کوک کردن راه بعید دو خانواده را به هم پیوند داد

من در یک خانواده پرجنب وجوش بزرگ شدم ، جایی که هیچ کس کاملاً با شخص دیگری کنار نمی آمد (حداقل نه برای مدت طولانی) اما شعار آن بیش از همه خانواده بود. با توجه به اینکه خانواده من یهودی ارتدکس بودند ، ما در مورد اخلاق خانواده به اندازه حق حاکمیت میشپوچا ، که ییدیش (یا عبری است ، بسته به نوع تلفظ آن) برای قبیله گسترده ای از خویشاوندان صحبت نکردیم.

قبیله ما بیش از اکثر غیرقابل نفوذ بود ، تا حدی به این دلیل که هر دو والدین من در دهه 1930 با خانواده های خود از آلمان هیتلر فرار کرده بودند و به ویژه از افراد خارجی بیزار بودند. آنها با کشیدن به درون ، چسبیدن به یکدیگر در مقابل یک دشمن شرور زنده مانده بودند و تمایل داشتند افراد فراتر از حلقه نزدیک خود را مظنون بدانند تا خلاف این ثابت شود. عامل دیگری که به نگرش محافظت شده آنها نسبت به جهان دامن زد ، این بود که خانواده نزدیک ما ، به دلیل بزرگ بودن ، گروهی را تشکیل می دهند که برای خود کافی هستند. شش نفر از ما بچه بودیم ، سه دختر و سه پسر ، به علاوه دو بزرگسال: چرا ما باید تورم دوستان خود را ایجاد کنیم؟

حتی اگر من کودکی ترسیده و وظیفه شناس بودم ، از همان اوایل فهمیدم که راه نجات من از دریچه دوستی است - برای پرورش و صمیمیت به خارجی ها نگاه می کنم. این از جانب من تا حدودی تصمیم گرفت ، زیرا پیام مادرم در مورد جستجوی دوستان ناگزیر پیام تحقیرآمیزی بود (شما و دوستانتان ، او به من می گفتی ، گویی که او در مورد یک عادت بد اظهارنظر می کند ، نیازی به این کار نیست بسیاری از دوستان) و به نظر نمی رسید که هیچ یک از خواهران بزرگترم روابط خانوادگی نزدیک دیگری را که به دنبال آن بودم ، برقرار کنند.

من با گفتگو با همسایگان ایتالیایی که در همسایگی ما در ماههای تابستان در خانه ما در آتلانتیک بیچ در لانگ آیلند زندگی می کردند ، شروع کردم. سیاست جزیره ای خانواده من از میشپوچا و بیشتر میشپوچا به خصوص در تابستان ، زمانی که مادرم به طور منظم خانه را با غرغر بستگان از اسرائیل پر می کرد که بیشتر به زبانی صحبت می کنند که من نمی توانم از آنها پیروی کنم. من قبلاً در جمع خواهر و برادرهایم احساس می کردم که از مدرسه کوچک جدا شده ام و بی قرار شده ام.

بنابراین یک روز بعد از ظهر گرم شروع به صحبت با دولورس بوزلی کردم ، که باغ گل های آراسته ای را که در فضای بین خانه های ما شکوفا شده بود ، علف های هرز می کرد. من یک کودک 10 ساله بودم که می خواستم افق هایم را گسترش دهم ، و دولورس یک مادر و خانه دار بود که به ترکیبی از برون رفتگی و تنهایی من پاسخ مثبت داد - یا شاید به این واقعیت که من تنها ساکن خانه بزرگ همسایه قدم بردارید و تماس بگیرید. شوهر دولورس ، باب ، یک خلبان هواپیمایی بود که جزئیات آن را برخلاف امور تجار بی نظیر پدرم جذاب می دانم و دو فرزند خوش چهره ، یک پسر و یک دختر وجود دارد. در طی چند روز من بیشتر در Buzzellis کار می کردم ، تعجب از نحوه انجام کارهایی که در خانه منظم و منظم آنها انجام می شد.

من مخصوصاً با افتخار محلی که به شام ​​داده می شد ، دلورس هر شب در آشپزخانه کاملاً با کاشی آبی خود شلاق می خورد ، وعده هایی که معمولاً ماکارونی درست شده به صورت کاملاً دندانی تهیه می کردند. همه چیز حول عمل پخت و پز چرخید ، با دولورس که کنار اجاق ایستاده بود ، هنگام ورود و بیرون رفتن از اتاق ، با باب و فرزندانش گفتگو آغاز کرد. من مخصوصاً دوست داشتم که Dolores کوفته کوفته و اسپاگتی یا سس بولونزی با طعم دلپذیری از او تهیه کند ، که با گیاهانی که در گلدان های کوچک روی طاقچه پنجره اش رشد می کرد ، طعم دار شده است. من فکر می کنم برای من بسیار جذاب بود زیرا مادر من هرگز پخت غذا نمی کرد - همه شام ​​های ما توسط ایوا ، آشپز ما تهیه می شد - و در نتیجه هیچ حس مناسبی در مورد تهیه وعده های غذایی وجود نداشت. این کارها زیر رادار انجام شد ، اگرچه من دوست داشتم نزدیک Iva بنشینم و تا آنجا که می توانم تماشا کنم. من خانواده دیگری را نمی شناختم که یک آشپز داشته باشند ، و اگرچه به نظر می رسید لوکس باشد ، من آرزو می کردم مادری به جای نوشتن منوی شخصی دیگری که باید اعدام کند ، غذا درست کند. به نظر می رسید یک کار طبیعی ، پرورشی و مادرانه است و باعث می شود احساس کنم هنوز مشکل دیگری در خانواده ام وجود دارد که ما را از دیگران جدا می کند.

