چرا بهترین خاطره ای که با پسرم ساخته ام ، هر روز کوچک است

WIND موفق به کسب موزه شد زمینه. پسر 4 ساله من هنگام پارک کردن پشت صندلی من را لگد زد و در حالی که صدای موسیقی متن فیلم Cars را می گرفت ، زمزمه می کرد. یک ماشین آتش نشانی صورتی به سبک قدیمی در مقابل موزه چمباتمه زده است ، یک شلنگ قرمز قدیمی هنوز دور حلقه فلزی پیچیده است. پسرم جیغ کشید و یادآوری کرد که ما فقط یک روز آتش سوزی دیگری را دیده ایم. ما واقعاً یک هفته پیش آن را دیده بودیم ، اما برای او ، هر اتفاقی در گذشته فقط در روزهای استرالی رخ داده بود.

با عبور از کنار مدرسه یک اتاقه اتاق و کابین خانه ، قبل از یک قطار قدیمی مکث کردیم. پسرم به موتور ، کابوس و ماشین زغال سنگ اشاره کرد و در مورد عملکرد آنها توضیحاتی ارائه داد.

در ماه های اخیر ، او تمام وزن کودک خود را از دست داده و صورت نازک تر و جدی تری پیدا کرده است که با موهای دیگر مثل پارچه ابریشم ذرت لرزیده است. در حالی که با هم در خانه مان می چرخیدیم ، گاهی اوقات دلتنگی مرا کتک می زد - با گذشت زمان درد در روده ، از گردن ساعت شنی می لغزد. من تعجب می کنم ، چگونه می توانم خاطرات را به اندازه کافی قوی کنم که این احساسات را به تصویر بکشد؟ صورتش را کف دستهایم می انداختم و چشمان بی سن و سالش نگاهم می کردند.

من او را به موزه آورده بودم زیرا می خواستم چیز خاصی از گذشته ام به او نشان دهم. هنگامی که من در دبیرستان تحصیل می کردم ، من و مادرم داوطلب یک پروژه مرمت باستان شناسی در این موزه بودیم و خاک را از فسیل های ماموت پاک می کردیم. در طول یک سال ، من و او این کار را دو بار در ماه انجام می دادیم و اکنون ، 17 سال بعد ، اولین باری بود که برمی گشتم.

در داخل موزه ، پسرم را به سمت شیشه های شیشه ای که استخوان های ماموت را نشان می داد ، هدایت کردم. تحت تأثیر قرار نگرفت. او در جهت ماشین مدل T از من دور شد.

بزرگتر از آنچه به یاد می آوردم ، استخوانها مانند سنگهای رنگ پریده و خوش فرم به نظر می رسیدند. یک وزنه شش فوت طول داشت. من و مادرم بسیار محتاط ، ظریف و سختگیرانه مراقب آنها بودیم. چرا اینقدر ملایم بودیم؟ به نظر می رسید اینها می توانند ابدی را تحمل کنند. اما البته ، ظاهر فریبنده است. استخوان ها هر دو با دوام و آسیب پذیر هستند - برخلاف روابط ما با افراد دیگر نیست.

مربوط: چگونه پاک کردن چندین دهه آشغال 3 نسل را به هم نزدیک تر آورده است

مامان کلمبیایی تقریباً یک میلیون سال پیش با کرگدن ها ، شترها ، گاومیش کوهان دار و گربه های دندانه شمشیر در این علفزارها گشت و گذار می کرد. استخوان های ماموت در مزرعه ای در نزدیکی نبراسکا در جنوب مرکزی پیدا شده بود که در خاک شنی حفظ شده بود. جعبه های غول پیکر پر از استخوان و خاک در اتاق پشتی موزه نشسته بودند که شبیه انبار بود و با کوره ای بیش از حد فعال صدا می کرد.

