تجربه ای که باعث شد دوباره به سانتا باور داشته باشم

تعطیلات من را دمدمی مزاج می کند. در حالی که هفته اول دسامبر در خوشبخت ترین زمان سال آغاز می شود ، اوضاع به اشتباه راه می اندازد: من هنگام برداشتن تامپون از آهنگ های کریسمس که در داروخانه بازی می کنند لذت نمی برم. من از همه گیر بودن ناگهانی کلمه اذیت می شوم شعبده بازي . و در حالی که من حسن نیت را در طول سال تمرین می کنم ، ایده فصلی را که برای خواسته های گرم و شاد تعیین شده است ، می خورم.

اما من کاملاً ناراحت نیستم. دوست دارم عکس های دوستان و فرزندانشان را در کارت های تعطیلات که صندوق پستی ما را پر می کند ، ببینم. وقتی از کنار جایگاه درختان کریسمس می گذرم عطر و بوی کاج تازه را می پسندم. و بسیاری از دسامبر پیش ، هنگامی که پسرم نوزاد بود و دخترم سه و نیم ساله بود ، فکر کردم خوب است که نمایش های جشن در پنجره های Macy's را به او نشان دهم. در شش سال زندگی در شهر نیویورک ، خودم هرگز آنها را ندیده بودم.

در این یک هفته خفیف و خنک ، چهار نفر خود را به خیابان 34 ام می رساندیم. من به Macy’s زنگ زدم تا بپرسم سانتا چقدر دیر بازدید کننده می گرفت. زن آن خط گفت 5 ساعت. دلم برای او تنگ شده بود ، زیرا تا ساعت 7 ، بعد از روز کاری و شام شوهرم ، نمی رسیدیم. اما مشکلی نبود. صوفیا نمی دانست دیدن سانتا امکان پذیر است و فقط چهار ماه الکس همه جا را فقط برای سوار شدن می رفت.

نمایش پنجره ها بسیار دیدنی بود: در صحنه ای از جنگل های زمستانی ، یک شیر در اندازه واقعی سر خود را حرکت داد و بدون ترساندن بره و پنگوئن های مشترک پادشاهی خود ، سر و صدا بلند داشت. در پنجره ای دیگر ، سانتا در وسط اتاق نشیمن پر از اسباب بازی نشسته بود و اسباب بازی ها روی پیست حلقه ای به دور او می چرخیدند ، در حالی که یک خرس قطبی غول پیکر سرش را از دیوار بیرون می زد تا عصای آب نبات را لیس بزند.

در حالی که الکس به حامل بر روی سینه جیم و سوفیا در کالسکه بسته شده بود ، ما با حیرت از ولخرجی ، آرام آرام در اطراف بلوک قدم زدیم. بعد از خیره شدن به هر یک از نمایشگرهای زیاد ، به نظر می رسید که باید به سمت خانه برویم. اما این سفر خانوادگی نادر یک هفته به حدی دلپذیر بود که هنوز نمی خواستم به آپارتمان کوچک و نامرتبم برگردم. من به عنوان یک والدین تمام وقت ، خیلی فراتر از فروشگاه های مواد غذایی و زمین بازی بیرون نرفتم. با تماشای میسی از درهای دوتایی اش ، من تحت تأثیر یک قوس عظیم Poinsettias قرار گرفتم. چطور ما نگاهی به داخل بیندازیم؟ من به شوهرم پیشنهاد دادم.

یک طاقنمای زیبا از poinsettias به دیگری منتهی می شد. ما در اطراف بخش لوازم آرایشی طبقه اول قدم زدیم ، در همه جا poinsettias سرسبز را تحسین کردیم. نمی توانم بگویم که با سرعت بیشتری رشد کرده است - اشتهای جدید من برای نمایشگاه های خلاقانه برای تعطیلات یا هیجان خارج شدن از عنصر من - اما به جیم گفتم که تماشای آن جالب خواهد بود سانتالند ، منطقه ای که بابانوئل از آن بازدید می کند.

شوهرم اکراه داشت. اگر سانتا رفته بود ، چه چیزی برای دیدن وجود داشت؟ آیا ما از سیر کردن لذت نبردیم؟ بالاخره ساعت 8:45 شب بود. ما هنوز مجبور بودیم در خانه رفت و آمد مترو خود فاکتور بگیریم. اما الکس ریتم منظم خواب نداشت ، بنابراین دیر وقت خوابیدن برای او مهم نبود و صبح روز بعد صوفیا پیش دبستانی نداشت. ده پانزده دقیقه دیگر بی ضرر به نظر می رسید.

