چگونه جدولهای انتظار را خوشبختی یافتم

در طی چند ماه اول زندگی دخترم ، من هر هفته به بازار کشاورزان می رفتم. به تنهایی یا با دوستان ، در خیرگی یا نم نم باران ، و حتی وقتی او خیلی کوچک به نظر می رسید هر ده یارد را پرستار می کند ، من کودک را در کالسکه او قرار می دادم و یک و نیم مایل را می رفتم تا یک دسته از فروشندگان بین زمین بازی و کلیسا.

من به آن بازار نیاز داشتم. لازم بود دسته های نان سیب زمینی تازه ، تخم مرغ های گچی و گاوها را با کلاه های گوشتی و حنایی رنگشان ببینم. هر چیز دیگری در زندگی پس از والدین من کاملاً متفاوت بود ، اما بازار کشاورزان در دنیایی که برای خودم ساخته بودم مهم بود و بنابراین آن را حفظ کردم. مطمئناً ، شام است ، اما برای من بسیار بیشتر از این است.

نویسندگان مشتاق توصیه های زیادی دریافت می کنند ، اما 9 تا 5 کار تحریریه خود را ترک کنید و به انتظار میز بنشینید که معمولاً مخلوط نیست. با این وجود ، تقریباً یک سال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، این همان کاری است که من انجام دادم. من با لوری کولوین و MFK فیشر کمی وسواس پیدا کرده بودم و می خواستم دانش آشپزی برای نوشتن در مورد غذا داشته باشم ، اما می دانستم که توجیهات ادبی من کل داستان نیست. من از غرق شدن در غذاخوری های خوب چیز دیگری می خواستم ، اما باور نمی کنم بتوانم اسم آن را بگذارم.

مسیر من تا آن زمان بیشتر بوسیله حدس زدن و اتفاقات جعلی جعل شده بود. قبل از کشف مدیسون از شانس زیاد (پدر و مادرم به آنجا نقل مکان کردند و من شهر را دوست داشتم) و انتقال به دانشگاه ویسکانسین ، من در یک دانشگاه روستایی بودم نه به این دلیل که تصمیمی مد نظر گرفتم ، بلکه به این دلیل که چنان حیران از کل روند که من معادل آموزشی بستن چشم و اشاره کردن را انجام دادم. من در نهایت نه در یک ، بلکه در دو آپارتمان افسرده کارایی زیرزمینی زندگی کردم. من در هر شغل نیمه وقت که برایم مناسب باشد کار می کردم. من هراس ترسناکی بی اساس را تحمل می کردم و هر زمان که با یک طرد کوچک روبرو می شدم ، به یک مارپیچ شرم آور تبدیل می شدم ، خواه یک برنامه شغلی باشد یا یک B بر روی یک کاغذ ، و بنابراین من تمام دوران کودکی و نوجوانی خود را صرف این کردم که خودم را به سمت فرصت ها گسترش ندهم که مرا ترساند من در کلاسهایی با نویسنده ای که کارهایش را دوست داشتم شرکت نکردم ، در صورتی که او به من گفت من در نوشتن مهارت ندارم. در صورت ناجور بودن ، به ندرت با افراد جدید ارتباط برقرار می کردم. در ماه ها پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، متوجه شدم که همرزمانم آن را با هم جمع می كنند ، مشاغل واقعی پیدا می كنند ، دیوارهای آپارتمان های خود را نقاشی می كنند. من هنوز بی شرط برای پست در روزنامه های تجاری و بیمه و نرم افزار درخواست می کردم.

از زمان نوجوانی به طور آزمایشی آشپزی یاد می گرفتم ، اما همان مشاغل متوسطم را در آشپزی اتخاذ کردم: من که از همه انتخاب ها و گستردگی ناآگاهی خود غرق شده بودم ، یخ می زدم. من یک ظرف را انتخاب می کردم و فقط می توانم آن را به طور مکرر درست کنم ، وگرنه در بازار کشاورز پرسه زدم و قبل از اینکه بفهمم با آن چه کار کنم ، آنقدر خراب شدم که خراب شد.

سپس مقداری پول برای شام در L’Etoile ، یک رستوران بسیار معتبر در مدیسون ، با هم ریختم. قبلاً چند بار آنجا بوده ام ، پس از آن بلافاصله ذخیره سازی برای بازدید بعدی را شروع کردم. یک روز عصر در اتاق ناهار خوری رستوران نشستم و نان های شیرین تزیینی را با نوشیدنی لیمویی خوردم و در مرکز آن تن ماهی خنک و با نگین و با ابر شلاق پنیر بز علفی خوردم. و ناگهان راه حل معضل شغلی من برای من پیش آمد: این مکان بود من رزومه خود را برای L’Etoile ارسال کردم.

آیا می خواستم رستوران داشته باشم یا سرآشپز باشم؟ نه واقعا. من می خواستم در میان سرورهای ارائه دهنده مونولوگ ها باشم والتلینا سبز یا گیلاس آسیاب شده. وقتی در اتاق ناهار خوری به عنوان کارمند پشتیبانی به من پیشنهاد شد ، آن را گرفتم. در طول هفته به کار روزانه خود به عنوان دستیار سردبیر در یک روزنامه تجارت می رفتم و چندین شب در هفته ناامید می شدم ، لباس سیاه و رژ لب تازه ام را می پوشیدم و شیفت دوم را کار می کردم.

کار رستوران طاقت فرسا بود ، اما عصرها با سرعت زیادی پشت سر می گذاشتند. همان مواردی که باعث می شود میزهای انتظار استرس زا باشند - یعنی نمی توانید از روی برخوردهای ناجور پنهان شوید - نیز باعث رضایت خاطر آن شده است. وقتی اواخر یک جشن عروسی بعد از مراسم کوچک آنها ، که از باران و زمان و اهمیت فوری روز آنها ناراحت بود ، ناکام ماند ، من می توانستم با یک دور شامپاین و چند کلمه دلپذیر ، آنها و کل خاطره روزشان را متحول کنم.

