چرا هرگز مرا با لباس های رنگارنگ نخواهی گرفت

از بین تمام رنگهای موجود در جهان ، دو رنگ وجود دارد که من به خصوص آنها را دوست دارم: بنفش و سیاه. اولی برای نوشتن است. تمام قلم های چشمه من جوهر بنفش دارند. مورد دوم برای پوشیدن است. من زیاد مشکی می پوشم - مانند همه موارد ، بدون شکست ، خیلی زیاد. من مجبور شدم به خودم اعتراف کنم که چند وقته که آن را می پوشیدم وقتی بچه های من روز دیگر به کمد لباس من نگاه می کردند و شروع به توصیف وسایل داخل می کردند: یک کت سیاه ، یک دامن سیاه ، یک تاپ سیاه ، یک کت سیاه دیگر ...

هر زمان که من با زنی روبرو می شوم که لباس و لوازم جانبی ورزشی چند منظوره دارد و انتخاب سبک او را با راحتی کامل انجام می دهد ، من تحسین می کنم. اما هیچ احترامی برای پیروی از او کافی نیست. شاید برای یک یا دو روز ، سعی می کنم. به خودم می گویم که دیگر کافی است و کمد لباس خود را روشن می کنم. من اعلام کردم وقت آن است که من لباسی متناسب با هر تن از طیف های رنگی داشته باشم. دیوانگی ای که من را درگیر خود می کند ، هرچند قدرتمند است اما دوام می آورد. خواه در یک جشنواره ادبی سخنرانی کنم یا بچه هایم را از بسکتبال بردارم ، من سیاه می پوشم.

من یک عشایر هستم - از نظر فکری ، معنوی و جسمی. از همان کودکی ، من از شهری به شهر دیگر نقل مکان کرده ام: استراسبورگ ، آنکارا ، مادرید ، امان ، کلن ، استانبول ، بوستون ، آن آربر ، توسان. طی هشت سال گذشته ، من بین لندن و استانبول رفت و آمد داشتم. یک روز ، در فرودگاه آتاتورک استانبول ، خواننده ای مرا شناخت و از ما پرسید که آیا می توانیم سلفی بگیریم؟ وقتی ما کنار هم ایستادیم ، تضاد شگفت آور بود: او همه رنگهای زنده داشت و من برعکس. لبخند زد ، او گفت ، شما رمان های گوتیک نمی نویسید ، اما مانند یک نویسنده گوتیک لباس می پوشید!

این یک خاطره دارد: من یک نویسنده 22 ساله مشتاق بودم که تصمیم گرفتم همه چیز را پشت سر بگذارم و خودم از آنکارا ، پایتخت ترکیه ، به استانبول ، دیوانه ترین و وحشی ترین شهر ترکیه بروم. اولین رمان من با استقبال متوسطی منتشر شد و من به تازگی قرارداد کتاب دوم را امضا کرده بودم. در همان هفته ، من برای سخنرانی در یک نمایشگاه بزرگ کتاب دعوت شدم. من آن روز صبح که کمی عصبی شدم از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم که رنگ اسطوخودوس رنگ روز است ، فکر کردم که با موهای بلند و پرنشاط من که تازه روشن ترین سایه زنجبیل را رنگ کرده ام ، خوب می شود. با تهیه دامن بلند ، بنفش مروارید و قسمت بالایی اسطوخودوس ، به موقع حاضر شدم - فقط به محض ورود به اتاق کنفرانس در مسیرهای خود ایستادم و کاملا متحجر شدم.

نویسندگان مرد از ظاهر خود (کفش و کمربند تطبیق داده شده ، انگشترهای طلا و نقره ، گردنبند) مراقبت کرده بودند ، اما نویسندگان زن کاملاً خالی از رنگ بودند. آنها هیچ لوازم جانبی و آرایش نداشتند. هیئت خوب پیش رفت ؛ بحث پر جنب و جوش بود وقتی کار تمام شد ، یکی از زنان رمان نویس پیرتر با صدای یخی زمزمه کرد: کمی توصیه عزیزم. شما فصیح صحبت می کنید اما اگر می خواهید جدی گرفته شوید ، باید جدی تر به نظر برسید.

این تجربه در موارد متعددی تکرار شد. هر زمان که در شرکت ادبیات ترکیه بودم و سعی می کردم راه آنها را بفهمم ، صدای آزار دهنده ای را در پشت ذهنم می شنیدم که به من می گفت جای من نیست. فکر می کردم محافل فرهنگی ترکیه برابری طلبانه تر خواهند بود. من اشتباه میکردم. من فهمیدم که در این قسمت از جهان ، یک رمان نویس مرد اصولاً رمان نویس است. هیچ کس به جنسیت او اهمیت نمی داد. اما یک زن داستان نویس ابتدا یک زن بود و سپس یک نویسنده. من متوجه شدم که چگونه بسیاری از دانشمندان ، روزنامه نگاران ، نویسندگان ، روشنفکران و سیاستمداران زن با تعمیم سیستماتیک خود ، می توانند با این دیوار شیشه ای کنار بیایند. این استراتژی آنها برای زنده ماندن از مرد سالاری و تبعیض جنسی بود. بعد مال من شد.

به آرامی ، سبک خود را تغییر دادم. من از آرایشگر خواستم تا از شر قرمزی موهای من خلاص شود. من آبی و سبز و نارنجی های کمد لباسم را دور انداختم. سپس حلقه های مشکی ، گردنبندهای مشکی و شلوار جین مشکی به بازار آمد. من طاووس نبودم. من کلاغ می شوم مشکی نوعی زره ​​برای من فراهم کرد که کمتر از مرزبندی است. این مرز بین دنیای درونی من و جهان خارج است. تنها چیزی که دست نخورده باقی ماند داستان من بود. استوری لند رنگ های خاص خود را داشت. هرگز نمی تواند به یک سایه کاهش یابد.

