نویسنده آن پچت نگاهی به دوستی خاص 50 ساله خود می اندازد

در حالی که تابستان گذشته در یوتا به تنهایی پیاده روی می کردم ، مرغی از مسیر من عبور کرد. او سرش را برگرداند ، وانمود کرد که متوجه من نشده است ، اما فرار نکرد. من هرگز وقت خود را در یوتا نگذرانده ام و نمی دانستم که آیا مرغ های سست در ارتفاعات معمول هستند یا نه. تلفنم را بیرون کشیدم و با دوستم تاویا تماس گرفتم.

نمی توانید عکس بگیرید ، می توانید؟ او پرسید ، به خوبی می داند که تنها تلفنی که دارم یک تلفن تلنگر 15 ساله است که پس انداز می کنم برای چیزهایی مانند پیاده روی به تنهایی در یوتا. عکس نمی گیرد با این وجود کاملاً قادر به توصیف مرغ هستم. من به او گفتم که این یک قهوه ای خالدار ، سایز بزرگ ، و برخی لکه های سفید در اطراف گردن است. من پرسیدم که آیا می تواند یک مرغ دشتی باشد؟

او گفت تقریباً غیرممکن است. آنها بسیار نادر هستند. بعد از چند سوال دیگر - ارتفاع من چقدر بود؟ سر او چه شکلی بود؟ - او به من گفت این یک قلعه کوه است ، شاید یک دم تیز ، شاید یک حکیم. سپس ، از آنجا که به هر حال با ما تماس تلفنی داشتیم ، او از حال مادرش س askedال کرد.

اگر من در یک نمایش بازی بودم ، تاویا کاتکارت حلقه نجات من بود. هیچ چیز در دنیای طبیعی وجود ندارد که او نمی داند. او به دنبال گلهای وحشی در پاتاگونیا رفته و گروههایی را به سمت راست کوهستانی در مکزیک هدایت کرده است تا میلیونها پروانه سلطان را ببیند. او یک حفاظت از طبیعت را در کنتاکی اداره می کند ، راهنماهای شناسایی گیاهان را می نویسد و یک برنامه باغبانی را در تلویزیون آموزشی کنتاکی برگزار می کند که به تازگی نامزد جایزه امی شده است. او چندش آور زندگی گیاه است. ما از 7 سالگی بهترین دوستان هستیم.

مربوط: چگونه قدیمی ترین دوستی های خود را پرورش دهیم

توویا می گوید اولین باری که من را دید (اولین باری که واقعاً تو را دیدم) ، ما در کلاس رقص بودیم. او می گوید من سعی می کردم پشت زانوی مادرم پنهان شوم. من این را به یاد نمی آورم ، اما این مهم نیست ، زیرا من و توویا خاطراتمان را با هم تعریف می کنیم: او نیمی را به یاد می آورد و من نیمی را. آنچه مسلم است ما در ماه دسامبر سال 1963 در لس آنجلس به دنیا آمدیم. هر دو یک خواهر بزرگتر داریم. والدین ما هر دو تقریباً در همان زمان طلاق گرفتند. مادر من حضانت من و خواهرم را گرفت و ما را به نشویل منتقل کرد. پدر تاویا حضانت او و خواهرش را گرفت و آنها را به نشویل منتقل کرد. آنجا بود که در کلاس دوم در مدرسه کاتولیک با هم آشنا شدیم.

این موارد برای یک بزرگسال کاملاً تصادفی چشم نواز است ، اما برای کودکان این خواهش روح خواهی بودند ، واقعیتی که پدر و مادر ما را خوشحال کرد ، زیرا آنها برای کمک به یکدیگر متکی بودند. فکر می کنم نیمی از دوران کودکی من در آپارتمان تاویا و نیمی از کودکی او در خانه من یا خانه های دو مادربزرگ ما بود که در چند بلوک یکدیگر و بسیار نزدیک مدرسه ما زندگی می کردند. در تابستان ، دو مجموعه خواهر با هم برای دیدار پدر و مادر گمشده ما به لس آنجلس پرواز می کردند. از میان همه دوستان ما در نشویل ، من به تنهایی مادر تاویا را می شناختم ، و او به تنهایی پدر من را می شناخت. این به خودی خود کافی بود که ما را برای زندگی پیوند دهد.