ما سوار آسانسور شدیم و به طبقه هشتم رسیدیم ، جایی که در میان قفسه های کت ، هیچ موجودی هم نمی زد ، حتی یک موش. همانطور که بلبرینگ هایمان را گرفتیم ، زنی با کلاه جن سبز ، یک کارمند میسی ، از گوشه گوشه بیرون آمد و گفت: 'اگر اینجا هستید تا سانتا را ببینید ، به این ترتیب است. بهتر است عجله کنید. شما آخرین نفرات هستید

باورم نمی شد بدیهی است که شخصی که از طریق تلفن صحبت می کند ، وقت را اشتباه گرفته است. سانتا بازدید کنندگان را تا ساعت 9 شب می دید. با هیجان ، مسیری را که جن نشان داد ، شروع کردیم و از طریق یک ماشین قطار قدم زدیم و در یک جهان جدید و درخشان ظاهر شدیم - یک کشور عجایب زمستانی که پوشیده از برف نرم و پنبه ای است ، جایی که موسیقی شاد فندق شکن بازی کرد چراغهای سفید و ریز بالای شاخه های یک درخت بلوط عظیم را فلفل می زند. چراغهای بیشتری روی درختان کریسمس بی شماری در هر اندازه ای چشمک زدند. در میان درختان ، در دو طرف مسیر چوبی پر پیچ و خم ، مناظر زیادی برای تماشای آن وجود داشت - خرس های عروسکی بالرین که روی صحنه پیچ خورده اند ، پنگوئن هایی با روسری هایی با رنگ روشن که روی اسکی ها تعادل دارند ، خرس های قطبی بر روی عصای آب نبات پرشبازی ، اره می شوند.

ما به سرعت مسیر را پیمایش کردیم ، و فریاد می زنیم نگاه کنید! همانطور که از کنار گروه موسیقی راهپیمایی خرس عروسکی قرمز پوش عبور می کردیم ، سورتمه عظیم الجثه ای پر از اسباب بازی ، شهر مینیاتوری به سبک قدیمی و محصور در شیشه که توسط یک قطار برقی حلقه زده بود.

من نمی دانستم که آیا صوفیا ، به دنیای متناوب که پیدا شده است ، فهمیده است که چه چیزی قریب الوقوع است ، بنابراین وقتی به انتهای مسیر پیاده روی نزدیک شدیم ، من به سطح او رسیدم. توضیح دادم شما قصد ملاقات سانتا را دارید. او روشن شد.

با خارج شدن از سرزمین عجایب زمستانی و ورود به یک اتاق انتظار ، چند جن از فروشگاه های دوستانه کالسکه و مانتوهای ما را از بین بردند و سپس ما را در گوشه ای تا جایی که او نشسته بود همراهی کردند - بابانوئل. نقطه در مک کوی واقعی من مبهوت شدم همه چیز درباره او معتبر بود: اندازه عالی ، عینک ، ریش سفید. چشمان مهربانش حتی برق زدند. من خیلی سریع مطمئن شدم که پس از دیدار او با ما ، خانه رفت و آمد این مرد نیاز به گوزن شمالی پرواز دارد.

سانتا راحت روی صندلی خود استراحت کرد و با نزدیک شدن به لبخند ، لبخند زد. با اشاره به صوفیا گفت که جلو بیاید. دختر خوش حرف و اعتماد به نفس ما مبهوت بود. من هرگز این چهره او را ندیده بودم. همانطور که او را با شجاعت در آغوش سانتا می دیدم ، احساس کردم که چیزی در درون من تغییر کرده است. به نظر می رسد ، در حالی که من از طریق نقل مکان کرده بود سانتالند ، صدها چراغ سفید کوچک ، لایه سخت شده بزرگسالان خسته شده را ذوب کرده و دختر کوچکی را که هنوز در درون من زندگی می کند ، نشان داد. او آنقدر خوابیده بود که تصور نمی کردم بیدار شود. حالا ، بدون تردید ، او هم زد. برای اولین بار در سنین مختلف ، به یاد آوردم که اعتقاد به بابا نوئل چه حسی دارد.

وقتی به سمت خانه می رفتیم ، من شک داشتم که در پی چنین هیجانی ، صوفیا قادر به پایین آمدن نیست. اما او بدون سر و صدا به رختخواب رفت. در عوض ، من کسی بودم که خوابم نمی برد. در حالی که پسر بچه ام در تختخواب زیر تختم ساکت بود ، من به صدای هیس و صدای تیک تیک رادیاتور گوش می دادم ، و در غوغای افکار و احساسات غرق می شدم - از برخورد با سانتا لذت می بردم ، احساس سپاس می کنم که دوباره لمس شده ام با جادو و گهواره معصومیتی که به طرز معجزه آسایی دوباره در من ظاهر شده است. در این شب خاص ، من م belمن شدم. با تمام وجودم ، معتقدم تکه هایی از ما که مدتهاست گم نشده اند هنوز پیدا می شوند.