اما این همکارانم بودند که واقعاً مرا تغییر دادند. آنها به من نشان دادند که چگونه می توان ارزان سفر کرد اما خوب غذا بخورم. سفرهای قبلی من با اعتماد به نفس روبرو شده بود - این رستوران بسیار توریستی بود ، آن پنیر غیر معتبر بود ، من این کار را می کردم همه اشتباه است - اما بعد از اینکه متصدی بار L'Etoile برایم داستانی در مورد خوردن یک وعده غذای چند وعده ای از غذاهای ظریف و هنرمند تایلندی که باعث ولع او برای هات داگ شیکاگو شد ، گفت ، احساس کردم یک درب ذهنی باز شده است. آموزش آشپزی من می تواند فراگیر باشد و شاد این در مورد لوس بازی نبود ، بلکه لذت بود.

در سال های بعد ، من پیشخدمت را متوقف کردم. من ازدواج کردم و به نیویورک نقل مکان کردم و به کارکنان یک مجله ادبی پیوستم که اتفاقاً یک بخش نوشتن غذا داشت. از فشار داخلی که همیشه باید به دنبال یافتن کاملترین و واقعی ترین چیز در شهر جدیدم بودم ، می توانستم به سادگی طعم و مزه آن را بچشم: سطل آشغال موجودات دریایی خشک در محله چینی ها ، رشته فرنگی soba و پیتزای ناپلی در دهکده شرقی ، کپرهای نمکی و موزارلا تازه از محله ایتالیا تا برونکس ، و افتخارات بازار Fairway ، که هر شنبه دنبال آن می گشتم. دیگر احساس نمی کردم که با فرصت های بی پایان فلج شده ام ، بلکه روحیه گرفته ام.

من تغییر در نوشتن خود را نیز احساس کردم. وزن و وضوح به خود گرفت. من قبلاً به نوشتن داستانهایی روی می آوردم که بسیار فریبنده یا غیر قابل اعتماد بود ، آزمایشهای اندکی بود ، اما اکنون یاد گرفته ام همان احساسی را که در کار داشتم در نوشتن دنبال کنم. در صفحه ، آنچه دوست داشتم نظری نبود بلکه حسی بود. من تقلید از هر نویسنده ای را که دوست داشتم متوقف کردم و شروع به تمرکز بر روی تلاش برای ساختن جهانی کردم که خواننده را به اندازه غنی از بوی کیک پخت ، در برگرفته بود. حالا من می دانستم که چگونه اجازه دهم غذا همه چیز را تغییر دهد ، از تغییر فصل به عشق ، صلاحیت ، شادی و هنر ناب زندگی روزمره. زیرا ، البته ، این همان چیزی بود که L’Etoile به من آموخته بود.

در طول سالها ، من بیش از یک بار بحث کرده ام که آیا باید یک کار را حفظ کنم یا به دنبال کار دیگری باشم ، در یک شهر بزرگ زندگی کنم یا در یک شهر کوچکتر زندگی کنم ، و هر بار به معیارهایی برمی گردم که در هنگام کار در ل 'اتوایل - اولین باری که به خودم اعتماد کردم و تصمیم گرفتم در مورد ذهنی درونی تصمیم بگیرم و نه بخشنامه. این تصمیم فلج من را در مقابل راههای بی شماری برای امرار معاش ، نویسنده شدن ، تثبیت خود به عنوان یک بزرگسال شکست. من این احساس را تعقیب می کنم ، و این من را به اشتباه هدایت نمی کند.

گاهی اوقات آنچه که به عنوان یک انحراف احساس می شود ، بیشتر یک تغییر شکل به وجود می آید - ممکن است منحنی حوادث مهم زندگی شما را تغییر ندهد ، اما همه چیز را در نحوه زندگی شما تغییر دهد. انحراف من به من نشان داد که نسخه خوشبختانه من یک نسخه صمیمی و حسی است ، کمتر از اینکه طولانی شود ، در تلاش است. زندگی من در آن زیبایی بیش از آنچه در آن است وجود دارد بدون این انحراف ، زیرا آنچه را که به نظر من زیباترین است را آموختم: خش خش سبزهای زمستانی ، پاپ آبدار مویز در ماه جولای. زندگی من به دلیل وجود این زبان غذا ، دقت و مراقبت ، از غنا ، دانش و لذت روزمره بیشتری برخوردار است.

من مدتی است که در نیویورک زندگی می کنم در مدیسون زندگی می کنم و دخترم دیگر کودک نیست ، اما من همچنان هر هفته به بازار کشاورزان می روم. دیگر کوره در رفته اما آرامبخش نیست. L’Etoile به من یاد داد که چگونه اطلاعات را الک کنم و منطق و ریتم ها را ببینم. و جهان دیگر یک سر و صدا نیست بلکه یک وفور زرق و برق دار است. من می دانم که طعم فوی گراس و شیرینی جات چه طعمی دارد ، اما من ترجیح می دهم یک مرغ را با لیمو در یک عصر بارانی تفت دهم ، یا گوجه فرنگی ، پیاز و کره را بجوشانم تا زمانی که رایحه ای بسیار خوش طعم از آن بیرون بیاید که رهگذران در بیرون از پنجره مکث کرده اند. نسخه من از یک زندگی به خوبی گذرانده شده ، زندگی که سالها به آن اعتقاد داشتم و نتوانستم به آن دست یابم ، بسیار ساده شد: من می توانم آن را با دو دست خودم بسازم.