مادرم در سفر میدانی به همراه خواهرم از این فرصت باخبر شد. من در آن زمان 15 ساله بودم. بهترین دوست من دوست پسر جدیدی پیدا کرده بود ، و من به یک کوکتل ناامنی و بی حوصلگی تبدیل می شدم. من یک نقاشی دیواری از سافاری آفریقایی را در اتاق خواب خود نقاشی کرده ام ، کامل با حیوانات خطرناکی که هرگز در حیاط خانه ام پیدا نمی کردم. من کتابهایی درباره دختران بزرگسال در غرب وحشی خوانده ام. هنگام حرکت به سمت موزه ، از پنجره به مزارع در حال عبور خیره شدم و سعی کردم خودم را به زندگی دیگری تصور کنم. زندگی بزرگتر

من در موزه می گشتم و به لحاف های منازل خانگی ، مدل T و یادگاری های زندگی در مرزها نگاه می کردم: یک کره داغ ، یک نعل اسب ، یک چراغ نفت سفید. همه این اشیا re یادگارها بودند و یادآور زندگی های گذشته بودند. آنها نسبت به اشیای موجود در خانه من - پنکه برقی ، ساعت دیجیتال ، کامپیوتر - از نظر تاریخی بودن بسیار مهمتر بودند ، زیرا متعلق به افرادی بودند که هنگام استقرار در دشت ها زندگی جالبی داشتند. این چیزها داستان داشت. چیزهای من متعلق به یک دختر نوجوان در روستای نبراسکا در اوایل قرن بیست و یکم بود که بزرگترین واقعه تاکنون ممکن است متولد شدن باشد.

من می خواستم بخشی از آن داستان بزرگتر ، بخشی از تاریخ باشم - آن خاطره مشترک از چیزهایی که تجربه نشده اند. من نمی فهمیدم که اشتیاقم به چیزی است که نمی تواند مرا حفظ کند: این که یک خاطره باشم تا اینکه خاطرات خودم را بسازم.

وقتی من و مادرم کار می کردیم ، کنار هم روی صندلی های تاشو فلزی می نشستیم و خاک را دور می کردیم تا اینکه منحنی استخوان زیر آن را کشف کنیم. سرهای ما روی پالت ها کم خم شده و موهای چرم بلوطی کمی موخور و موج دار است. گاهی اوقات لب های مادرم با لبخندی خفیف به چیزی که می گفتم بلند می شد ، فک او نرم و آرام بود. بوی ترد او از بهار و گیاهان شکوفا با آن هوا و گرد و غبار کهنه برخورد کرده و عطر فراموش نشدنی ایجاد می کند.

قرن ها خاک را در برابر استخوان بسته بندی کرده بود تا اینکه محکم نگه داشته شود ، اما مسواک زدن موزون ما اینچ به اینچ را از بین برد. بعضی اوقات هنگام کار با هم گپ می زدیم ، اما بیشتر اوقات از سکوت با همدیگر لذت می بردیم. غالباً تنها چیزی که شنیده می شود صدای نرم قلم موهای ما در جعبه های خاکی پیش روی ما بود ، تقریباً مراقبه ، گویا راهبانی بودیم که حروف را می نوشتیم. وقت ویژه ما شد ، زمانی که من مجبور شدم با او تنها باشم ، بدون اینکه پدر ، برادر و خواهرم برای جلب توجه او رقابت کنند.

یک باستان شناس به من و مادر من یک لکه پوسیده در استخوان فک را نشان داد که در آن ماموت دچار دندان درد شده بود. ما در مورد یک حیوان عصر یخبندان که به دندانپزشک احتیاج دارد و عجیب بودن زمان شوخی کردیم. چه مقدار و چه مقدار تغییرات.

روز دیگر با تلفن ، از مادرم س askedال کردم که چرا او وقت خود را برای تمیز کردن فسیل سپری کرده است ، زیرا در حال حاضر یک لیست کارهای آماده دارد. وی پاسخ داد ، چگونه می توانم وقت خود را با دخترم سپری کنم؟ او این را خیلی طبیعی گفت ، گویی که این انتخاب به اندازه سنتی که بزرگ شده است ، انتخاب نبوده است. که مرا به فکر مادرش انداخت که وقتی بزرگ شدم به من آموخت که لباسهای خودم را بدوزم.

من و مادربزرگم لبه های شلوار را تغییر دادیم ، دامن طراحی کردیم و از یک الگو برای ساخت بلوز پلی استر استفاده کردیم. من در حالی که لباس نخی را برای تابستان می دوختیم ، دستهایش را از روی پارچه دنبال کردم. سنجاق ها از طریق پارچه بلغزانند. نخ قیچی ناخن های من با افزایش سن متورم شده و ناخن های من در لهستانی ناخن زرد پوشانده شده است. با هم پنبه را در زیر سوزن متحرک راهنمایی کردیم ، در آن سکوت صمیمی متعلق به یکدیگر بودیم.

