سال رها کردن

در صورت خوب بودن ، سوالات را بپرسید. کسانی که نه شما و نه مادرتان را به خوبی نمی شناختند بیشتر طرفداران حرفه ای هستند - دست فشرده ، ابروهای توپی. دوستانش می پرسند که آیا دخترتان خانه عروسک های دست ساز را از مادربزرگش - مادرتان - دوست دارد ، خانه عروسکی که خیلی دوستش داشتید. اگر دوستان مادرتان ببینند که شما را از عقب رانده اید ، آنها تظاهر می کنند که متوجه نمی شوند. شوهر شما از چراغ های سفالی سفید و بسته بندی شده با گل رز و انگور در دو طرف تخت شما شکایت می کند - لامپهایی که از مادرتان به ارث برده اید - و با صدای بلند تعجب می کند که چرا آنها را فقط نمی فروشید و نمی دهید. دوستان نزدیک به شما می گویند شما خوش شانس هستید که دارای چنین مجموعه ای غنی از اشیا beautiful زیبا هستید ، چگونه باید شما را به مادرتان متصل کند.

هیچ کدام نمی فهمند.

باربارا بلیس ماس مستر چهار سال پیش ، دو روز پس از کریسمس درگذشت. او 76 ساله بود و شما ، آدلاید ، تنها دخترش ، 45 ساله بودید. یک سال طول کشید تا آپارتمان مادر خود را از وسایل خود خالی کنید. بعضی اوقات احساس می کنید که هنوز آن را انجام می دهید.

او سعی کرده تا شما را آماده کند ، از بیست سالگی او در 92 و پارک زندگی کرد ، جایی که تو بزرگ شده بودی. شما با پنج دقیقه پیاده روی فاصله داشتید. او از شوهر اولش صاحب پسری شد ، اما امبلر پنج سال بزرگتر بود و از سن 12 سالگی در شهر نیویورک زندگی نکرده بود.

با برداشتن یک قطعه موسیقی می ایستید زیرا مانند مادرتان خواننده و مجری بودید. شما بعد از ظهرهای یکشنبه برای شرکت در دورهمی های تئاتر ملاقات می کنید. شما می توانید در مورد تمرینات لب و فلپ زبان و سایر تمرینات صوتی که هرکدام تمرین کرده اید صحبت کنید (مادر شما نیز صدا را آموزش می دهد). مادر شما درمورد اینکه با چه کسی قرار دارید می پرسید ، و شما نیز طفره می روید ، تا حدودی به این دلیل که می دانید او همه آنها را تأیید نمی کند. (شما هم از خواستگارهای او دیوانه نبودید و او تعدادی از آنها را داشت.) و هر بار ، وقتی داشتید قهوه را تمام می کردید یا درباره آنچه دوست دارید در مورد نمایشنامه ای که دیده اید یا درباره هر مردی در زندگی اش صحبت می کنید بحث می کنید ، در اواخر مکالمه مادرتان به شما می گوید که باید از جایی که در آپارتمانش بود بگذرد. او در مورد قرار دادن برچسب بر روی اشیا various مختلف سرگرم می شود. مهم است ، ادی ، او می گوید. او می خواست که ارزش پولی آنچه را که به شما به ارث می رسد ، بدانید ، فقط درصورت نیاز به فروش هر چیزی. بیشتر ، او می خواست شما از تاریخچه آنچه روزی متعلق به شماست قدردانی کنید ، تا بفهمید چرا همه چیز با ارزش است.

بله ، شما می توانید بگویید ، کت خود را جمع کنید ، به لبه در بروید ، قهوه خود را تمام کنید. بله ، بله ، بله ، بله. دفعه بعد. قول میدهم.

شما نمی توانید به یاد داشته باشید که چند بار قول داده اید.

اینگونه نبود که شما ذائقه مادر یا ارزش داشته های او را تحسین نکنید. او دارای یک میز Queen Anne با یک کابینت شیشه ای و یک ظروف تزئینی بود و بر روی آن بازکن نامه های نقره ای ، یک مرکب کریستالی ، خودکارهای چشمه عتیقه طلای ، چاپ اول وینی پوف با چرم بود.

