آنچه یک نویسنده از مبارزه مادرش با زوال عقل آموخته است

بگذارید مادرم را به شما معرفی کنم. زنی که سابقه طولانی کار در سیاست را دارد ، شخصی هرگز علاقه زیادی به زندگی خانوادگی یا شخصی ندارد ، به محض آمدن کنترل و سخت گیری می کند. آلما فیچ بسیاری از نکات خوب را داشت - او خلاق ، خواننده ، بیانگر ، کنجکاو در مورد دنیا بود و به جهنمی خنده دار بود - اما او برای من یک مسابقه ضعیف بود ، کودکی فرار ، شدید و تخیل که از درک او ناامید بود. کسی یک بار از او پرسید که چه خاطره ای از کودکی من دارد؟ او خجالت کشید که اعتراف کند چیزی جز چقدر عصبانی بودن من همیشه به خاطر نمی آورد.

خوشبختانه ، ما به اندازه کافی زندگی کردیم تا بتوانیم رابطه خود را به یک آتش بس صمیمانه ، حتی قدردانی ، گرم کنیم. او به نوشتن من ، پدربزرگي من از تنها نوه اش افتخار مي كرد و من زرنگ و دانايش ، دستاوردهاي بسياري را كه اغلب براي زنان اوليه بود تحسين مي كردم. در 81 سالگی ، او هنوز کار می کرد.

آخرین چیزی که انتظار داشتیم زوال عقل بود.

این کار با صورت حساب های پرداخت نشده آغاز شد. دارو مصرف نشده گیجی بین تلفن همراه و بی سیم آشپزخانه. او با کمک شبانه روزی از پدر مبتلا به آلزایمر من در خانه مراقبت می کرد و نمی خواست این نمایش جانبی را تکرار کند. هنگامی که تصمیم گرفت به خانه بازنشستگی برود ، هرگز به گذشته نگاه نکرد. این کاملاً آلما بود ، هرگز کسی که در مورد تصاویر کودک معطل شود.

یک سال کامل طول کشید تا خانه را از مدار خارج کنم. بین یک زیرزمین پرآب ، تعمیرات ، پوسیدگی خشک ، نجارها ، بیمه ، سه سرپناه ، به اضافه 50 سال وسایل ، تهیه آن برای فروش سخت ترین سال زندگی من بود. اما این اولین باری بود که مادرم به من اجازه می داد از او مراقبت کنم. و او در واقع متوجه شد که چه هزینه هایی از نظر وقت و عقل من ، تاخیر در کتاب من ، برای من هزینه دارد. قدردانی او مرا متحیر کرد. او مطالبات دیگران را می خواست اما به ندرت متوجه فداکاری آنها می شد. احساس کردم دیده و دوست داشته ام ، به گونه ای که 50 سال از دختر بودنش احساس نکرده ام.

حالا که او از خانه آزاد شد ، مشخص شد که او به کاری احتیاج دارد. به دهه 50 برگرد ، او نقاشی می کشید. او کلاس هنر را در محل جدید اقامت خود دوست داشت و من از او س askedال کردم که آیا درس خصوصی را دوست دارد؟ او فکر کرد که چنین خواهد شد ، بنابراین من قرار گذاشتم که معلم با او کار کند. عزت نفس او شکوفا شد. خبر این بود که آلما فیچ یک هنرمند است. او خود جدیدی پیدا کرد ، چیزی که می تواند به آن افتخار کند ، و منتظر است.

او به خوبی ساکن شد ، اما از دست دادن حافظه او را مضطرب کرد ، و احساس کارها را واگذار نکرد - تماس های تلفنی بدون بازگشت ، نامه ها بی پاسخ. من تصمیم گرفتم زمین بازی کنم - به او کمک کنم نامه بنویسد ، با دوستان قدیمی اش تماس بگیرد. من مکالمه طولانی با افرادی داشتم که فقط به اسم من شناخته شده بودند. بعد از این همه سال ، خودم را بخشی از زندگی دیگر مادرم یافتم.

یک روز بعدازظهر ، او اعتماد کرد ، من هرگز انتظار نداشتم که پس از برخوردی که با تو داشتم ، اینگونه از من مراقبت کنی. فکر کردم می توانی به من برگردی لذت و غم با همان قدرت از طریق من موج می زد. اندوهی که او حتی در اواخر زندگی نسبت به من فکر کرد. خوشحالم که او سرانجام من را همانطور که هست دید.

در آن زمان او در حال تبدیل شدن به یک شخص جدید بود. دیگر مادرم نیست. من تمایل داشتم الان او را آلما صدا کنم. او حتی متفاوت به نظر می رسید. او لاغر شده بود ، اجازه داد موهایش سفید شود - سیل تعارفات خوش آمدید. زمان بدی نبود مردم بازدید کردند ، او هنوز هم صحبت کرد. آداب و رسوم آداب و رسوم چقدر خوب به او خدمت می کند ، آن تماس و پاسخ تقریباً غریزی. سلام جدیدش به نظر خوب رسید ، بچه. اما زمان نیز مملو از وحشت و ناامیدی بود. او به من گفت که نمی تواند نفس بکشد. همه چیز را متوقف کردم و دویدم ، اما وقتی او را به دکتر رساندیم ، او پای خود را به او نشان داد.