خاطره ای دیگر: این من در استراسبورگ فرانسه از پدر و مادری ترک به دنیا آمدم. پدر من در حال تکمیل دکترای فلسفه خود بود. مادرم با فرض اینکه عشق و خانواده تمام نیاز او بود ، دانشگاه را درست قبل از آمدن من کنار گذاشت. ما با دانشجویان آرمان گرا و لیبرال از هر ملیت سر و صدا داشت. پدر و مادر من می خواستند دنیا را نجات دهند ، اما ازدواج آنها شکست خورد و راه های جداگانه خود را دنبال کردند.

من و مادر به آنکارا بازگشتیم و به مادربزرگم در یک محله محافظه کار مسلمان پناه بردیم. قضاوت ، چشمانی بود که از پشت پرده های توری هر حرکت ما را تماشا می کرد. یک طلاق جوان تهدیدی برای جامعه تلقی می شد. اما مادربزرگ مداخله کرد: دخترم باید به دانشگاه برگردد. او باید شغلی داشته باشد. من مادربزرگ که او را آن (مادر) می نامیدم مدتها بزرگ شده ام. مادر خودم ، من به آبلا (خواهر بزرگ) زنگ زدم.

من یک کودک تنها ، درون گرا بودم. بسیاری از ظهرها با یک رمان جدید از درخت گیلاس خود بالا رفتم. می خواندم و گیلاس می خوردم و چاله ها را به چپ و راست تف می کردم ، وانمود می کردم می توانم به خانه های تیره و قهوه ای و خاکستری دور دست برسم. آرزو داشتم سایه ای از قرمز گیلاس را وارد زندگی آنها کنم.

در این میان ، مادر خودش را به تحصیلش انداخت. آزار و اذیت جنسی در خیابان ها زیاد بود. او در کیف های دستی خود سنجاق های ایمنی بزرگی به همراه داشت تا در اتوبوس ها مزاحمت ایجاد کند. به یاد دارم که او چقدر متواضع لباس می پوشید - دامن هایی که به مچ پا می رسید ، کت های ضخیم ، و بدون آرایش. سرانجام او دیپلمات شد. در دنیای امور خارجه تحت سلطه مردان نیز او به پوشیدن لباسهای غیر آشکار ادامه داد. او می خواست تا آنجا که ممکن است قوی به نظر برسد.

تابستان امسال ، وقتی برای شروع رمان جدیدم به یک شهر کوچک در کورن وال ، انگلیس عقب نشینی کردم ، تصمیم گرفتم فقط یک لباس را تهیه کنم. من برنامه ای داشتم از آنجا که یک شهر ماهیگیری با آب و هوا دلیلی برای تخصص در لباس های سیاه نداشت ، مجبور شدم چند مورد متنوع را خریداری کنم. برنامه من - برای یک روز کار کرد. دفعه بعدی ، من در تاکسی بودم که برای لباس های سیاه به نزدیکترین مرکز خرید می رفتم.

من در لباس مشکی راحت هستم ، اما خیلی راحت نیستم - از این رو انگیزه این است که همیشه خودم را زیر سال ببرم. من درک می کنم ، هر چند با اکراه ، که مقاومت من در برابر رنگهای روشن ممکن است در تجربیات منفی شخصی ریشه داشته باشد ، که هر یک تأثیر لطیف اما سرسختانه ای بر جای گذاشته است. اوه ، من می دانم چه تبلیغاتی به من می گوید. من شعار زمانه ما را می دانم: فقط خودت باش! بقیه را فراموش کنید! اما آیا خاطرات و تجربیات و نحوه پاسخگویی به آنها نیز بخشی از آنچه خود را تشکیل می دهد نیستند؟

بعد از این همه آزمایش و خطا ، من پذیرفته ام که در واقع عاشق پوشیدن لباس سیاه هستم. رنگی که در پاسخ به جهانی مردسالار به یک عادت جا افتاده تبدیل شده است ، با گذشت زمان ، به یک دوست وفادار تبدیل شده است. من مجبور به تغییر نیستم ، به شرطی که باعث خوشحالی من شود و به عنوان یک انتخاب شخصی باقی بماند. از آنجا که تمایل ندارم رنگها را بپوشم ، اما دوست دارم آنها را داشته باشم ، راه حل دیگری پیدا کردم: لوازم جانبی خود را پر زرق و برق نگه می دارم - انگشترهای فیروزه ای ، دستبندهای سرخابی ، روسری های آفتابگردان. هرچه لباس من تیره تر باشد ، لوازم جانبی من دیوانه تر است.

فصول زیادی در زندگی یک زن وجود دارد. فصول سیاه ، فصول رنگها. هیچ یک ابدی نیست. زندگی یک سفر است. این همچنین ترکیبی از مخلوط کنتراست است. همانطور که حافظ شاعر نوشت ، تو تمام مواد را حمل می کنی / هستی خود را به شادی تبدیل می کنی ، / آنها را مخلوط کن.

الیف شافاک نویسنده ، فعال و سخنران ترک است. او 10 رمان نوشت ، از جمله چهل قانون عشق و حرامزاده استانبول . جدیدترین رمان او ، سه دختر حوا ، در تاریخ 5 دسامبر منتشر می شود.