روی یک دیوار یک گوگن آویزان بود. در یک قفسه کتاب امتیاز 1910 بود خانم پروانه امضا شده توسط پوچینی. روی میز نشسته بود خانه عروسک های ماهاگونی با زنگ خانه ، شومینه و چراغ های برقی. در داخل آن شمع دارهای نقره ای مینیاتوری ، مجسمه های مینیاتوری و تنظیمات مکان های مینیاتوری قرار داشتند. در کریسمس ، مادر شما اسکیت های مینیاتوری و اسکی های مینیاتوری را در ایوان ، جعبه های هدیه مینیاتوری اطراف درخت کریسمس مینیاتور قرار می داد. او خانه را با پنبه کشیده پوشانده تا برف تقریبی را بگیرد. در عید پاک ، اسم حیوان دست اموز مینیاتوری بود و شکرگذاری خواستار بوقلمون مینیاتوری بود.

در اتاق خواب او یک میز غواصی سه کشو قرار داشت ، جایی که وقتی دختر بچه ای بود آرایش می کرد و موهایش را مسواک می کردی. یکی از کشوهای کوچک کناری ، مو و روبان را در خود جای داده است. کشوی کوچک آن طرف جواهرات مورد علاقه او را در دست داشت. کشوی وسط آرایش او را نگه داشت. یک کاناپه مخمل قهوه ای به شکل کلیه ، یک آینه شیشه ونیزی سفید و طلایی وجود داشت که باید مراقب باشید زیاد به آن نزدیک نشوید ، کتهای خزدار ، بروچ های مکعب زیرکونیا و یک ست 20 انگشتی کریستالی شیشه ای بریده شده کاسه هایی که از مادربزرگ بزرگتان به مادربزرگتان به مادرتان منتقل شده اند.

او از محتویات آپارتمانش ارزیابی می کرد و به شما گفت اگر همه چیز را بفروشید - اگرچه امیدوار بود هرگز ، هرگز نخواهید و نیازی به آن نخواهید داشت - ارزش آن نیم میلیون دلار است. اگر خدای ناکرده مجبور به فروش بودید ، دانستن اشیا به شما کمک می کند ارزش عادلانه ای کسب کنید.

اما شما نمی خواستید بدانید. شما نمی خواستید بدانید زیرا همه چیز برای شما سنگین بود و هرچه بیشتر می دانستید ، سنگین تر به نظر می رسید. شما نمی خواستید بدانید زیرا مادر شما آنقدر ذوق و سلیقه قوی داشت که در تصمیم گیری در مورد آنچه دوست دارید و دوست ندارید مشکل داشتید. او حتی با دستبندهای بدلیجات خود مانند نگین های تاج رفتار می کرد. گاهی اوقات احساس می شد که انگار مهمترین چیز نحوه استفاده از چیزها نیست بلکه شکل ظاهری آنها است.

حتی خانه عروسک ها. به خصوص خانه عروسک ها. هنگامی که شما یک دختر کوچک بودید ، بهترین دوستتان ، جنی ، وقتی به درب منزل شما رسید ، جیغ می کشید ، و شما دو به اتاق می دویدید ، جایی که جنی خانه شمع داران و مجسمه ها را خالی می کرد و چراغ ها را روشن می کرد و خاموش ، سپس همه چیز را مرتب کنید. مادر شما هنگام رفتن ، با دقت تمام همه چیز را به موقعیت صحیح خود باز می گرداند ، و سپس سد پلکسی گلاس را که به طور خاص سفارش داده بود ، روی خانه می کشد تا مطمئن شوید هیچ کس آن را لمس نکرده است تا اینکه دوست دیگری داشتید.

خیلی اوقات آپارتمان شما بیشتر شبیه یک موزه بود تا یک خانه.

شما از گفتگو درمورد آنچه مادر قصد داشت شما را ترک کند اجتناب کردید زیرا بیش از حد کودکی خود را صرف این چیزها کرده اید و از آنها ناراحت بوده اید و به دلیل اینکه همه دارایی ها سنگین و خفقان آور به نظر می رسید. شما از گفتگو اجتناب کردید زیرا اگر این کار را نمی کردید ، پذیرفتن این است که مادر شما خواهد مرد. شما به اندازه کافی مرگ را تجربه کرده بودید.