سرانجام او مجبور شد به یک محیط کمکی بیشتر برود. او به اندازه کافی از مکان خوشش آمده بود اما از برنامه حافظه آنها متنفر بود - او بازیهای کمی انجام نمی داد ، با افتخار اعلام کرد. دکتر او پیشنهاد کرد که بازی ها ممکن است واقعاً خیلی سخت باشند و امتناع وی از شورش بزرگتر علیه تحقیر سقوط. مادرم داشت زمین خود را از دست می داد و هیچ بازی حافظه ای نمی توانست مانع آن شود.

من با حرکت بعدی مبارزه کردم - به درون زوال عقل قفل شده / بخش آلزایمر. به نظر می رسید یک شکست است. در تمام زندگی من علیه طبیعت کنترل کننده مادرم قیام کردم. حالا نوبت من بود که رها کنم و همه چیز را همانطور که هست بپذیرم. این مثل این بود که یاد بگیرید که دوباره پدر و مادر شوید - راهنمایی با دست تای چی ، تماشا ، فشار آرام و عقب نشینی ، گوش دادن ، اجازه دادن. و دقیقاً مانند تربیت کودک ، اوضاع هرگز پایدار نبود. همیشه در راه تبدیل شدن به چیز دیگری بود. در کمال تعجب ، آلما به سرعت خود را به بخش بست و با نشاط حیرت انگیزی در فعالیت ها شرکت کرد.

سومین اقدام غیرمنتظره ما ادامه داشت.

من نمی خواهم به آن جلای گلگون بدهم. بعضی اوقات او چنان عصبانی و خشن می شد که کارمندان مجبور بودند از محافظ استفاده کنند در صورتی که مادر کوچک 87 ساله من تصمیم گرفت آنها را بکشاند یا آنها را خراش دهد. آن را بچسبانید! او فریاد می زند اما در همان زمان ، روابط ما جاهایی پیش رفت که هر زمان زودتر غیرممکن بود. هنگامی که گروه محلی سانی و شِر به طور یکسان از آن بازدید کردند ، من متوجه شدم که آلما روی صندلی خود قرار گرفته است. من به او کمک کردم تا روی پا بماند ، و در حالی که او را در آغوش داشتم ، رقصیدیم. بعد از آن ، من شروع کردم به بردن او در اتاقش و قرار دادن چند سیناترا برای رقصیدن - چیزی که اگر خودش بود هرگز اجازه نمی داد. ما به روشی بازی کردیم که هرگز نداشته ایم. او می تواند یک توپ Nerf را بگیرد و آن را به عقب پرتاب کند ، یک بالون را خفاش دهد. من او را با برسهای بزرگ و کرکی آرایش کردم ، پلک ها و گونه هایش را از دستانش نوازش کردم. می توانستیم ساعت ها 'آماده شویم'. برای چه کسی مراقبت کرد؟

او عاشق موسیقی بود و اکنون همه وقت آواز می خواند ، ترانه هایی از دوران کودکی ، آهنگ های جاز ، برنامه های نمایشی. عدم مهار جدید او باعث ناراحتی من شد که وقتی هنوز آهنگساز بود نمی توانست بیشتر خودش را با دیگران تقسیم کند. اما او بیش از حد احساس کرامت خودش را داشت تا اجازه دهد. او خواستار احترام خاصی بود. رنگ آن در پشم رنگ شده بود ، به همان عمق قلب هنوز تپنده اش. با این حال از راه های دیگر او غیر قابل تشخیص شد. او که یک زن شاغل در دنیای یک مرد است ، در مورد جنسیت خود محتاط است. ناگهان او معاشقه شد! چه شوک آور است ، مانند دیدن او در دوران نوجوانی. من او را دیدم که با دون دست می گرفت ، مردی که نمی دانست چه کسی رئیس جمهور است اما وقتی از کلمات شروع می شود با s می تواند یک کلمه Scrabble را فریاد بزند. سرندیپیتی! سرنگتی!

او مانند بسیاری از افراد کنترل کننده ، هرگز حیوانات را دوست نداشته است. اما یک روز شکرگذاری ، یک پسر عموی پسر عموی پسر روی کاناپه کنار کاناپه پرید. چه سگ کوچولوی خوبی بود ، او موسیقی کرد ، او را نوازش کرد ، و من را لال کرد. این باعث تعجب من شد ، شخص چیست؟ چه اتفاقی می افتد که دیگر از یادآوری تعصبات و ترجیحات ، نظرات خود دست برداریم؟ چه مقدار از آنچه خود ، به اصطلاح شخصیت خود می دانیم ، فقط امتناع است ، تصمیماتی که ما را از تجربه هایی که ممکن است در غیر این صورت زندگی ما را تقویت کنند ، محفوظ نگه می دارد؟