هنوز هم ، با وجود همه موازات ، بعید به نظر می رسید. تاویا ، زیباترین کودک جهان ، به زیباترین دختر تبدیل شد. او به شدت محبوب بود ، کاپیتان تیم تشویق (آیا باید این حرف را بزنید؟ او وقتی از من پرسیدم که من در مورد او می نویسم) ، ملکه عزیز ، رئیس جمهور جنجالی پرسید. پسران مانند دم در بادبادک پشت سر او عقب می مانند. وقتی خندید ، به کمر خم شد ، فرهای بلوطی اش به جلو افتاد. یک بار یادم می آید ، وقتی در حال خرید کفش بودیم ، مادرم به توویا گفت که اگر او یک بار دیگر بخندد و خم شود ، قصد دارد آن مرد فقیری را که می خواست کفشی را روی پایش بگذارد ، بکشد.

در مورد من ، خوب ، من آن دختر نبودم.

توویا گفت اگر من در مورد شما می نوشتم ، من در مورد استعداد قابل توجه شما و راههای آرام و مصمم شما برای خلق هنر می نوشتم. که در دبیرستان به نظر می رسید یک روش خوب برای گفتن این است که در خارج از پنجره من پسری وجود ندارد. ممکن است خواننده وسوسه شود که فکر کند او زیباست و من باهوش ، اما این یک افسانه است. تاویا سوزناک باهوشی است.

افسانه ها جایی است که ما اطلاعات زیادی در مورد دختران به دست می آوریم ، از جمله این تصور که دختران باید نسبت به دختران دیگر حسادت کنند ، دختران دوستان خود را بر اساس طبقات اجتماعی مشابه خود انتخاب می کنند ، دختران با یکدیگر می جنگند. همه این موارد می تواند درست باشد و همه این موارد می تواند نادرست باشد. برای Tavia و من ، آنها دروغ بودند. شاید این به دلیل بستر ارتباط خانوادگی ما بود ، یا شاید ما یکدیگر را شگفت انگیز می دانستیم. شاید ما فقط همدیگر را خیلی دوست داشتیم.

ما فارغ التحصیل شدیم ، دور شدیم ، خیلی جوان ازدواج کردیم و سپس طلاق گرفتیم ، اگرچه توویا بیشتر از من ماند. هیچ یک از ما بچه ای نداشتیم. مدتی در مناطق مختلف کالیفرنیا زندگی کردیم ، سپس به تنسی بازگشتیم. او گفت ، من حتی یک کلمه بد بین ما به یاد ندارم. اما این می تواند حافظه انتخابی من باشد ، پس چه کسی می داند؟ یادم می آید وقتی 20 ساله در حالی که مشغول قدم زدن در ساحل بودیم ، سیگار روشن کردم ، او چنین غمگینی را ابراز داشت. او گفت ، تمام این زیبایی ، دستش را به سمت اقیانوس دراز کرده است ، و شما سیگار می کشید؟

سرانجام سیگار را ترک کردم. من نویسنده شدم. تاویا بعنوان بازیگر خوش شانس بود ، به سانفرانسیسکو رفت و در روزهای ابتدایی فن آوری درآمد کسب کرد و سپس فقط پا را فراتر گذاشت. بهترین دوست من از شبکه و به کوههای سیرا نوادا نقل مکان کرد ، شعر نوشت ، با گرسنگی پرستش به مطالعه گیاهان و پرندگان و حشرات پرداخت. تاویا در حال تماس گرفتن با او بود و من با ترس و وحشت تماشای دوباره اختراع او را دیدم.

من اخیراً مقاله ای در مورد دوستی هایی خواندم که با گذشت زمان از بین می روند. این گفت که ما نباید از این بابت احساس بدی داشته باشیم. مردم تغییر می کنند ، بعد از همه ، در جهات مختلف رشد می کنند. هیچ چیز برای همیشه دوام ندارد. من طی دو سال چند دوستانه از دست داده ام - همه دوست دارند - اما من و توویا در این زندگی مشترک هستیم. بعضی از سال ها بسیار مشغول هستیم و تنها کاری که می توانیم انجام دهیم تبادل کارت های تولد است. سالهای دیگر وقتی او به سمت کار خود می رود با تلفن صحبت می کنیم. سالهای دیگر ما همیشه یکدیگر را می بینیم. ما آن را زیر سوال نمی بریم من هرگز تعجب نمی کنم که آیا او ممکن است از من عصبانی باشد یا من غفلت کرده ام.