شما 10 ساله بودید که مادربزرگ مادری مادرتان درگذشت و مادر شما مجبور بود همه کارها را انجام دهد زیرا مادر خودش بیمار بود. شما به خاطر می آورید که مبلمان به آپارتمان تحویل داده شده اند - چیزهای قهوه ای بیشتری - و هنگامی که مادرتان از طریق تلفن با دوست دخترانش صحبت می کند ، به عنوان صدای ناراحت به نظر می رسد. شما میز ملکه آن را تفکیک کردید و کاغذبازی هایی با کلماتی مانند غیرقابل فسخ و اعتماد و وکالت پیدا کردید و تعجب کردید که معنی این کلمات چیست. وقتی تو 13 ساله بودی ، پدرت فوت کرد و مادرت پیانوی خود را فروخت و کاغذ بازی بیشتر بود. سال بعد ، مادر مادر شما درگذشت ، و وسایل بیشتری بود ، چیزهای قهوه ای بیشتر ، چیزها منتقل شد. تا 28 سالگی ، مادر شما از دارایی مادربزرگ ، مادر ، ناپدری و پدرتان مراقبت کرده بود.

تا آن زمان غرور دستگیره برنج سه کشو و همچنین کاناپه مخملی قهوه ای داشت. شما هرگز جواهرات نپوشیدید ، زیرا تنها چیزی که می دانستید این بود که طلا دوست ندارید و مبلمان مورد علاقه خود را هرگز نخریدید ، زیرا مطمئن نبودید که چه کاری دوست دارید و حتی اگر می دانستید ، جایی برای آن نبود .

شما بعد از یک ترم از دانشگاه خارج شدید ، کار خوانندگی را شروع کردید و شروع به دیدن یک درمانگر کردید. شما در مورد مادر و اختلالات خوردن خود صحبت کردید و اینکه چرا اینقدر از مبلمان خاص کینه کرده اید ، چرا کسی از هر مبلمان متنفر است. یوگا و مدیتیشن را امتحان کردید. شما به هند سفر کردید. مادر شما دوست نداشت درباره احساسات صحبت کند. گاهی اوقات به نظر می رسید که او اصلا شما را نمی شناسد. به نظر نمی رسید حتی چیزهایی که او می خواست به شما بدهد با چیزی که مهم است ارتباط داشته باشد ، قطعاً هیچ چیز برای شما مهم نبوده است.

او اجازه نمی دهد در مورد کاسه انگشت. او همیشه می توانست کاسه های انگشت را ذکر کند ، بین اینکه شما را در مورد زندگی عاشقانه خود کباب کند و نظر خود را در مورد میزان صعود در شب قبل از اجرای صریح اعلام کند و اصرار کند که شما دو نفر بنشینید تا درباره همه چیزهایی که او داشت ، بحث کنید چیزهایی که او می خواست شما داشته باشید.

بله ، شما می گویید آره آره آره آره

هنگامی که شما 38 ساله بودید ، به اصرار دوست پسر آن زمان خود - که همه چیز راجع به روابط پیچیده شما با مادر شما و زندگی در دهکده می دانست ، همانطور که مادر شما هرگز نادیده گرفت با همان لحن صدا که ممکن است کسی بگوید سوپ کنسرو خوردید - غروری را که مادرتان به شما داده بود به ساحلی در همپتون شرقی بردید ، و اواخر یک شب در ماه ژوئن بدون ماه ، چون نسیم ملایم به باد شدید می رسید ، شما مبلمان ظریف را با مایع سبک تر غرق کردید ، سپس یک کبریت زد.

شما به یاد دارید که چگونه آن ساحل را روشن کرد. شما صدای خش خش آتش و لبان امواج را به یاد دارید. فکر کردی آزاد هستی.

BARBARA BLISS MOSS MESTRE در اکتبر 2014 در آپارتمان خود غش کرد و به سرعت به بیمارستان لنوکس هیل منتقل شد. وی به عفونت خون مبتلا شد. او خسته شده بود و در تنفس مشکل داشت. پزشکان او را لوله گذاری کردند ، و به مدت چهار روز ، او برای شما یادداشت نوشت. دفعات بازدید: Beaus سابق ، همه خوش پوش ، همه جذاب. وقتی یکی بلند قد و لنگ رفت ، مادرت چیزی را خط زد.

