چگونه بر ترس از تنها ماندن در خانه غلبه کردم (به عنوان یک بزرگسال)

سالها ، وقتی شوهرم برای کار خود رفت ، من ساعتها را حساب کردم تا بازگشت او. این عمل آنچنان که به نظر می رسید عاشقانه نبود. من فقط می خواستم بدانم که دقیقاً چه مدت باید در حالت DEFCON 3 معلق بمانم: گوشهایی که با هر سر و صدا شنیده می شوند. غرق شدن معده ؛ دوچرخه سواری از طریق سناریوهای ترسناک چه ، اگر یک نوار چسبیده به یک حلقه باشد. دلیل این همه درام؟ تا همین اواخر شب از تنها ماندن در یک خانه می ترسیدم.

من می دانستم که این نگرانی غیر منطقی است - حتی غیر منطقی در مرز. برای یک چیز ، من یک بزرگسال هستم. بزرگسالان در مورد مالیات و خاورمیانه دلهره دارند ، نه بزرگ. همچنین ، من به عنوان مادر دو فرزند خردسال ، تقریباً هرگز تنها نیستم. برای من به تنهایی تقریباً به معنای 'بدون حضور بزرگسالان دیگر' است. چه اینکه بیشتر ، من در یک جامعه پربرگ و پر از استعمارهای زیبا 100 ساله زندگی می کنم ، جایی که رویداد بزرگ سال یک مسابقه اردک لاستیکی در پارک شهر است. مطمئناً اتوپیا نیست ، اما پر از جنایتی شایسته تبلور نیست.

و با این وجود از زمانی که ماشین کریستوفر از مسیر رانندگی ما بیرون کشید تا لحظه بازگشت به آستان ما ، من در حالت آماده باش باشم. ساعتهای روزم را با ترس از شب می گذراندم. هنگامی که خورشید غروب کرد ، تصور من به بیش از حد رانده شد. در حالی که من با خوشرویی برای بچه هایم شام درست می کردم ، آنها را در راهروهای تاریک چوپان می کردم ، و هیولاهای زیر تخت را از بین می بردم ، من دلگیر شدم. گالری شرور شرور در ذهنم جرقه زد ، هر کدام از آنها به نوبت در بوته های چمن جلویی جمع می شوند یا پشت سطل های زباله به عقب خم می شوند.

آن شب ها یک ابدیت طول کشید. من هر چراغ طبقه اول را روشن کردم. من یک کیف کوچک اضطراری - تلفن های همراه و تلفن ثابت ، به همراه یک چراغ قوه - درست در کنار مبل ، جایی که در آنجا نشسته بودم ، نیمه یخ زده ، مانند یک نگهبان نگه داشتم. با کمترین اشاره به خشونت نمی توانستم چیزی را تماشا کنم: نه C.S.I. ، بسیار از شما متشکرم. درعوض من مجذوب تکرار نمایش های قدیمی مانند شدم ارتباط خانوادگی. (هرگز آهنگهای خنده جذابیت بیشتری پیدا نکرده ام.) صبح من محو می شوم. هنوز هم ، عصر دیروز نیز این آیین را انجام می دادم ، با اعتقاد تا حدی خرافی که این اقدامات کوچک ، شیاطین را از خود دور نگه داشته است.

می توانم لحظه ای را که می توانم به خانه فکر کنم به عنوان قفس به جای پناهگاه امن مشخص کنم: این زمانی بود که صفحه آخر رمان نوجوان ریچارد پک را ورق می زدم آیا شما تنها در مجلس هستید؟ دانش آموز کلاس پنجم ، خواندن آن منع شد. مادرم ، درست ، فکر می کرد من خیلی جوان هستم. اما او همچنین به من گفته بود که اجازه خواندن ندارم برای همیشه...، توسط جودی بلوم ، و این باعث ترس من نشده است (به هر حال زیاد) ، بنابراین من اخطارهای او را با یک دانه نمک گرفتم. اشتباه! در این کتاب ، یک دختر نوجوان قبل از تعرض مورد هجوم یادداشت های ناپسند و تماس های تلفنی قرار می گیرد - وحشت هایی که من هرگز آرزو نمی کردم. اما از آنجایی که برخلاف خواسته های مادرم رفتم و کتاب را خواندم ، احساس کردم نمی توانم ترس هایی را که در مغزم اقامت دائم گرفته اند به کسی بگویم.