همانطور که 50 سال با هم بالا می آییم ، می گویم که ما دوستی پر از اعتماد و کشش است. ما به طور مداوم تنظیم می کنیم. ما دخترانی بودیم که زود مدرسه را ترک کردیم تا به آپارتمان مادرم برگردیم و به سوابق مارگی آدام گوش دهیم. (به گفته توویا ، این احساس بسیار جهانی بود.) ما یکبار در زیرزمین پسر عمویم گردباد را با هم از دست دادیم. یادم می آید وقتی 30 ساله بودیم ، هر دو در نشویل زندگی می کردیم و دوست پسر متوسط ​​Tavia به او کارت ولنتاین را داد که امضا نکرده بود - نه اسم او و نه خودش. وقتی او تماس گرفت تا به من بگوید ، ما خود را مریض خندیدیم (آیا او فکر می کرد که قصد دارم آن را پس انداز کنم و سال آینده آن را به شخص دیگری بدهم؟). او به من کمک کرد تا از گیاهان رمانم استفاده کنم حالت شگفتی (8 دلار ؛ amazon.com ) او یک کلید خانه ما دارد و وقتی از کنتاکی برای دیدن پدرش پایین می آید اینجا می ماند. ما اکنون هر دو با خوشبختی ازدواج کرده ایم ، یک شگفتی دیگر ، و همسرانمان در حالی که برای رفتن سگهایمان دور می شویم ، صحبت می کنند و صحبت می کنند. ما ، مثل توا و من ، همیشه مثل همیشه سگ داریم.

او سالها پیش برایم توضیح داد که ما دوست شدیم زیرا خوش شانس بودیم. و شاید این درست باشد ، مگر اینکه من واقعاً فکر نکرده ام که تواویا خوش شانس باشد. همانطور که او در مورد دنیای طبیعی به من آموخته است ، من بیشتر از روحیه خستگی ناپذیر او ، تصمیم آگاهانه او برای داشتن یک زندگی سعادتمندانه ، یاد گرفته ام. او دختری بود که هر دختری می خواست باشد ، حتی اگر بعد از مدرسه مجبور شد دو شغل کار کند ، حتی اگر زندگی خود را با زین دیابت نوع 1 سپری کرده باشد. مهم نیست که با چه دستی روبرو شده است ، او زندگی خود را بدون زرق و برق ، پر زرق و برق به نظر می رسد. اگر او در حال رانندگی بوته ای یا اره زنجیری در طبیعت است ، براق لب می زند. او در شب سال نو به دنیا آمد و به نظر می رسد که در یک حباب دائمی از حباب های شامپاین طلایی وجود دارد ، نه به این دلیل که فقط به همین ترتیب اتفاق افتاده است ، بلکه به این دلیل که او آن را عملی کرده است.

زمستان سال گذشته ، او به من گفت که چگونه سوسک عظیمی را که سعی در خواب زمستانی داشت ، نجات دهد و نیمی از بدن خود را داخل ارسی پنجره خارج از دفتر کار من در آنجا بنویسم. 20 درجه بود و اشکال در طوفان سست شده و به تار عنکبوت متروکه پرتاب شده بود. او به من گفت كه با گذاشتن كوزه سنگي در كنار آن ، براي پر كردن آن يك غار ، آن را تا نيمه راه با خاك پر كرده و آن را با برگ بپوشان. من اشکال را به بیرون حمل کردم و او را به خانه جدیدش تحریک کردم. به نظر می رسید که

و این Tavia است. او می داند چگونه یک سوسک را نجات دهد و وقت می برد تا از طریق آن با من صحبت کند. با هم او را نجات دادیم. با هم خودمان را نجات می دهیم.

آن پچت جدیدترین رمان است خانه هلندی (17 دلار amazon.com )