من ساعت ها به تماشای دولورس نشسته بودم و او را از نزدیک تماشا می کردم انگار که خودم آماده می شوم یک آشپز ایتالیایی شوم (من بوی تفت دادن سیر را دوست داشتم اما به ندرت در خانه ما بو می دادم ، زیرا پدرم این را دوست نداشت). من دور هم می نشستم و به او کمک می کردم تا هنگام گفتگو کردن در مورد مردم محله ، میز را با پارچه ای و ظروف سرامیکی که به خوبی چک شده است ، بچیند. اما در آنجا مشارکت من پایان یافت. می بینید که من واقعاً نمی توانستم از شام های Buzzellis شرکت کنم ، زیرا خانواده ام کوشر خود را حفظ می کردند و چون من وسوسه می شدم ، جرات نمی کردم بر خلاف دستورهای زیادی که برایم مطرح شده بود ، بروم.

و یک روز ، الهام گرفت. اگر من بتوانم دلورس را به تهیه کوفته و ماکارونی شگفت انگیز برای خانواده ام برسانم ، و از آشپزخانه ما قابلمه و ماهی تابه برای او تهیه کنم (قانون کوشر وسایل آشپزی جداگانه ای را برای گوشت و لبنیات تعیین می کند) و همه مواد را تهیه می کند؟ ابتدا از دولورس س askedال کردم که آیا اگر بتوانم مادرم را با آن موافقت کنم آیا حاضر است چنین آزمایشی را امتحان کند؟ او که سرگرم شده بود یا شاید او را تحت تأثیر قرار داده بود ، وارد سیستم شد.

سپس طرح را به مادرم ارائه دادم. او عادت داشت با بیشتر مواردی که من ابراز تمایل می کردم مخالفت کند و نسبت به اعمال مذهبی ما کاملاً هوشیار بود. من فکر کردم که او مخالف این ایده است به دلیل احتمالاً به هم ریختن قوانین آراسته کشروت اما چیزی که در او بود باید جوابگوی طولانهایی باشد که من رفته بودم - و شاید او خودش اشتهایش را خسته کرده باشد. او قابل تحمل بود.

چند روز بعد همه چیزهایی را که در همسایه مورد نیاز بود آوردم و دولورس خودش را آماده ساخت ظرفی کرد که بی نهایت با آن آشنا بود اما من می دانستم طعم وحیانی برای من و خانواده ام خواهد داشت. مطمئناً کوفته و سس دولورس به طریقی که غذای ایوا نبود ، بسیار طعم دار بودند و خانواده من - از جمله پدرم ، که به نظر می رسید لحظه ای انزجار خود از سیر را فراموش کرده بود - همه لکه های آخر را بلعیدند. اگرچه به نظر می رسید همه افراد خانواده آن را دوست دارند ، اما به نظر نمی رسید كه كسی به خصوص در مورد وعده غذایی یا بوزلی ها كنجكاوی كند. به یک معنا فوری و آشپزی ، آزمایش موفقیت چشمگیری داشت ، اما از یک منظر بزرگتر ، من احساس می کردم که یک مسافر انفرادی بین دو سیاره ، از خانواده یهودی ارتدکس خودم و از کاتولیک ایتالیایی همسایه هستم.

دهه ها می گذرد ، و خانواده من و Buzzellis مدت هاست که از آن بلوک پربرگ در ساحل آتلانتیک رفته اند. در همین حال ، من به دوستی های قدیمی و جدید خود ادامه می دهم ، و هرگز فراموش نکرده ام که ایجاد رابطه پایدار با همسایگان در آن تابستان در اواسط دهه 1960 چقدر خوب بود - این چگونه باعث گشودن جهان برای من شد. اگرچه والدینم فوت کرده اند ، من با برخی از خواهر و برادرهایم ارتباط نزدیک دارم و با همه آنها در ارتباط هستم. اما در جایی از مسیر ، مفهوم مادرم را ترجمه کردم میشپوچا به مفهومی گسترده تر از آنچه که او در نظر داشت ، با نتیجه ای که دایره من را بزرگتر کرده و قلب من را غنی تر کرده است - به من این امکان را می دهد که به زندگی دیگران بپردازم همان راهی که مدتها پیش وارد آشپزخانه با کاشی آبی Buzzellis شدم.

درباره نویسنده: دافنه مرکین رمان نویس و منتقد فرهنگی است. مقاله های او در دو مجموعه منتشر شده است ، رویای هیتلر و ناهارهای معروف . آخرین کتاب او ، این نزدیک به خوشحال: یک حساب با افسردگی ، در فوریه 2017 از Farrar ، Straus و Giroux خارج شده است.