خوش تیپ ، درسته؟ یادداشت گفت ، و شما هر دو لبخند زدید.

روزها بعد ، او یادداشت دیگری برای شما نوشت.

این گفته است که شما باید قبض های من را پرداخت کنید.

روز بعد ، یکی دیگر.

پرداخت های یکی از وام های من پرداخت می شود. آیا می توانید از آن مراقبت کنید؟

شما فکر نمی کنید که او در حال مرگ است. او بیمار بود ، اما قوی بود. شما نمی دانید آیا تا به حال با کسی قوی تر ملاقات کرده اید یا نه. او دارای عقاید متراکم بود ، عقاید بسیار تند و تیز بود و حتی آنها را عقاید نمی دانست بلکه صرفاً ارزیابی های دقیق و صریح جهان است. شما اخیراً ازدواج کرده اید و یک فرزند دختر دارید و حتی اگر شوهرتان در کوئینز به دنیا آمده بود ، مادر شما او و فرزندتان را دوست داشت. اما او قصد نداشت طوفان تصورات احمقانه و احساسی کسی درباره زندگی را شروع کند.

مادر شما زیبایی فوق العاده ای داشت ، پنج پا هفت ، پا بلند ، تاریک ، با فک پهن ، قوی ، استخوان گونه و کشنده و چشمانی سیاه و سازش ناپذیر. شما دختر کوچک خود را - لوسیای موی فر ، گونه ای چاق ، با انگشتان چسبناک - به زانو در بیمارستان برگشتید و لوسیا خندید.

زیبا نیست؟ از مادرت پرسیدی

خوب ، من نمی گویم زیبا ، اما او بسیار زیبا است.

پس از هفت هفته در بیمارستان ، او به یک مرکز کمک به زندگی منتقل شد. در شب کریسمس ، چهارشنبه شب ، همراه سابقه دار او برای هفت دوست دختر مادر شما پیانو نواخت و شما یک مهمانی برگزار کردید. همه با هم آواز خواندیم. مادر شما ماسک اکسیژن زده بود اما آن را برای شب خاموش برداشته است. وقتی خط مادر و کودک آمد ، نگاهی به هم دوختید.

سه روز بعد ، صبح روز شنبه ، شخصی از محل زندگی با مساعدت تماس گرفت. یادتان هست که جواب دادید ، اما چیز دیگری نیست. دوست دختری که به ملاقات می رفت به شما می گوید که فریاد کشیدید و به زمین افتادید.

بعد از ظهر آن روز ، به آپارتمان دو خوابه او رسیدید. شما کت سمور و سنگ های راسو و قفسه های لباس شب پیدا کردید. پارچه های میز گلدوزی شده ، نمره پوچینی و همه نسخه های اول را پیدا کردید.

شما به برادر ناتنی خود که در میانمار بود تماس گرفتید. (او تا مراسم یادبود ، دو ماه بعد به شهر نیویورک برنمی گشت.)

من هیچ كدام از اینها را نمی خواهم ، اگر من جای شما بودم ، می خواستم چند نفر را استخدام کنم ، آن را بردارم و آن را به سطل زباله بفرستم.

یک دوست دختر به شما پیشنهاد داد که بلافاصله یک موجودی کتبی تهیه کنید. یک پسر عموی دور در کالیفرنیا برای شما نامه ای نوشت که به شما پیشنهاد می دهد با یک حراجی که او می شناخت تماس بگیرید.

یکی از بهترین دوست دخترهای مادرتان پرسید که آیا او می تواند کتهای خز داشته باشد.

شما همانطور که مادرتان خواست در مورد آینده صحبت کند ، مودبانه گوش دادید و نسخه ای از آنچه را به او گفتید به آنها گفتید. شما به آنها برمی گردید. شما از آن مراقبت خواهید کرد. هیچ عجله ای نبود.

