش را تکان می داد. من هرگز از دیدن او اینقدر خوشحال نبودم.

گوسفندها آخر هفته را با ما سپری کردند قبل از اینکه دان واگن را ببندد تا بجز یکی از آنها (که او را نگه داشتیم و وی را ریکو نامیدیم) را به یک پناهگاه دو ساعت دیگر برد. دن رانندگی کرد. اسلحه را سوار شدم ، شکلات خوردم و چرت زدم. بهشت بود. من به پورتوریکو رفته بودم تا موجو خود را پس بگیرم و چیزی را به بچه ها ثابت کنم و این را هم به دست آورده بودم. اما هنگام بازگشت به خانه چیز دیگری را احساس کردم که انتظار آن را نداشتم: سپاسگزار بودن در تیمی که روغن خوبی داشته باشد.

من هنوز خوشحالم که من و بچه ها بدون دن به سفر رفتیم. او عاشق من شده بود زیرا من استقلال داشتم و ترک من به او نشان داد که تغییر نکرده ام. و وقتی این روزها احساس همسری می کنم ، به خودم یادآوری می کنم که عضویت در یک تیم به این معنی نیست که تنبل هستم یا خودم نمی توانم کاری انجام دهم. این فقط به این معنی است که ، در حال حاضر ، من آنقدر خوش شانس هستم که مجبور نیستم.