آنچه مرگ پسر عموی من در مورد داشتن یک زندگی پرشور و پرشور به من آموخت

آوریل گذشته ، پسر عموی من دیوید در 58 سالگی بر اثر سرطان روده بزرگ درگذشت. این افسرده ترین خطی است که می خواهم بنویسم ، زیرا هیچ چیز افسرده کننده ای در مورد دیوید وجود نداشت. او مردی خوشبخت و زندگی شاد بود. او می دانست چگونه آنچه را که برایش مهم بود جشن بگیرد. به همین دلیل ، من همیشه به او نگاه می کردم. اما هرگز بیشتر از زمانی که او را برای آماده شدن تماشا می کردم.

دیوید شش سال از من بزرگتر بود ، یک شکاف سنی جادویی در زمان کودکی ما: او به اندازه کافی بزرگ بود که همیشه با هیجان جلو باشد ، اما به اندازه کافی نزدیک بود تا بتواند ارتباط برقرار کند. یا شاید او فقط به اندازه کافی مهربان بود و می توانست عقب باشد. پسر عمو کمک کرد. او خواهر و برادر من نبود ، بنابراین من هرگز با او جنگ نکردم. من اشتباهات او را قلباً نمی دانستم. من نتوانستم خودم را در آینه دید او منعکس کنم.

ما از نظر علاقه و سلیقه مان شبیه هم نبودیم ، اما از یک سهام بودیم - مادر و پدر من خواهر و برادر بودند ، فرزندان پناهندگان یهودی روسی - بنابراین ما یکدیگر را درک می کردیم. مهمتر اینکه ، ما همدیگر را دوست داریم.

هر چه بزرگتر می شدیم ، دیوید شروع به صحبت كردن به یك زبان خارجی كرد: ریاضیات. وی دکترای خود را کسب کرد. و رهبر مهندسی نرم افزار و کرسی گروه وی در دانشگاه واشنگتن ، در سیاتل شد. او یک گیک رایانه بود: قد بلند ، ریش عالی ، گاندالیفی و شوخ طبعی شیرین اما کرمی.

وقتی برای اولین بار سرطان تشخیص داده شد ، در سال 2009 ، دیوید وب سایتی ایجاد کرد تا درمورد بیماری خود با خانواده و دوستانش ارتباط برقرار کند و آرزوهای خوب آنها را دریافت کند. اکنون این یک کپسول زمان است ، روایتی که قوس بیماری او را به تصویر می کشد: شوک تشخیص ؛ واکنش مثبت اندیشی مثبت دیوید ؛ اشتیاق او برای درمان رو در رو به طوری که بتواند آن را با خیال راحت پشت سر بگذارد. و سرانجام ، روش پایش شیمیایی و جراحی. دانشمند پسر عموی من از ارائه جزئیات پروتکل های خود از لحاظ فکری لذت برد. مشاغل موجود در وی اخطارهایی را برای چنگالها ارائه می دهد تا از چند پاراگراف جلوتر برود.

در طی چند سال آینده ، دیوید بیش از 24 دوره شیمی درمانی و بسیاری از جراحی ها را پشت سر گذاشت ، اما او از تدریس یا تحقیقات خود و یا پدر و شوهر و دوست دلسوز دست نکشید. تا پایان کار ، او در کنش فعلی زندگی خود با قدرت به کار خود ادامه داد. من به عنوان یک بازمانده از سرطان که دو بار زنده مانده ام ، او را به خاطر آن تحسین کردم. من نحوه اشتراک او در مورد پیشرفت بی وقفه بیماری خود را تحسین کردم. من این روش را تحسین کردم که ، حتی اگر او به خوش بینی خود تقریباً تا حد دفاع از خود افتخار می کرد ، اما صریح و گاهی اوقات نسبت به ناامیدی خود کاملاً صریح بود ، در یک مقطع فهمید که من از نظر عاطفی بیش از حد معمول پایین هستم. شاید به این دلیل است که فعلاً دیگر نمی توانم آینده ای چشمگیر داشته باشم بدون اینکه یک لجن درمانی در وسط آن باشد.

بخشی از احترام زیاد من به دیوید ناشی از این واقعیت بود که واکنش او نسبت به بیماری او برای خودم بسیار عجیب بود. من تشخیص خود را ساکت نگه داشتم ، و فقط با یک حلقه داخلی ارزشمند دوستانه به اشتراک گذاشتم. هنگام مواجهه با ناملایمات ، من تمایل به تقسیم بندی دارم. گاهی اوقات آنچه در زندگی من مهم است برای شخص دیگری غیر از من (و شوهر فقیرم) آشکار نیست. حریم خصوصی من سپر من است ، اما همچنین می تواند یک خندق تنها باشد که مرا از آرامش دور می کند.

در مقابل ، طبع صادقانه دیوید کار را برای دوستانش ، خانواده اش - و خودش آسان می کرد. نزدیک به روز انتخابات در نوامبر 2012 ، دیوید مجبور شد به همه ما بگوید که پزشکانش فقط شش ماه تا دو سال به او فرصت زندگی داده اند. او این عنوان را چهار سال دیگر عنوان کرد! - این حس شوخ طبعی حتی در چنین لحظه تاریکی به وجود می آید. وی همچنین نوشت ، نگرانی عمده من در حال حاضر این است که مردم ممکن است مانند 'دیوید' با من رفتار نکنند. بنابراین این کار را با من انجام نده :-). برای من ، زندگی بسیار دور در شهر نیویورک ، یک هدیه بود که بدانم او چه می خواهد. من احساس آزادی كردم كه او را اذیت كنم ، از طریق ایمیل زمزمه كنم و از زندگی خودم حرف بزنم ، زیرا او نمی خواست هاله مقدس عذاب در اطراف سرش باشد.