بازدید از عمو فیلیپ ، بایگانی باتجربه و دوست صمیمی مادر شما که از گوشه و کنار آپارتمان مادرتان اطلاع داشت ، طول کشید تا تفکر شما را تغییر دهد. همانطور که هر دو در زیر آینه شیشه ونیزی دست بریده نشسته اید ، او دست شما را گرفت. عزیزم ، او گفت ، در اینجا چیزهای زیادی برای مقابله وجود دارد. این موارد مهمی است. این تاریخچه شماست. این کار بزرگی خواهد بود.

شما با لغو پرداخت های ماهانه خودکار به کلوپ بهداشتی وی و Medicare تکمیلی او شروع کردید. این یک هفته طول کشید. سپس کارتهای اعتباری ، تأمین اجتماعی و سایر موارد مالی وجود داشت. ماهها طول کشید. پس از آن ، همه چیز دشوار شد.

شما هر گزارشی را که خود و برادر ناتنی تان قبلاً دریافت کرده اید ، گواهی فوت پدر ، گواهی فوت شوهر سابق دیگر و مجلات وی را پیدا کردید. در همان هفته های اول ، با لوسیای 10 ماهه روی زانوی خود که مرتبا فریاد می زد ، گریه می کرد ، می خندید ، یا هر سه ، شما می خوانید که چگونه مادر شما وقتی کودک نوپایی هستید احساس سرپایی می کند ، چگونه از ایده آواز دوباره ناامید شده است ، چگونه او نگران بود كه او مادری بد و نوازنده بد و همسر بدی باشد ، چگونه نگران بود كه هرگز نتواند با دخترش ارتباط برقرار كند و شما گریستید و قول دادید كه مطالعه بیشتر روزنامه را بعداً به تأخیر بیندازید.

شما هر لوله رژ لب را که مالک او بود ، و هر رنگی را امتحان کردید. او همیشه سعی کرده بود شما را متقاعد کند که صورتی روشن به نظر شما خوب می آید. به آینه نگاه کردی او اشتباه می کرد. شما 45 لوله را دور انداختید و 60 دستگاه را نگه داشتید. کیف پول چرمی صورتی او را نگه داشتید.

برای سال بعد ، شما پنج روز در هفته را با لوسیا در تاکسی می گذرانید ، به آپارتمان مادر خود می رفتید و می رفتید ، جستجو می کردید ، تمیز می کردید ، سازمان می دادید ، اغلب با فیلیپ. یک روز با ژاکت ، روز دیگر با روسری ، یک روز دیگر با پارچه های دست دوز که متعلق به مادربزرگ مادرانه شما بودید ، به آپارتمان برگشتید. شما بیش از 100 کیف پول کشف کرده اید ، دستکش های گوچی که فروشندگان در خیابان می فروختند. شما یک کیف بزرگ چرمی تقلبی را کشف کرده اید که با سه کیف پول چرم تقلبی دیگر پر شده است. شما بیش از 50 هدیه با کیف های خرید ، Lancôme و Estée Lauder پر از نمونه های آرایش پیدا کرده اید. کیف هایی از لباس زیر و لباس زیر هرگز فرسوده ، کیف های سوتین هرگز پوشیده پیدا نکردید. بیشتر آن را به همراه لامپ های چینی و آینه شیشه ای ونیزی و کیف و کیف های جواهرات لباس به خانه بردید.

خیلی چیزها بود

پس از یک جلسه گریه از طریق اسکایپ با هله ، دوست دختری که در نروژ زندگی می کرد ، هله با پرواز به شهر نیویورک ، شما را تا آپارتمان مادرتان همراهی کرد. هله قوی بود ، تقریباً به اندازه مادر شما بی معنی بود. این جواهرات و لباس ها را نگه دارید. کسانی را اهدا کنید.

سرت رو تکون دادی کمی بیشتر سر تکان دادید. این دقیقاً همان کاری است که شما انجام می دهید. شما اشیا into را به صورت انبوه جدا کردید: نگه دارید ، اهدا کنید و بفروشید.

روزی که هله به خانه پرواز کرد ، شما با یک دوست دختر دیگر تماس گرفتید تا توده های خود را مرور کند. و بعد از اینکه آن دوست دختر وزن کرد ، همه چیز را دوباره مرتب کردید. شما اصلا آزاد نبودید.