در آن زمان ، آلما دیگر نمی توانست بخواند ، اما وقتی من سعی کردم کتابهای تصویری را جایگزین خانه های سنگین او کنم ، احساساتی در او ایجاد شد. کتاب های من کجاست؟! او خواستار شد. من آنها را برگرداندم اما چند کتاب کودک را گذاشتم که می دانستم بسیار مناسب تر خواهد بود. احساسات آمیخته ای از احساس خواندن احساس کردم گربه در کلاه ، همان كتابی كه او و پدرم از آن به من آموخته اند كه بخوانم. من جوجه اردک ها رو گذاشتم داخل راهی برای جوجه اردک ها درست کنید از بلوار Wilshire عبور کنید و به پارک MacArthur بروید ، مکانهای دیدنی شهر خودمان. مادر و دختر در زغال اخته برای سال من و او شدیم و می خواهیم با هم در یوسمیت چمن زغال اخته را انتخاب کنیم - مکانی که در سفر کمپ خانوادگی تنها از آن دیدن کرده ایم.

گفتم ، این تو هستی ، من به مادر تیره کتاب اشاره کردم ، و این من هستم ، دختر کوچک بدحجاب با لباس های بزرگ. یادتان هست وقتی به یوسمیتی رفتیم و توت برداشتیم؟ و او با سر اشاره کرد بله - او به یاد آورد! عجیب عمیق بود در خواندن آن کتاب ، کودکی را که هرگز نداشته ام به خودم هدیه کردم و چیزی که بین ما شکسته شده بود بهبود یافت. به روشی عجیب ، زوال عقل آلما به ما اجازه داده مادر و دختری باشیم که هرگز نبودیم.

من برای او کتاب زندگی خود ساخته ام ، با گرفتن یک حلقه حلقه یک اینچی و چند محافظ ورق و اسکن تصاویر او در مراحل مختلف زندگی ، منفجر شده تا صفحه کامل. آلما براون ، در سن 19 سالگی در خانه تعاونی خود در UCLA زیبا است. با پدر در مقابل خانه اولشان ، با درخت کوچک دوک دارش. این دو نفر ، فوق العاده خوش تیپ ، در هاوایی در دهه & 50؛ دخترم با جلوه ای هنری جلد را جمع کرد و جلوی آن ALMA نوشت. مادرم آن کتاب را دوست داشت. اگر هرگز او تحریک شود ، کارکنان می توانند او را به اتاقش ببرند ، موسیقی کلاسیک بگذارند و به او بدهند ، بلافاصله او را آرام کنند.

سرانجام او در رختخواب بست ، اما هنوز کتابها و موسیقی هایش را داشت. وقتی او در بیمارستان بستری شد ، من یک جعبه بوم با یک هدفون قرمز آوردم و یک تابلوی بزرگ روی تخت او گذاشتم: HEADPHONES را در همه روز نگه دارید. ایستگاه JAZZ یا کلاسیک. فرد بی حرف و بی حرف در تخت بیمارستان خیلی راحت نادیده گرفته می شود. کودک تنها در من فهمید: موسیقی بهترین همراه است.

غالباً من با او به رختخواب می روم. او مدتها فراموش کرده بود که من کیستم ، اما این واقعیت که من در کنارش دراز کشیده بودم و برای او می خواندم - او می دانست که من به نوعی به او تعلق دارم. با هم بررسی می کنیم گربه در کلاه یا کتابش ، که تا زمان مرگ داشت. هنوز هم می توانم به یاد داشته باشم که دستان کوچک دخترم روی صورتم ، گونه هایم را نوازش می کند. مادرم چنین خاطره ای از من نداشت ، اما من اکنون بسیاری از او را دارم که او را لمس می کنم ، و روزانه دو بار به او غذا می دهم ، زیرا به طور منطقی اطمینان داشتم که نظم دهنده های شلوغ 45 دقیقه طول نمی کشد تا به او یک وعده غذایی پودر بدهند. او نمک و کره را دوست داشت ، و من اضافی اضافه کردم - چرا که نه؟

در مراقبت از او به این روشهای صمیمی ، خودم را در برخی انتقالهای مرموز ، تحت والدین دیدم. به نظر می رسد که من یا پدر یا مادر ، والدین / فرزند یا فرزند / والدین خیلی مهم نبودم. نزدیکی که همیشه از دست رفته بود به ما داده شده بود. وقتی او درگذشت ، من داشتم از او می خواندم باغ کودک از آیات شعری که قبلاً هرگز نخوانده بودم ، خداحافظی از مزرعه ، با یک پرهیز دلخراش: خداحافظ ، خداحافظ ، برای همه چیز! من تا آخر با او قدم برداشته ام ، قادر به جلوگیری از هر اتفاقی نیستم ، اما آنجا. در پایان ، حضور همه چیز است.

درباره نویسنده

ژانت فیچ پرفروش ترین نویسنده کتاب است آن را سیاه رنگ کنید و سنجد سفید . رمان بعدی او ، انقلاب مارینا ام. ، اکنون بیرون است.