او هنوز پس از فوریه احساس خوبی داشت و تاریخ انقضا (بیان خود) نداشت ، بنابراین تصمیم گرفت برای دیدن برخی از افرادی که از آنها مراقبت می کرد به شرق بیاید. متاسفانه این یک تور خداحافظی عملا بود. یک شب در آپارتمان مادرم ، مادرم ، برادرم و من ساعت ها با دیوید صحبت کردیم. احساس خوبی داشت او گفت که مردن هنوز کمی تئوریک به نظر می رسد. در حالی که صحبت می کرد ، مشخص شد که او صادقانه و با احساس مسئولیت مثال زدنی خود آماده مرگ است - واقع بینانه با فرزندان و همسرش صحبت می کند ، خانواده و دوستانش را می بیند ، آنچه را که می خواهد بگوید ، می گوید ، و تا آخر زندگی ، زندگی خود را با شور و شوق زندگی می کند.

در اینجا نکته همه اینها وجود دارد: پسر عموی من که همیشه در همه کارها از من جلوتر بود ، در این مورد نیز از من جلوتر بود. اما او به همان مکانی می رفت که همه ما به آنجا می رویم. و هنگامی که او را در حال آماده سازی تماشا می کردم ، به لطف خارق العاده او کمک کردم. او به من نشان داد که مهم است که زندگی در یک قسمت بسیار حیاتی از زندگی مهم باشد - پایان آن. همان پسری که وقتی او و دوست دخترش که بعداً همسرشان بودند ، با هم به خانه اولشان نقل مکان کردند ، بیمه زندگی کردند ، بنابراین هرگز مجبور به کنار گذاشتن آن نمی شد ، همان مردی بود که نگاهی جدی به امور مالی آنها داشت و به او کمک می کرد برنامه او برای دهه هایی که ممکن است لازم باشد بدون او بگذرد. او همان شخصی بود که خود را به کار خود انداخت و تا چند روز آخر کنفرانسی در سانفرانسیسکو ترتیب داد. او همان پسری بود که برای خداحافظی به ما مراجعه کرد ، گرچه ما بارها پیشنهاد دادیم که به نزد او بیاییم.

این یک فکر ساده به اندازه کافی ساده است که می توانید آن را حفظ کنید - ایده اینکه همان شخصی باشید که همیشه بوده اید ، حتی با نزدیک شدن به پایان کار یا حتی شاید بهترین فرد شما. اما انجام آن چقدر ساده است؟ لعنت به سختی ، اگر از من س askال کنی ، اگرچه وقتی دیوید را دیدم که این کار را انجام داد ، من قول دادم که راه او را دنبال کنم. این بدان معنا نیست که من ناگهان گریزان و گریبان گیر خواهم شد و یا بیماری دیگری را که ممکن است در شبکه های اجتماعی به من مبتلا شود ، تقسیم می کنم. (من حتی اهل فیس بوک نیستم.) اما امیدوارم که مسئولیتهای خود را همانگونه که او انجام داد انجام دهم ، و به خانواده ام کمک کنم زندگی بدون گناه و ترس را که بدون من زندگی می کنند راحت کنند و من از این زندگی عبور خواهم کرد. بر روی هر مشعلی که من با کار خود با وقار و سخاوت دارم. امیدوارم تا پایان زندگی خودم وفادار بمانم. من بحث نخواهم کرد که مرگ ترسناک نیست ، اما من از دیوید یاد گرفتم که این چیزی نیست که از آن پنهان شود یا از آن شرمنده شود. به نوعی ، بزرگترین هدیه ای که او قبل از مرگ به من داد ، اجازه دادن به احساس من در مورد آن بود.

آن شب ، بعد از اینکه دیوید و من از آپارتمان مادرم خارج شدیم ، او را به سمت یک تاکسی رساندم. گوشه ای ایستادیم و مدت ها گریه و بغل کردیم. او گفت ، من نمی توانم باور كنم كه نمی خواهم فرزندان شما را ببینم و فرزندانم رشد می كنند. از او پرسیدم که آیا نگران بچه هایش است یا نه ، او جواب منفی داد. او کاملاً به آنها اعتقاد داشت. گفت فقط می خواهم آن را ببینم. وقتی بالاخره سعی کردیم از هم دور شویم ، دستبند من در کاپوت او گیر کرد. ما نمی توانستیم آن را برای مدت پنج دقیقه بیرون بیاوریم ، تا اینکه من مجبور شدم مش را پاره کنم (فقط یک ذره کوچک) ، که او سعی کرد اجازه ندهد او را آزار دهد ، و سپس هر دو در حال شکستن اشک هایمان بودیم.

به معنای واقعی کلمه نمی توانستم او را رها کنم.

در حالی که در اتومبیل را برای او باز نگه داشتم و کیسه ای از کلوچه هایی را که مادرم او را مجبور کرده بود برای پرواز ببرد ، به او دادم ، گفتم ، دیوید ، تو خیلی بزرگ شده ای. او تقریباً در تمام زندگی خود کاملاً بزرگسال بود: مسئولیت پذیر ، خلاق ، عملی ، اولویت دیگران. او گفت ، من فقط یک شخص هستم. گفتم اما تو خیلی آدم خوبی هستی. و او بود.

هلن شولمن نویسنده رمان ها است این زندگی زیبا (9 دلار ، amazon.com ) ، روزی در ساحل (13.50 دلار ، amazon.com ) ، و P.S. ( amazon.com )، بین دیگران. او با خانواده اش در شهر نیویورک زندگی می کند.