ارزیابانی که شما استخدام کردید ، چند نکته را به شما یاد دادند. اول ، ظاهرا پوچینی امتیازات موسیقی زیادی را امضا کرد. خانم پروانه با قیمت 1400 دلار. همچنین مبلمان بی ارزش ویکتوریایی که مادر شما آنها را دوست داشته است ظاهراً قیمت بالایی داشته است. و در حالی که میز عتیقه همراه با کابینت شیشه و ظروف تزئین شده از لحاظ فنی یک عتیقه بود ، اما نه به قدری قدیمی بود و نه به قدری که مادر شما فکر می کرد.

محتوای آپارتمان مادر شما نیم میلیون دلار ارزش نداشت. ارزش آنها 50 هزار دلار بود.

خزها را گرفتی خانه عروسک را ذخیره کردید. شما کاسه انگشتان را به خیریه دادید. شما هشت جعبه موسیقی پر کردید و آن را به بخش موسیقی در دانشگاه نیویورک اهدا کردید. جعبه دیگری را پر کرده و آن را برای دانش آموز مورد علاقه مادر خود ، خواننده اپرا در آلمان ارسال کرد. جعبه دیگری به همراهی سابق او در فلوریدا.

و سپس آپارتمان به غیر از مواردی که نمی خواستید خالی بود ، و شک داشتید که شخص دیگری بخواهد. آن وقت است که شما با مردی تماس گرفتید عمو فیلیپ مرد جارو برقی را صدا کرد ، مردی که وارد می شود ، همه چیز را نگاه می کند ، به شما قیمت می دهد و همه را می برد. او آمد و 2000 دلار برای آخرین دارایی های مادرتان به شما پیشنهاد داد و شما گفتید خوب. یک ساعت بعد از رفتن او ، شما با او تماس گرفتید و التماس کردید که تلگراف پستی نقره استرلینگ را برگرداند. او انجام داد.

شما پول نقد خود را حمل می کنید و کارتهای اعتباری در کیف پول چرمی صورتی مادرتان. اکنون کیف پول شماست. سوتین های مادرتان را هرگز باز نمی کنید. شما فکر می کنید او این را دوست دارد. شما آن را دوست دارید

لوسیا 5 ساله ، زیبا و زیبا است. همچنین ، یک مشت. یک بار ، وقتی او دیروقت شب با فریاد می دوید ، به او گفتید که باید آرام بگیرد و به او پیشنهاد کرد که نفس عمیق بکشد ، و او پاسخ داد ، مادر! من یک دختر دروغ ساکت و نفس نفس کشیده نیستم. من راک اند رول هستم!

لوسیا مانند شما و مانند مادرتان کاملاً خواننده است. هنگامی که او 2½ ساله بود ، او دارای حدود 20 آهنگ از جمله آهنگ مورد علاقه خود ، Let It Go ، از منجمد ، کامل با تلنگر نمایشی شنل.

شما قبلا عاشق آواز خواندن با او بودید. اما سال گذشته ، وقتی تو در آشپزخانه آواز می خوانی ، او فریاد زد ، مامان ، دیگر آواز نخوان! متوقف کردن! وقتی از او علت را جویا شدی ، او گفت ، چون می خواهم زیباترین خواننده شوم!

شما دارایی های خانواده خود را سالی یک بار مرتب می کنید ، آنچه را که می خواهید نگه دارید ، آنچه را که می خواهید اهدا کنید یا بفروشید و آنچه را برای دخترتان در نظر می گیرید ، مرتب می کنید.

شما آینه شیشه ای ونیزی را گرفتید که مادرتان گرامی داشت و هیچ کس نباید به آن نزدیک شود و آن را در اتاق لوسیا قرار دادید. کشوهای مادرتان را پر از دستبندهای مکعب زیرکونیا و تیاراهای فلزی براق و گردنبندهای شیشه ای که او احتکار کرده و محافظت کرده است ، برداشته اید و آنها را در چند جعبه پلاستیکی جواهر که در T.J خریده اید انداخته اید. حداکثر آنها به عنوان اسباب بازی های لباس لوسیا عمل می کنند. آنها را می پوشد و در آینه به خودش نگاه می کند. شما به او می گویید که باید هر طور که می خواهد نزدیک شود. این فقط یک تکه شیشه است. شما به او می گویید که آینه مادربزرگ بود و همچنین اسباب بازی های لباس نیز همینطور بود و بستری که از سر تخت مادربزرگ مد می کردی همینطور بود و مادربزرگ اگر می توانست ببیند که لوسیا با همه آن چه لذت می برد بسیار خوشحال می شود . خانه عروسک ها تا زمانی که احساس نکنید لوسیا به اندازه کافی بزرگ شده است که نمی تواند آن را از بین ببرد ، در انبار باقی خواهد ماند ، یا آنقدر آرام هستید که اجازه دهید آن را از بین ببرد. هر کدام که اول شود. شما می خواهید دخترتان قدر ارث خود را بداند ، نه اینکه از آن دلخور شود.