مربوط: این خانواده 6 نفره دره سیلیکون را ترک کردند تا تبدیل به یک دامدار گاو شوند - در اینجا نحوه ساخت سوئیچ آورده شده است

در حال تماشای پسر من از طریق موزه ای که ساعاتی را با مادرم در آنجا گذرانده بودم ، به شعری از Seamus Heaney فکر کردم. لحظه نزدیکی مادر و پسری را که در یک کار پیش پا افتاده شکار می کنند ضبط می کند: من همه او بودم که سیب زمینی را پوست می گرفتیم .... یادم آمد سرش را به سمت سرم خم کرده است ، / نفسش را در چاقوهای فرو بردن روان من فرو می کشم - / هرگز بقیه زندگی ما

این شعر به من یادآوری می کند که چگونه پر جنب و جوش ترین خاطرات من از وقایع بزرگ یا حتی دستاوردهای چشمگیر حاصل نمی شود. آنها از کارهای ساده و بی سر و صدا انجام می شوند که در معاشرت یکی از عزیزان انجام می شود. فسیل های گردگیری. دوخت لباس. آنها میراث من هستند ، خانواده من را به هم پیوند می دهند ، به همان اندازه میراثی که اشیا they تولید می کنند.

بعد از اینکه مادربزرگم به آلزایمر مبتلا شد و من را فراموش کرد ، هنوز به یاد داشتم که چگونه پارچه ای را دست و پا کرد مثل اینکه یک حیوان خانگی بی قاعده باشد. خاطرات من بخشی از هویت او را در بر داشت و گرنه ارتباط ما را از دست داد و حفظ کرد تا اینکه در طول زمان گسترش یافت.

پدر و مادر شدن به من نشان داده است که چگونه کودکان گاهی اوقات احساس تنهایی می کنند و نیاز به خاص بودن دارند. آنها نه تنها برای تعارف بلکه به شما نشان می دهند که در نشان دادن آنچه انجام داده اند ، می توان آنها را مشاهده کرد. تنهایی زیر آرزوی یک زندگی بزرگ در کمین من بود. مادرم و مادربزرگم با نشستن کنار من ، آن را آرام کردند.

در موزه ، پسرم مرا از استخوان ها و بازتاب های من دور کرد. او مرا به سمت دالان طویلی که با دیوراماهای زندگی در مرز واقعی اندازه گرفته بود بکشاند: یک میز ناهار خوری با صفحات چینی ، یک اتاق خواب با گهواره ای تراش خورده ، یک صندلی گهواره ای در کنار چراغ نفت سفید. با دویدن جلوتر از من ، هر صحنه را با هیجان پشت سر گذاشت. او با گذر از تاریخ ، دهه ها و قرن ها از قلم افتاد.

پس پسر من نبود به شدت به فعالیت کوتاه من در باستان شناسی آماتور علاقه مند شد ، اما این درست بود. ما خاطرات خود را با هم می سازیم

من و پسرم به خانه برگشتیم ، گیاهان کاشتیم. تا عمق آرنج در خاک ، گلدان ها را یکی یکی پر کردیم تا زمانی که بتوانیم نهال ها را پیوند بزنیم. گاهی اوقات پسر من مکث می کرد و مثل یک کشاورز خسته با پشت دست عرق خود را از ابرو پاک می کرد. دنباله ای از خاک روی پیشانی اش لکه دار شده بود. سپس او دوباره به وظیفه ما تکیه می کند.

درست مثل شعر هانی ، سرمان خم شد و نفس او در من مخلوط شد. خاک در رعد و برق نرم افتاد. ماله های ما پایین سطل را خراشیده اند. این لحظه پژواک خاطرات دیگر من بود: صدای قلم موی استخوان گردگیری ، چرخش چرخ خیاطی دوختن پنبه.

شاید به همان شکلی که استخوان ها را به یاد می آورم ، پسرم این خاک را به یاد بیاورد. من چنین فکر می کنم ، زیرا حتی ماه ها پس از آن روز باغبانی ، پسرم به من یادآوری کرد که چه زمانی گیاهان را کاشتیم ، فقط در روز استر.

دوشنبه کاساندرا شاعر و نویسنده رمان است بعد از سیل (22 دلار ؛ amazon.com ) او به همراه همسر و دو پسرش در اوماها ، نبراسکا زندگی می کند.