با شروع آن سال تحصیلی ، والدینم به من اجازه داده بودند كه خودم را در خانه بگذارم و تا وقتی كه از كار برگردند تنها بمانم. (یک بچه لچکی ، با اصطلاح تب و تاب نویسندگان تیتر یکم.) هر روز بعد از ظهر ، با همان احتیاط و لرز یک پلیس تازه کار در یک مجسمه مواد مخدر ، به خانه بی ادعای خودم در حومه کلیولند نزدیک می شدم. حیاط خلوت؟ پاک کردن کسی زیر ایوان است؟ پاک کردن خوب ، درب عقب را روی شمارش سه باز کنید. وقتی وارد شدم ، فقط یک خلبان غیرمنتظره بود - لعنت به آن رادیاتورهای قدیمی - و من با سرعت دویدم و دکمه وحشت سیستم امنیتی خود را می زدم. پس از حدود دوازده قسمت در حدود سه ماه ، پلیس به مادرم اطلاع داد كه اگر هرگز دوباره آن دكمه را بدون دلیل فشار دهم ، جریمه خواهیم شد. (به سختی یک هفته بعد ، برای آرامش خودم ، خودم را پیدا کردم که در یک برنامه بعد از مدرسه که تحت نظارت قرار دارد ، بند بند درست می کنم).

با گذشت سالها ، نگرانی من فروکش نکرد. من فقط یاد گرفتم که آن را بهتر پنهان کنم. من آنقدر در دبیرستان مشغول بودم که به سختی در خانه بودم ، دوره ای - تنها یا نه. در دانشگاه ، من در یک خوابگاه پرجمعیت زندگی می کردم. و سپس به شهر نیویورک نقل مکان کردم. برخی از اقوام میانه غربی من که به شدت تحت تأثیر برخی از فیلم های مارتین اسکورسیزی قرار گرفته بودند ، نگران وضعیت رفاهی من بودند: همه آن ماجرهایی که در خیابان ها پرسه می زنند! اما من از احتمال زندگی در یک آپارتمان ، با افرادی که بالای سر من ، زیر من بودند و در هر دو طرف بودند ، خوشحال شدم. از این گذشته ، بیشتر فیلم های ترسناک در خانه های تک خانواده ای تنظیم می شوند که هیچ کس نمی تواند صدای فریاد شما را بشنود. در آپارتمان بروکلین می توانستم بفهمم همسایه ام چه عطسه کرده یا بینی خود را منفجر کرده است. من ممکن است تنها کسی باشم که واقعاً چنین صداهایی را گرامی داشته ام.

با این حال ، پنج سال پیش ، من و کریستوفر تصمیم گرفتیم که دیگر نتوانیم خانواده خود را در یک اجاره یک خوابه گرفتار کنیم. همچنین نمی توانستیم از نظر مکانی به اندازه کافی بزرگ در شهر هزینه کنیم. حومه شهر اجتناب ناپذیر بود. همانطور که آژانس املاک و مستغلات ما را از یک اتاق چهار خوابه ، دو حمام به اتاق بعدی منقل می کرد ، آن احساس آرامش قدیمی من را شسته است. وعده های وان جکوزی و وسایل از جنس استنلس استیل باعث نگرانی واقعی من شد: آیا خیابان خیلی منزوی بود؟ آیا پنجره ها خیلی در دسترس بودند؟ ما در نهایت یک گوشه شلوغ را انتخاب کردیم که یکی از مکانهای غیرمعمول نزدیک به خانه همسایه است. هنوز هم ، وقتی که ما مقالات را امضا کردیم و نقل مکان کردیم ، تقریباً با غرور ترکیدم. من پیروزی کوچکی بر افکار تاریک خود به دست آورده بودم.