مردان زندگی شما در این زمینه حمایت می کنند ، همانطور که از موجودی های سالانه شما ، استفاده مجدد از کالاهایی که در گذشته به شما ظلم می کردند ، حمایت می کنند. حمایتی ، اما خصوصاً همدلانه نیست. شوهرتان می گوید ، عزیزم ، عزیزم ، سپس از شما می پرسد که آیا به فکر خلاص شدن از شر لامپ های چینی لعنتی هستید؟ برادر ناتنی شما بیشتر به این نکته توجه دارد: من فقط همه را فروخته بودم و آنچه را که نمی توانستم ، می بخشیدم. رونق. انجام شده. آسان

یک نفر وجود دارد که دقیقاً می فهمد چه چیزی را پشت سر می گذارید ، که وزن سنگین و نفیس تاریخ خانواده ، شادی ها و چالش های تربیت دختری مستقل و با اراده را احساس کرده است.

تقریباً نیمی از سال گذشته بود که شما و برادر ناتنی خود آپارتمان مادر خود را فروختید تا بتوانید به مجلات مادر برگردید. شما می خواستید که بهتر او را درک کنید زیرا او مادر شما بود ، البته همچنین به این دلیل که در مورد او و پدرتان موزیکال نوشته بودید. شما می خواستید کشف کنید که چگونه ، و چرا ، او تلاش کرده است تا آرزوهای هنری خود را با نیاز نیرومندی که برای جلب رضایت دیگران احساس می کند ، متعادل کند. متن ترانه های او را پیدا کردید. مجموعه های کاباره برای نمایش هایی که می خواست اجرا کند اما هرگز این کار را نکرد. امیدهای بزرگ ، شهرت و موفقیت خلاق و او نگران است که مادر شدن ممکن است مانع رسیدن به هر دو باشد. شما هم داستان کوتاه پیدا کردید.

یک داستان توسط یک دختر 13 ساله در صبح کریسمس روایت شد ، کودکی تنها که ترس از ناامید کردن پدر و مادرش ، شکستن چیزها ، ابراز عقاید خود را داشت - یک دختر دیوانه و پسر بچه ، تمام تلاش خود را می کند تا مودب باشد همه ، به خصوص مادرش. مادر داستان نگران بود اما دوست نداشت در مورد احساسات خود صحبت کند و دختر کوچک داستان امیدوار بود که کسی متوجه نشود چگونه او نمی تواند از خوردن نان چسبناک دست بکشد ، و دعا می کرد که هیچ کس بداند که او قصد دارد پرتاب کند درست بعد از اینکه هدایایش را باز کرد

تمام آن سالها فکر می کردم مادرت تو را درک نمی کند. چه زباله ای

داستان دیگری در مورد مادری بود که برای برقراری ارتباط با دختر مودب ، حساس ، و گاه دشوار خود تلاش می کرد ، زن جوانی که از یک دوست پسر به پسر دیگر برمی گشت ، درست همانطور که مادرش داشت ، زنی که به دنبال هنر ، زیبایی و عشق بود ، درست مثل مادرش ، و حتی در اعمال معنوی مادر می خواست درک کند اما نمی توانست.

در داستان ، زن جوان قصد دارد به هند سفر کند و با یک استاد راهنما تحصیل کند. مادر نگران است اما نمی داند چه کاری باید انجام دهد. روز قبل از رفتن دختر ، مادر با ارزش ترین دارایی خود را به او هدیه می دهد. انگشتانش کاسه می شود. دختر می گوید آنها را می گیرد اما هرگز نمی گیرد.