من در خانه جدیدم خوشحال بودم. تا زمانی که من شرکت داشتم ، در هر زمان کریستوفر مجبور به ترک شد - حتی برای 24 ساعت - من کسی را اژدها می کردم که با من بماند. احساس خجالت آور بودن اینقدر وابستگی بود. بعلاوه ، من به دوستانم که وقت خود را تنها می گذراندند غبطه می خورم (بله برای من! یک شخص با مضحکی در فیس بوک ارسال کرد) ، زیرا فرصت های زیادی را برای شراب در اواخر شب فراهم می کرد و لذت های گناه دیگر را نیز فراهم می کرد. به همین دلایل ، من تصمیم گرفتم که برای همیشه خلع یدک را کنار بگذارم.

فرزندانم از کودکی خواب آلوده بودند ، تا اینکه با اکراه روش فریاد کشیدن را در پیش گرفتم. در ماه مه گذشته ، با نزدیک شدن به سفر کاری پنج روزه شوهرم ، من فهمیدم که همان درمان بوقلمون سرد را به خودم ارائه می دهم. من چند قانون تنظیم کردم: تلفن ها باید روی شارژرهای خود بمانند. در هر طبقه بیش از یک چراغ روشن نباشد. مجبور شدم روی تختم بخوابم ، نه روی مبل. از همه مهمتر ، هر بار که صدای عجیب و غریب می شنیدم ، مجبور شدم دلیل احتمالی آن را استنباط کنم ، نه اینکه از حالات بدتر بپرهیزم.

شب اول جهنم بود: گوشهایم را برای چین و چروک پوست کنده نگه داشتم. من وسایل روی کابین شب خود را مرتب کردم ، بنابراین آنها سایه شوم کمتری روی سقف ایجاد کردند و وقتی پسرم یک فنجان آب صدا زد تقریباً راحت شدم. بهانه ای شد تا از تخت بلند شوم. شب دوم بدتر بود: یک صدای جهنمی جهنمی در ساعت 2 بامداد ، با احترام به یک باتری ردیاب دود ، تقریباً به من یک عروق کرونر داد. نیمه شب تلفن زنگ خورد. درپوش گذاشتن بر همه اینها یک رعد و برق عصبی بود. اما من موفق شدم بدون اینکه به خودم اجازه دهم دوباره به چشم اندازهای کابوس فردی بپردازم ، صداها را توضیح دهم.

سپس شب سوم فرا رسید و باور نکردنی بود ... خوب.

اتفاق زیادی نیفتاد و این لذت آن بود: من بچه ها را جمع کردم. من یک آستین از کلوچه های دختر پیشاهنگی خوردم. یک لیوان شراب نوشیدم. من تلویزیون لند را رها کردم برای سوپرانوها - حتی موفق به تماشای کسی می شود که پوسیده می شود. بله ، من چند نگرانی داشتم. (رم در یک روز ساخته نشده است و همه اینها.) من تا آنجا پیش نمی روم که بگویم من عصر خود را به تنهایی دوست داشتم ، اما ، سلام ، افتضاح نبود. حالا که فهمیدم قادر هستم با منطق سرد و سخت ترسهایم را برطرف کنم ، تاریکی خیلی تهدیدآمیز نبود.

و هنگامی که پسرم در نیمه شب بیدار شد ، در حالی که گریه می کرد موجودات شیطانی که رویاهای خود را تعقیب می کنند ، به او گفتم همه در امنیت هستند و می تواند دوباره به خواب برود. من همیشه این را می گویم. اما این بار هم باور کردم.

در حالی که من با خوشرویی شام درست می کردم و هیولاهای زیر تخت را از بین می بردم ، من دلگیر شدم. گالری شرور سرکش در ذهنم فرو رفت و پشت سطلهای زباله به عقب خم شد.

Noelle Howey معاون سردبیر است ساده واقعی و نویسنده خاطرات کد لباس (16 دلار ، bn.com ) او همچنین برای Daily Beast ، The نیویورک تایمز ، و سالن او در نیوجرسی زندگی می کند.